صبح آن روز غمين
صورت آینه قدّی من
در انحنای تشویش عقربه ها
به تب آلودگی فاصله ها ترسان بود؛
گریه و حبس نفس !
تشنگی.... آه عطش!
چشم ها دوخته بر پرسه ی یک ابر بخیل
و عطش بر سر من می بارید
نرم و آرام ، فقط
آتش باریدن یک تلخی محض!
صبح آن روز غمين
به بلندای قدافرازی وحشت رفتم
به تماشای خودم به بام حسرت رفتم
بوی یک سینه غم بهت آلود
فوران من و یک فوج سکوت
من و خاکستر یک آتش سرد
و سرْانگشتِ دل ، آغشته به درد ...