
03-10-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
" سلام عزيزم ! دلم برايت خيلي تنگ شده . اگر به من بود همين امروز بليت مي گرفتم و مي آمدم پيشت اما مادر پاسپورت ها را قايم كرده و مي گويد دو سه سال همين حا مي مانيم تا آبها از آسياب بيفتد . راستي قاتل مادربزرگت پيدا نشده ."
اي بدجنس حرامزاده . آن طرف دنيا هم ولم نمي كند .
" حالم از تو بهم مي خورد . تو كه مردش نبودي اينجا بماني چرا ديگر زنگ مي زني ؟ فكر مي كني منتظر شنيدن صداي تو هستم نه ؟ همين الان دارم گناه مي كنم . تو يك شيطاني و من دارم به حرفهاي يك ابليس گوش مي كنم ."
" حرفهاي قشنگي مي زني . در اين مدت كه چشمم را دور ديدي كمي پررو شدي . عيبي ندارد كوچولوي نازم وقتي برگشتم ايران به حسابت مي رسم ."
قهقه بلندي سر داد دلم لرزيد ! " دوستت دارم ماني ! مي خواهم منتظرم بماني باشد ؟"
" خفه شو ! من تازه از شرت خلاص شدم ..." گوشي را گذاشتن . نفس نفس مي زدم و عرق سردي روي پيشاني ام نشست . آه لعنتي ! چرا دست از سرم بر نمي دارد ؟
زنگ خانه به صدا در آمد خيالم راحت سد . كنار مادر مي توانستم آرامش خودم را به دست بياورم . با ديدن ماريا كه آنالي را در آغوش داشت خودم را كنار كشيدم .
" مادر نيست ؟"
" نه رفته دوباره دكتر . چيه مثل اينكه خيلي خوشحالي ."
" نه بابا هم خوشحالم هم ناراحت حالا بيا آنالي را بگير ."
آنالي خودش را در آغوشم انداخت و گفت:" خاله موز دالين ."
بوسيدمش و گفتم :" آره عزيزم فقط يكي مانده كه آن را هم براي تو گذاشتيم . "
خوشحال شد و به طرف ظرف ميوه دويد . رو به ماريا كه هنوز ايستاده بود گفتم :" پس چرا نمي شيني ؟"
به خودش آمد و گفت :" ها ! الان ." و نشست .
" ماريا انگار حوست خيلي سر جايش نيست ؟"
آه بلندي كشيد و گفت:" مي داني ماني ! راستش من الان بايد خوشحال باشم ولي ... ستار را منتقل كردند ما باد برويم بم."
" راست مي گويي چه بد ."
" نه خيلي هم بد نيست . آنجا خانه و امكانات كفي در اختيارمان هست و حقوق و مزايا هم دو برابر مي شود ولي ... تمام ناراختي من دوري از شماست نمي دنم مي توانم آنجا دوام بياورم يا نه ."
" خوب اگر مي گويي همه چيز در اختيارتان هست به نظر من به رفتنش مي ارزد هرچند دلمان برايتان تن مي شود ولي اينكه صاحب خانه مي شويد خيلي خوب است . حالا مهم نيست كجاي ايران باشد ."
نگاهش به انالي بود كه سيبي را گاز مي زد ." آره . نمي دانم مادر چه واكنش نشان مي دهد . "
مادر كه برگشت و از موضوع با خبر شد اول كمي گريه كريه كرد بعد خودش را دلداري داد كه رفتن آنها به نفعشان است . و بعد هم نگاهش به گلدان روي ميز مات شد و گفت:" من هم بايد بروم پيش پدرت . مدتي در ورامين زندگي مي كنم . دكتر گفته به هيچ وحه نبايد پشت چرخ بنشينم ."
من و ماريا خوشحال از تصميم مادر او را در آغوش كشيديم . مادر در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد گفت:" خيلي جدايي از پدرتان برايم سخت گذشت من به روي خودم نمي آوردم . ماني هم مي ماند همين جا ..."
و در پاسخ شگفتي من و ماريا لبخند زد و گفت:" پيش فريبرز همسر آينده ماني !"
چشمان خودم را نمي دانم اما چشمان ماريا بيش از حد بيرون زده بود .
" پيش فريبرز ؟" " همسر آينده من ؟"
هنوز لبخند بر لب داشت و گفت:" آره عزيزم من نقشه خيلي قشنگي براي اين آقا پسر كشيدم كه از آمدنش به تهران براي همه ي عمرش پشيمان شود . "
از طرز فكر مادر دلم گرفت .
" ناراحت نباش ماني . فريبرز پسر قابل اعتمدي است و چون توي يك شهر كوچك بزرگ شده قلبش پاك و صاف است . از اين بات هيچ نگراني ندارم ... تو بايد خيلي حساب شده عمل كني ."
آن روز هيچ دلم نمي خواست پاي حرفهاي مادر بنشينم و بفهمم چه نقشه اي براي من كشيده اما خوب حدس مس زدم كه چه خوابي براي من و فريبرز ديده است .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|