نمایش پست تنها
  #540  
قدیمی 02-17-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



لنگه ای کفش جا مانده بود
پیاله ای رو رفته
دردی سخت شقایق
کهنه ای از پاره ی ماه

چه می توان نگاه کاشت
چه می توان نگاه داشت
چه می توان نگاه برداشت

نه اینکه تو گربه در بغل داری
انگار نرگست
راستِ نبود و دروغِ بود
زمین و آسمان به هم می دوزد
نه اینکه سینه داری هوای پنجه
گیسو الف لام
نمی زنم به راه دیوانه
نمی خزم به پستوی زخم
در پلک زدن ها مکرر می شوی
اگر چه سنگها و نیمه سنگ ها
به پای اندر آید
ترا در اعماق اسب ها و آب ها
با تفکر دردمندم
خواهم برد.

دختره ی گل انار
دختره ی سیب باخته
سبو شناخته
دختره ی باد سوزانده
تو را در رنگ ها نهادینه خواهم کرد
من بر این کارزار
شرمنده روز را سر بر نیارم
بادها را رشته بر توانم تافت
و حدیث صحرا را
دگرگوشی
به وقت فاخته در حواشی کلبه بایست

برکه
سنجاقک را به لغزشی نرم
آغاز می کرد
و گیاهان ناف رسیده
روسپیان نیکو بزک را
به چرخشی تند
ممتد ساختند
خاتون دیده روشنی هایم!
اگر راه را باور داری
راهرو منم.
آه که چقدر خاطرم خواستگاه پرندگان توست
فنجون منو به لب برسون
سفره مو تا نون و نمک لبات پهن کن
چه کنم با این بی اونی
آخه لامصب آتیش داره می ریزه از پاچه م

آری همراه!
تنها رنگ مانده و کلام
عقاب ها در پست ترین رتبه ی آسمانند
و کلاغان در عالیترین رتبه ی زمین

زبان بر هم می ریزد
قهوه ای می شود در زرد می تند
ثانیه می خراشد
آب می دود
میل می نهد
می سوزد
سرم
دستم
پایم
من یکی گنگ با حرمت پروانه
در شعور هزار کوره چاه
چشمی
آشتفه بر
صورتی های سیاه
فلاخنی و کبوتری و لنگه کفشی
بر دار کدوی سبابه
ماری و پتکی و دختری
بر آویز شست
زمینی و دردی و کاری
بر میخ اشاره
زیاد مانده مگر تا کلوچه ی ظهر
آخر سرم آمد
به موسم پشّه وزان چار سویی
بزهای زخم من چراغپا ایستاده اند
اول دلم رفت
خاتون لعاب های ناپخته ام!
اگر چشم را باور داری
من چشم براهم.

طوفان الکی
با گاز بده ی موتور صاب حشره
از دامن سوسن دندان نمای زفاف
در قشری شب
ما را هوس نهفته در جان
بینی چو به بحر درّ و مرجان
شب/بویی مانده به صبح
گنجشک خاموش شد
آینه خیال مگس را گفت زهی
اتومبیل دوست
شبنم پوش خاصیت اردکی
در خنکای ریحانه
زنی پیچ و خم پوشیده و با کفش ها بابونه

یک دو سه من
سه یک دو تو

برویم
خوابهای ته مانده یادی
و قطره ای بهار
تا همیشه ی آبزیان خاکستری
آزاد و سفید
شانه های رُز بند تو را
خواهد نواخت

چُربَک چراغ قافله سوز شب تمام لذت شراب!
اغیارم در شوریده اند
این عشق آسمان شکن هستی همزن
داغی نهاده سخت
تا هیات ماه در نگری
چون اثری عمیق
یا پستان گشاده کرده
دست خسته ی فلاح بین
سنگ ها رخصت راهند
زیر رفتار شیوه آهوان نارمیده رسیده.

من وقتی به جریان اندیشه ای
کاری می ریزم
و در آن دردهایم در می پیچند
به احوال خویش
گرگان گرفته تا موران
بینم هر یک سرک کشند در جگرم به تسلسل
و سیگارم به لرزش وهم و شکوه دست ناقلمگیرم
می رقصد
و ناگهان زنم
و ناخنم
و تاریخم
به خراشیدن لایه های کارم
در هم می دوند
آنگاه
تو پس پرستووی بینی
و آوار آسمانی انسان
در زایش سیم و سنگ و پارچه و مرد و فلوت
بر سرم
بر کارم
بر دردم
بر عشقم

دره ها دویی پس از دو دیگری
اوج هم را به پای در کشیده اند
انارها آتش زیر خاکستر سالیان عیش
در انزال نو عروسان
و تفاله ی بوسه های وحش
سرآغاز این ترس پرناگشوده
آه
با این همه خاموش چه می توانم کرد
مگر مرگی
انگشتان خاموش دروگر را
بنفشه ای چند تزریق کند
غلظت نخل های تسکینم
بیابانها را در نوردیده اند بانو
تو سارهای بیکران بیکارگری هستی را
بر فراز کار من رها کرده ای
ترا می برم
تا اندوه ستاره های ناشناخته
در حرمت دیرینه چشمه های دره دران

همی شوری بتازد با درونم
دگر باری نزیبد دوش این مردان سنگی
که در زنجیر نان و تلخ و ناموس
به یکدیگر نگهشان بین
نه برگی مانده، نی رنگی

در سالیان دراز دست رنج
و دوره های روشن چشم غوک
هیچ سرّی
در سر بلوط نمی گنجد.

پس دماغ باخته های دنیا شش قدم بوتیک متنی
نمی دانم رعنا و اسانس مجنون
به هشتی نرسیده داد و بمیری
جنهایش نمی روند
آنگاه ارکیده لخت می شود
و بوی تابوت توبه های در هم شکسته
گاو را پر می کند
عرق و گیاه و جماع
در یکی تشت انگور
در نمی بینش نقره گون صبح،
یارو!
ترا در روباه و چای پی گرفته ام
متناقضی با اصول دهشتناک حیات

نهراسیده ای از کمرکش شتری
در وجوه ساده اما نامنظم رقص
ظرافت و حبه های شهوت پیش می کشی
انظار لکه غریبه دارت می کند
انظار جریحه شورت می کند
من که یونجه می دانم
واشوی جهت انگشت رقبا
با نشانی که در تو زعفران دارم
لب و لوچه از آبشار آلوچه ات آویزانند
و
کانون شدت سرخی میوه های تازه دمت
لحظه ی کفر ملاقاتیست
پروانه گان
در سوزاسوز همبهرگی گَرده
حجره نسیم را به آتش کشند
سمندر با تکانه برفاب
قلاب خشم تکدر خفته
می بندد به چشمی
و می جهد صبرش در انهدام تصادفی زن
لااقل خلوتی گذشته
ادب ابدی کوهپایه
رنج ناگونه سروده های جوان ایل
در جیب جلبک لمس را
بشنو
از من و رنگ هایم که آزموده ام در این سفر
من به جا مانده ام
من به جای مانند چیزی
می گویم:
به جا ماننده ام.


منبع :قصه ی رنگ های مات
مهاباد-84-3-17

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید