نمایش پست تنها
  #55  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پس از ناهار پشت ميز آشپزخانه نشست و برگه امتحانات را از كيفش بيرون آورد . پرسيدم:" اينجا مي خواهيد ورقه ها را تصحيح كنيد؟"

نيم نگاهي به من انداخت و پرسيد:" اشكالي دارد؟"

گفتم نه و بعد شانه هايم را بالا انداختم . وقتي كارم تمام شد به طرفش برگشتم با سرعت نگاهش را دزديد انگار به من خيره شده بود . چاي ريختم و رو به رويش نشستم . لبخند بر لب داشت.

" هفتاد و پنج صدم را از دست دادي."

با ناراحتي گفتم:" چرا ! فكر مي كنم تمام جوابها را درست نوشته باشم."

" معني سه بيت را كامل نرساندي."

با گفتن چه بد به فكر فرو رفتم . با خنده گفت:" البته مي توانم نديد بگيرم ." در مقابل چشمان منتظر من افزود:" به شرطي كه در تصحيح ورقه هاي بچه ها به من كمك كني."

از پيشنهادش تعجب كردم و گفتم:" من نه . مي ترسم در حق كسي اجحاف شود."

با خونسردي نگاهم كرد و گفت:" نترس . اعتماد به نفس داشته باش . " و بعد برايم توضيح داد كه چطور نمره كم كنم و چطور نمره كامل بدهم .

پس از دو سه ورقه كه حسابي وقت گرفت و سخت تصحيح شد كم كم راه افتادم و رشته كار به دستم آمد. پس از اتمام كار نگاهي سطحي به ورقه هاي من انداخت و سري از روي رضايت تكان داد و گفت:" بسيار خوب. خسته نباشي."

خوشحال شدم و گفتم:" ممنونم . شما هم همينطور."

ورقه هار ا دسته كرد اما هنوز پاي برگه ي من نمره نگذاشته بود .

پس از نوشيدن چاي به حمام رفت و من هم درسهاي روز بعد را اماده كردم . بيرون كه آمد بوي شامپو و صابون و آب گرم در خانه پيچيد . اصلاح كرده بود و شاد به نظر مي رسيد.

" امشب بايد يروم جايي مهماني."

چرا خودكار از دستم افتاد پايين ؟ با شيطنت نگاهم كرد و افزوذ:" خانم گرمارودي تمام همكارانش را به صرف شام دعوت كرده تا قبولي اش را در مقطع فوق ليسانس جشن بگيرد."
با حرص كتابم را خط خطي كردم . نفهميدم چرا دارم كتاب نگارش را هاشور مي زنم . كنارم ايستاد و پرسيد:" چيه؟ چرا اخمهات رفت تو هم ؟ متاسفم نمي توانم تو را هم با خودم ببرم."

در مقابل سكوت من با بدجنسي افزود:" تنهايي كه نمي ترسي ؟"
با تندي گفتم:" نه ! چرا بايد بترسم."
خودكار را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت و گفت:"ياد نگرفتي تو كتاب نبايد نقاشي كشيد دختر؟"
با عصبانيت نگاهش كردم . از لبخندش شعله ي خشمم سركش تر شد . از جا برخاستم و به اتاقم رفتم .

روي تخت دراز كشيدم تا كمي آرام تر شوم . نمي دانستم چرا و چگونه خوابم برد؟ با ضربه اي كه به در نواخته شد ديده از هم گشودم. . هوا رو به تاريكي مي رفت . در را باز كردم . آماده ي رفتن بود . پالتوي كوتاه مشكي پوشيده بود و شلوار جين سرمه اي . موهايش برق مي زد . چه ادوكلن خوشبويي هم به خودش زده بود .

" من دارم مي روم . كاري نداري . "

" به سلامت . خوش بگذرد."

" معلوم است كه خوش مي گذرد . نمي خواهي بيايي بيرون؟"

از در فاصله گرفت و به طرف اتاق نشيمن رفت . من هم به ناچار به دنبالش رفتم . در حالي كه سوييچ را در دستش مي چرخاند زيركانه نگاهم كرد و گفت:" در را قفل كن و منتظر من هم نمان . نمي دانم تا كي طول مي كشد . نمي ترسي كه ؟!"

مي دانستم به قصد آزار من اين حرفها را مي رند ." نه ! سما هم تا ديرتان نشده برويد... در ضمن دسته گلي را كه خريده بوديد يادتان نرود ."

نگاهي به گلهاي گلدان انداخت و گفت:" اين را يكي از بچه هاي سال چهارم به من هديه كرد ." و به برق عصبانيت نگاهم نيشخند زد .

وقتي خداحافظي كرد و رفت با لج گل رزي را كه به من داده بود پرپر كردم و با بغض گفتم:" برو به درك ! فكر كردي دلم مي سوزد ..."

صداي استارت را شنيدم و پيش خودم گفتم: هيچ ناراحت نيستم. خوب گل به تو هديه كردند كه كردند ! به من چه ... الهي كه بهت خوش نگذرد ... از خانم گرمارودي هم متنفرم.

چند دقيق بعد از رفتن فريبرز با شنيدن صداي زنگ در از جا بلند شدم .

" كيه ؟"
صداي خودش بود ." ماندانا زود لباس گرم بپوش و بيا پايين . "
هنوز از دستش عصباني بودم . " چه كار داريد؟"
" گفتم كه بيا پايين منتظرت هستم ."

نمي دانستم چرا بايد لباس گرم بپوشم ؟ پالتويم را پيدا نكردم . پولوري كه مادر بريم بافته بود را به تن كردم و دوان دوان به سمت پايين رفتم . ماشين توي پاركينگ بود و او جلوي در ايستاده بود . نگهم كرد و گفت:" چرا پالتويت را نپوشيدي ؟"

" پيدايش نكردم ."
نگاهي به بيرون انداخت و گفت:" ببين چه باران قشنگي مي بارد . خيلي وقت بود كه زير نم نم باران قدم نزده ام حاضري كي راهپيمايي طولاني داشته باشيم ؟"

هيجان زده گفتم:" پس مهماني چي ؟"

با خنده گفت:" مهماني را ولش كن . راستش دلم نيامد امشب تو تنها بماني و من در جمع باشم ... زود باش ... دير شد ."

لحظه اي خيره نگاهش كردم . خداي من . چه قلب مهربان و رئوفي داشت . با خوشحالي هم دوش او زير نم نم باران قدم بر مي داشتم . در كنار او بودن به قدري برايم احساس خوشبختي داشت كه دلم نمي مي خواست تمام دنيا را قدم بزنم .

" ماندانا بس است ديگر . دو ساعت است كه راه مي رويم . بايد برگرديم . "

" نه ! يك كمي ديگر ."

و او تسليم خواسته من شد .
مقابل يك رستوران ايستادم و گفتم :" شام مهمان شما . "
لبخند زد و گفت:" بد فكري هم نيست . پس از مدتها كه دستپخت بد تو را نوش جان كردم امشب يك غذاي آماده مي چسبد ."

به دل نگرفتم و به رويش خنديدم . داخل شذيم . او براي خودش سفارش اسپاگتي داد و من هم به تبعيت از او اسپاگتي خواستم . چقدر طرز نگاهش را دوست داشتم .

" از نفس افتادي ! لپهايت حسابي سرخ شده ."
رز سپيدي را از گلدان روي ميز برداشتم و به سمتش گرفتم.
" بابت چي ؟"
اداي او را در آوردم و گفتم:" همينطوري."

گل را گرفت و بو كشيد و چشمانش را لحظه اي بر هم گذاشت . حال خودم را درست نمي فعميدم فقط مي دانستم به او وابسته شده ام خيلي بيشتر از آنچه فكرش را مي كردم . از رستوران كه بيرون آمديم پالتويش را در آورد و بي آنكه منتظر در خواست من باشد آن را بر تنم پوشاند .

" پس خودتان چي ؟"

" من هنوز لباسهايم خيس نشده اند . ولي تو با اين لباسها سرما مي خوري ... بهتر است تاكسي بگيري."

با ناراحتي گفتم:" نه . خواهش مي كنم ."

" باشد پس تند تر برويم تا باران شدت نگرفته است .

در بين راه او ترانه اي را زير لب زمزمه مي كرد . ايستاد و خيره نگاهم كرد . زبان سبز نگاهمان را هيچ كس جز خودمان نمي فهميد . به روي هم لبخند زديم . دوباره راه افتاديم . از صداي دل نشين او تمام تنم گرم مي شد :

ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم

ديدي كه من با اين دل بي آرزو عاشق شدم

با آن همه آزادگي بر زلف او عاشق شدم

اي واي اگر صياد من غافل شود از ياد من قدرم نداند

فرياد اگر از كوي خود وز رشته گيسوي خود بازم رهاند

ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید