نمایش پست تنها
  #54  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

يك هفته پس از امتحانات بود . روز سه شنبه وقتي قدم به مدرسه گذاشتم با ديدن پرچم سياه قلبم گرفت . يعني چه شده بود؟ نفهميدم چرا زانوهايم سست شدند و پاهايم به گزگز افتادند.

با شنيدن صداي سوسن همكلاسي سابقم به خودم آمدم." ماني سلام! مي گويم يادش به خير نه؟"

چرا قلبم تند مي زد ؟ چرا فكر مي كردم آن پرچم سياه مثل من است. " بيچاره الهام پارسال همين موقع... پسر خالع نامردش..."

ديگر هيچ چيز نشنيدم ... چرا همه ي بچه ها شبيه الهام بودند ؟ به هر طرف كه چشم مي دوختم الهام را ميديدم.

" ماندانا چرا اينجوري ميكني؟ بچه ها؟ بياييد ماندان حالش خوب نيست ... خانم مدير..."

گيج و مدهوش به اين طرف و آن طرف مي رفتم ... دستي از پشت مرا به طرف خودش كشيد تا مبادا روي زمين سقوط كنم ... خوب كه نگاه كردم ديدم الهام است اما هر چه بيشتر دقيق مي شدم چهره اش آشنا تر مي شد.

" چت شده ماندانا ؟"

" آقاي بهتاش تا بهش گفتيم سالگر الهام است اينجوري شد."

" كمك كنيد ببريمش دفتر ! خانم كامياب كجاست؟"

" هنوز نيامدند . آقاي بهتاش ماني كف بالا آورده!"

سرم به شدت درد مي كرد . دلم به هم مي پيچيد . انگار سم خورده بودم چرا اينقدر حالم بد بود؟ نفهميدم چطور مرا تا دفتر بردند. آب قند را بالا آوردم . چشمانم داشت از حدقه در مي آمد و بعد ز حال رفتم . چشم كه باز كردم دكتر بالاي سرم بود . آستينهايم را بالا زده بودند.

دكتر پس از معاينه گفت:" يك حمله عصبي است ! با اين آمپول آرام مي شود."

از سوزش آمپول لحظه اي لبم را به دندان گزيدم . ديگر الهام را نديدم . همه چهره ها متعلق به خودشان بود . فريبرز از كنارم تكان نمي خورد . بهتر بودم خيلي بهتر . دكتر حالم را پرسيد.

" انگار از يك دنياي ديگر پا به اين دنيا گذاشته بودم . حالم خيلي بد بود."

" بله دخترم . مديرتان ماجراي قتل دوستتن را برايم گفت ."

خانم كامياب كه دستپاچه و نگران به نظر مي رسيئپرسيد:" نگران نباشيم دكتر يعني حالش خوب شده؟"

دكتر سرش را تكان داد و گفت:" بله خانم . ولي امروز كه مراسم سالكرد را اجرا مي كنيد بهتر است ايشان در مدرسه نباشند."

با وجودي كه اصرار كردم بمانم اما نپذيرفتند. خانم مدير اول خيال داشت به خانه زنگ بزند.

گفتم:" نه خانم مدير هيچكس خانه نيست! خودم مي روم."

" نه اينطور كه نمي شود..."

نگاهش به فريبرز خيره ماند. در جمع دبيران حاضر تنها فريبرز ماشين داشت. رو به او گفت:" آقاي بهتاش مي توانيد قبول زحمت كنيد و خانم ستايش را..."

فريبرز كه انگار از خدايش بود گفت:" بله البته! هيچ زحمتي نيست."

به خانه كه رسيديم روي مبل نشستم و گفتم:" معذرت مي خواهم كه شما را به دردسر انداختم ."

روبه رويم نشست و گفت:" تو يكهو چت شد ماندانا ! نمي دانم چرا نمي توانم بپذيرم اين واكنش هاي عصبي تنها به دليل..." به حرفهايش ادامه نداد . لختي نگاهم كرد و گفت:" حالا حالت چطور است؟"

" خوبم . البته كمي سرم درد مي كند . كمي بخوابم خوب مي شوم."

" مي خواهي بمانم؟"

"نه! شما كلاس داريد..." بعد با چشمكي ادامه دادم :" غيبت شما باعث ناراحتي و بدخلقي بچه ها مي شود ."

بي اعتنا به شوخي من گفت:" اگر فكر مي كني ممكن است دوباره حالت بد شود زنگ مي زنم و مرخصي مي گيرم."

خاطرش را جمع كردم كه حالم خوب است . وقتي مي رفت سفارش كرد حتما بخوابم.

هر چه سعي كردم بخوابم خوابم نبرد . مگر مي شد با آن همه افكار بي سر و سامان چشم بر هم گذاشت؟ دلم گرفته بود . مثل هواي باراني آن روز . ساعت يازده بود و من كلافه از اين سو به آن سو پرسه ميزدم .

وقتي صداي ماشين از پاركينگ به گوشم رسيد سر از پا نشناختم . بي آنكه بخواهم در را باز كردم و شادمانه از پله ها سرازير شدم.
با تعجب نگاهم كرد . سلامم هنوز بي پاسخ مانده بود پرسي:" اتفاقي افتاده؟"

به علامت نه سرم را تكان دادم . دسته گل زيبايي در دستش بود . به طرفم آمد و پرسيد :" حالت كه خوب است؟"

نگاهم به گلها بود پاسخ دادم:" آره بهترم."

رز سرخي از لابه لاي گلها جدا كرد و به طرفم گرفت لبخندش زيباتر از رز سرخ بود . گل را گرفتم و كودكانه پرسيدم:" براي چيست؟"

لبخندش هنوز كنار رز سرخ خوش مي درخشيد ." همين طوري."

وقتي سبزي نگاهمان در آميخت نتوانستم انكار كنم كه لحظه اي بي او چه سخت است .چه در دل او مي گذشت كه اين چنين محو نگاهم شده بود؟

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید