عاقبت سر می نهد امشب به دامان سکوت
شیونش را گم کند در کوچهٌ دل واپسی
سایهٌ شب هم ندا سر می دهد از بی کسی
وقت اگر داری بگویم با تو من ،از فصل غم
می شناسی؟ من همانم ، از تبار و نسل غم
یاری ام ده ، گوش کن، یک دم بیا بنشین که من
ناله ها سر می دهم از دست این زخم کهن
ناله از تنهایی و بی هم زبانی در قفس
بغض ویرانگر پس از خوش باوری های عبث
خون دل خوردن مرامم گشت ، باری بگذریم
از من ودل بگذریم ای دوست ، آری بگذریم
کاروان عمرم امشب برگ و بارش نیست ، نیست
ظلمت آمد ، کور سویی همجوارش نیست ، نیست
کاروان ، ره در کویر کور حسرت می برد
دل ، تنش را تا دیار دور حسرت می برد
همره این قافله افتان و خیزان میروم
تشنه ام در آرزوی شعر باران می روم