نمایش پست تنها
  #1287  
قدیمی 02-25-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من و سارا
من و دختر بزرگم سارا ، برای هم دوستان خيلی خوبی بوديم . او با شوهر و بچه هايش در يکی از شهرهای نزديک زندگي ميکرد . به همين خاطر اغلب مي تونستيم همديگر رو ببينيم.
وقتی تلفن ميکرد هميشه به من ميگفت : سلام مادر ، منم!
من هم هميشه ميگفتم سلام«من»! امروز چطوری؟
او زير نامه هايش را هميشه «من» امضاء می کرد و من هم گاه گاهی محض شوخی و اذيت ، او را «من» صدا می زدم.
بعدها دختر بيچاره ام ، سارا به طور ناگهانی و بی مقدمه در اثر خون ريزی مغزی جان خود را از دست داد.
ناگفته پيداست که وجودم تحليل رفت . برای والدين هيچ دردی ، دردناک تر از مرگ فرزند دلبند نيست . برای داشتن اميد به ادامه زندگی به ايمان محکم خود روی اوردم.
تصميم گرفتم ، اعضای بدن او را به ديگران اهداء کنم . تا شايد اين وضعيت غم انگيز را قدری برای خود قابل تحمل کنم . چيزی از اي حادثه نگذشته بود که سازمان بازيابی و اهدای اعضا به من اطلاع داد که اعضای بدن دخترم را در کجاها مورد استفاده قرار داده اند . البته اسمی از کسی برده نشد.
حدود يکسال بعد نامه زيبايي از مرد جوانی دريافت کردم که لوزالمعده و يکی از کليه های دخترم را به او اهداء کرده بودند.
چه تحولی در زندگی اين مرد به وجود آمده بود ! خدا را شکر! و از آن جا که اين مرد ، نمی توانست نام خود را زير نامه بياورد حدس بزنيد زير نامه اش چه نوشته بود:
«من»
کاسه دلم لبريز از شادی و عواطف شد

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید