
02-25-2011
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرد کور
روزی مرد كوری روی پله های یك ساختمانی نشسته بود و كلاه وتابلویی
را در كنارپایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد
من كور هستم لطفا كمك كنید.روزنامه نگار خلاقی از كنار او می گذشت
نگاهی به او انداخت فقط چند سكه در داخل كلاه بود.
او چند سكه داخل كلاه انداخت وبدون اینكه از مرد كور اجازه بگیرد
تابلوی او را برداشت،آن را بر گرداند واعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را كنار پای او گذاشت
وآنجا را ترك كرد.عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت
و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده
است. مرد كور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست
اگر او همان كسی است كه این تابلو را نوشته بگوید،كه
بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،
من فقط نوشته شما را به شكل دیگری نوشتم ولبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد كور هیچ وقت ندانست كه او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده می شد:
امروز بهار است ولی من نمی توانم آن را ببینم!!!!!!
.........................."
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|