
03-10-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مادر چمدانش را دردست گرفت خيالش راحت و آسوده بود . بعد از كلي كلنجار رفتن با فريبرز سرانجام او را مجبور كرد كه مرا نزد خودش نگه داد . فريبرز زير بار نمي رفت و مرتب مي گفت: نه عمه جان من هيج مسووليتي نمي توانم قبول كنم . خواهش مي كنم از من انتظار نداشته باشيد كه...
مادر حرفش را بريد و گفت: ببين من خوب مي دانم شما در چه معذوراتي قرار گرفته ايد ولي قبول كنيد كه من جز شما به كس ديگري نمي توانم اعتمادكنم...ماني دختر سر به راهي است و به طور حتم پشيمان نمي شويد...
فريبرز بي خبر از نقشه مادر قبول كرد و افزود: ماندانا در اين مدت بايد تابع مقرراتي باشد كه من برايش تعيين مي كنم.
مادر صورتم را براي چندمين بار بوسي و گفت:" ديگر سفارش نكنم دختر ! يه جوري مخش را بزن... دلبري و ادا اصول را هم كه بلدي ... مي خواهم تا نزديك عيد كارش را ساخته باشي.. فهميدي؟"
آهي كشيدم و نگاهش كردم. فكر كردم هيچ مادر ديگري پيدا مي شود كه دخترش را ترغيب كند براي يك بيگانه آغوش باز كند؟
مادر رفت و من تازه احساس كردم كه خيلي تنها شده ام . خانه را مرتب كردم . هيچ دلم نمي خواست كه پايين بروم . ساعتي پس از رفتن مادر من هنوز گريه مي كردم . در خانه به صدا در آمد . مي دانستم فريبرز است . در را باز كزدم و به رويش لبخند زدم .
" گريه مي كردي ؟ نكند راستي راستي مادر رفته دبي؟" و بعد با مهرباني افزود:" نمي آيي پايين ؟"
" چرا همين الان بايد وسايلم را بردارم."
" خيلي خوب منتظرت مي مانم."
هيچ از با او بودم نمي هراسيدم . نه ! من از او نمي ترسيدم . بيچاره روحش هم از نقشه و افكار مادر بي خبر بود .لازم نبود همه چيز را بردارم هروقت احتياج پيدا مي كردم مي توانستم بيامي بالا. از پله ها پايين رفتم . در را به رويم گشود . لبخند به لب داشت و مهربان به نظر مي رسيد . با اتاقي رفتم كه زمان حيات مادر بزرگ به من تعلق داشت.
لباسهايم را توي كمد قرار دادم و تختم را مرتب كردم . نزديك غروب بود و هوا حسابي تاريك شده بود . با شنيدن صداي ذان دوباره بغضم تركيد . چرا احساس غريبگي مي كردم. نمي دانم . فكر كردم خيلي تنها هستم . براي دوري از كساني كه از پيشم رفته بودم اشك ريختم .
يكي در دلم فرياد مي زد تو از همه سزاوارتري كه برايت اشك بريزند .
- چرا.
چون خيلي بدبخت و احمقي!
نه! احمق نيستم . او خيلي بي رحم و وحشي بود! من كه نمي توانستم...
بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم :" نه نه من هيچ گناهي نكردم . هيچ تقصيري نكردم." و به طرف در برگشتم كه با فشار باز شد. فريبرز نگران و مبهوت به من نگاه كرد . تازه فهميدم چه كار كرده ام .
" ماندانا . چي شده ؟ من كه گفتم اينجا راحت نيستي . بلند شو برويم اتاق نشيمن . تنهايي آدم را كلافه مي كند ."
لحنش به قدري مهربان و صميمي بود كه چاره اي جز رفتن نداشتم . چاي ريخت و تعارفم كرد بنوشم . پس از صرف چاي روي مبل نشست و خيلي جدي گفت:
" بنشين ماني . شايد اينكه قبول كردم تو پيشم بماني كار درستي نبود و من اصلا نبايد مي پذيرفتم . اما وقتي گفتي مادرت براي آشتي با پدرت مي رود قبول كردم . خوب براي اينكه در اين مدت با مشكلي رو به رو نشويم بهتر است بگويم من از خيلي كارهايي كه ممكن است به اقتضاي سن تو باشد خوشم نمي آيد . براي من فقط درس خواندن مهم است . دوست دارم بيشتر از گذشته به درسهايت بپردازي . متوجه شدي چه گفتم؟"
" بله متوجه هستم و قول مي دهم هيچ تخطي صورت نگيرد."
شايد انتظار نداشت به اين سرعت حرفهايش را قبول كنم چوم تعجب كرد و لحظه اي به من خيره شد . " در ضمن هيچ دوست ندارم بچه هاي مدرسه بفهمند كه من و شما فاميل هستيم و اينكه با هم زندگي مي كنيم."
دوباره سرم را به نشانه تاييد تكان دادم.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|