
03-11-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رفتارش چه در مدرسه و چه در خانه بامن عوض نشده بود هیچ حرکت محبت امیزی هم از سوی او مشاهده نمی کردم . من و مادرساعتها با هم کلنجار می رفتیم و گاهی جلوی همدیگر کم می اوردیم اما مادر مثل همیشه توانست عقیده اش را بر من تحمیل کند و مرا وادار کرد که به خواستگاری فریبرز جواب مثبت بدهم .
هر چند دلم رضا نمی شد فریبرز را فریب بدهم و او را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهم اما به خودم تلقین می کردم کاری که می کنم ریا و فریب نیست شاید مرا ببخشد واز طلاق دادن من صرف نظر کند .
ان شب فریبرز تمام شرطهای مادر را پذیرفت پانصد سکه طلا اگر چه رقم نجومی و باور نکردنی بود اما فریبرز پذیرفت و در مورد مبلغ شیر بها و طلا و وسایل دیگر هیچ اعتراضی نکرد و مادر به تجارت شیرینش فکر می کرد.و راضی به نظر می رسید اما من هر لحظه متاثرتر و غمگین تر می شدم.
فریبرز نگاهش مهربان تر از همیشه بود.از من پرسید "ماندانا نظرت در مورد عروسی چیه موافقی همه چیز را به بعد امتحانات موکول می کنیم "
هرگز فکرش را نمی کردم روزی با دبیر ادبیاتمان بنشینم و در مورد عقد و عروسی صحبت کنم اما او پسر دایی من هم بود....کمی با شرم گفتم هر طور خودتان صلاح می دانید دلم می خواهد به تحصیلم ادامه بدهم و دست کم دیپلم بگیرم
لبخند شیرینی گونه اش را چال انداخت و گفت برای ادامه تحصیل بیشتر از تو اصرار دارم مطمئن باش برای گرفتن لیسانس هم مشوق تو باشم و کمکت کنم
از ان همه سخاوت لبخند قدر شناسانه ای بر لب اوردم
مراسم نامزدیمان خیلی ساده و خودمانی برگزار شد خانواده خاله رویا تنها میهمانان ما بودند مادر حسابی گوششان را کشیده بود که در مورد نامزدی من بردیا حرفی از دهانشان بیرون نپرد
ارمینا که خودش با اقای بهزاد نامزد شده بود بازهم با حسادت و کینه نامزدی مان را تبریک گفت حلقه نامزدی را دست هم کردیم و به روی هم لبخند زدیم هر چندبه این نامزدی و ازدواج خوشبین نبودم اما نگاه پر از عشق فریبرز دلگرمم می ساخت
از من خواست در مدرسی کسی از نامزدی ما چیزی نفهمد وقتی با هم تنهای می شدیم حرفهای عادی همیشگی را می زدیم نه او از علاقه قلبی اش با من حرف می زد نه من می گفتم که عاشق نگاه مردانه اش هستم برایم خیلی عجیب بود ان وقتها هر وقت من و بردیا با هم تنها می شدیم ان قدر از عشق و علاقه و وفا سخن می گفتیم که تمام حرفهایمان شبیه هم و تکراری به نظر می رسید من این احساس و علاقه پنهانی را بیشتر دوست داشتم از نظر من ان علاقه هوسی اتشین بود که بهترین روزها وسالهای عمرم را در حریق نااگاهی سوزاند و تنهای خاکستری از خاطره های پوچ برجای گذاشت که من هربار از یاداوری اش شرمنده و پراندوه می شدم
راستی خیلی وقت بود از بردیا خبری نشده بود یعنی می شود دست از سر من بردارد یعنی می شود روی مرا فراموش کند
عاقبت پس از بررسی نظرات دانش اموزان مدرسه فریبرز بهتاش دبیر ادبیات و نگارش به عنوان دبیر نمونه سال معرفی شدو از طرف مسولان مدرسه به او لوح یادبودی تقدیم کردند روزی که بچه ها با علاقه برایش کف می زدند من با افتخار و ذوق نگاهش می کردم دلم می خواست همه بفهمند این دبیر نمونه نامزد و همسر اینده من است کاش می توانستم فریاد بزنم تا همه بدانند چقدر خوشحالم و سر از پا نمی شناسم
زنگ اخر که نگارش داشتیم کلاس را ارام کرده بودم نادیا مثل همیشه گل سرخی روی میز گذاشته بود با وجود اینکه دلم نمی خواست بعد از این کسی با دادن گل و نامه به نوعی توجه دبیر مورد علاقه ام را جلب کند اما با این کار نادیا مخالفتی نشان ندادم فریبرز وارد کلاس شد نگاهش به من دور از چشم بچه ها مهربان و پر علاقه بود
پشت میز نشست نگاهی به گل انداخت و خطاب به من گفت خانم ستایش من بعد روی میزم گل نبینم
خرسند از این گفته او نگاهی گذرا به چهره در هم فرو رفته نادیا کردم و گفتم بله اقای بهتاش دیگر تکرار نمی شود
وقتی درس را شروع کرد نفس بلندی کشیدم و از این تغییر رفتار او بی اندازه شادمان شدم هر گاه نگاهش به من می افتاد حالت چشمانش عوض می شد اما حالتها و رفتار موقرانه اش را حفظ کرده بود
جای همیشگی به انتظارش ایستاده بود سوارم کرد و نگاه پر محبتی به من انداخت حالم را پرسید بعد سرعت ماشین را کم کرد لحنش کمی گرفته بود گفت امروز دفتر بود که تلفن زنگ زد خودم گوشی را برداشتم جوانی خودش را نامزد تو معرفی کرد و گفت که از فرانسه تماس می گیرد من هم خیالش را راحت کردم و گفتم که دیگر به این مدرسه نمی ایی وقتی پرسید نشانی از تو داریم یا نه گفتم برای همیشه به ورامین رفته اند
نفسی را که در سینه حبس کرده بود با خیال راحت بیرون فرستادم و گفتم کار خوبی کردید باید به خانم مدیر و ناظم هم همین را بگوییم که اگر دوباره زنگ زد همه چیز را خراب نکنند
نگاهی به من انداخت و گفت من که هنوز سر در نمی اورم چرا اینقدر اصرار دارد خودش را نامزد تو معرفی کند
حرفی برای گفتن نداشتم چون سکوت من را دید اظهار نظر دیگری نکرد
به خانه که برگشتم با دیدن ماریا به وجد امدم یکدیگر را تنگ در اغوش گرفتیم و بعداز هم جدا شدیم و به هم زل زدیم معلوم هست چرا این همه وقت به ما سر نزدی دلمان برای تو او این شیرین توپولو تنگ شده بودبعد انالی را در اغوش گرفتم به نظرم خیلی با نمک تر از پیش شده بود ماریا دوباره گونه ام را بوسید و نامزدی ام را تبریک گفت
ناهار را با اشتهای فراوان خوردیم و بعد رودر روی یکدیگر نشستیم و مشغول صحبت شدیم
ماریا گفت باورم نمی شود فریبرز خودش پیشنهاد ازدواج با تو را داده باشد
مادر سینی چای را روی میز گذاشت و با لحن حزن الودی گفت بگذار یک خبر غیر مترقبه دیگر هم به تو بدهم پدرت امروز حکم طلاق غیابی را برایم فرستاد لابد تا حالا هم دختر دایی اکله اش را صیغه کرده و .... باقی حرفش را خورد بغض تلخی کرده بود من وماریا مبهوت مانده بودیم ماریا که این موضوع در تصورش نمی گنجید دستش را روی شانه مادر گذاشت و گفت راست می گویی مادر مگر می شود
مادر نگاه اندیشناکی به او کرد و سری جنباند "همه چیز از این مردها بر می اید هیچ وقت به انها اعتماد نکن " بعد اهی کشید و از جا بلند شد من و ماریا نگاهی پر از هول و هراس به هم انداختیم ماریا به شدت حیرت کرده بود مادر روی کاسه اش رشته پیاز داغ ریخت و ان را داد به دستم و گفت زنگ زدم انگار نبود گوشی را بر نداشت حالا برو ببین اگر هست او را بیاور بالا
از پله ها پایین رفتم هنوز هم قلبم هنگام دیدارش تند می تپید در را به رویم باز کرد تازه از حمام در امده بود به رویم لبخندی زند و مرا به داخل دعوت کرد
از خبر امدن ماریا خوشحال شد اش رشته را در بشقاب کشیدم و با دو قاشق به اتاق نشیمن برگشتم مشغول خوردن اش بودیم که پرسید مادرت با پدرت به توافق نرسید
اش رشته در دهانم تلخ شد و گفتم پدرم به این اسانیها روی خوش نشان نمی دهد
می خواهی پا در میانی کنیم
رنگ از رخسارم پرید نه اگر مادر از پس پدر بر نمی اید ما هم بر نمی اییم
اش خیلی داغ است بعد به نگاه معنی دارش لبخند زدم
پس از شستن ظرفها رو به او گفتم بیا برویم بالا ماریا از دیدنت خوشحال می شود
روی مبل لم داد و گفت اقای ستار هم امده
روبه رویش نشستم و گفتم نه بهش مرخصی نداده اند
می خواستم امشب ورقه ها را تصحیح کنم کمکم می کنی
ابرویم را بالا انداختم و گفتم بالا نمی ایی
هیچی نگفت و فقط نگاهم انداخت ناراحت و غمگین از جا بلند شدم و گفتم خیلی خوب هر طور راحتی تا دم در دنبالم امد هنوز منتظر بودم که بگوید می اید ولی او هیچ میلی برای امدن از خود نشان نداد حتی موقع رفتن خداحافظی سردی کرد و در را پشت سر خودش بست به خانه که برگشتم هنوز در این فکر بود که دلیل این رفتارش چه بود شاید هنوز هم به ان تلفن مشکوک فکر می کرد خوب حق داشت مادر و ماریا با هم پچ پچ می کردند مادر گاهی گریه می کرد گاهی دشنام می داد گاهی ارام می نشست
من در اشپزخانه بودم و برای انالی خیار پوست می کندم برای شام کوکوسبزی درست کردم میز را چیدم و ماریا و مادر را برای صرف شام صدا زدم زنگ به صدا در امد ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود صدای ماریا را شنیدم که می گفت به به فریبرز خان مشتاق دیدار شما خوش امدید
نفهمیدم چرا فاصله کوتاه اشپزخانه تا نشیمن را دویدم دسته گلی در دست داشت و اراسته و خوش لباس به من لبخند می زد برای انالی هم موز و شکلات و شیرینی خامه ای خریده بود
شام را در اشپزخانه خوردیم از سالاد کلم من با کلی تعریف فریبرز خورده شد پس از شام ماریا و فریبرز با هم گفت و گو نشستند فریبرز از وضع اب و هوای بم پرسید و کار ستارو چگونگی تسهیلات رفاهی من از امدنش خوشحال و راضی بودم نگاهش مغرورتر از همیشه بود می دانست چقدر خواهان این نگاه مردانه هستم
که گاهی نگاه مبهمی به سوی من روانه می کرد نفهمیدم معنی نگاهش چیست و از من چه می خواهد
من و ماریا مدت زیادی کنار هم نشستیم و در رابطه با موضوع نامزدی ام مفصل صحبت کردیم او به من حق داد از بابت پنهان کردن جریان نامزدی ام با بردیا احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشم او رفتار مادر را تایید نمی کرد اما در مورد اینکه ایا باید واقعیت را هر چقدر زشت با فریبرز در میان بگذارم یا نه سکوت می کرد یا از جواب دادن طفره می رفت
قرار بود ماریا تا شروع تابستان پیش ما بماند مادر و پدر به طور غیابی از هم جدا شدند روزی که روی شناسنامه مادر مهر طلاق زده شد زار زار گریه کرد صدای گریه اش به قدری بلند بود کن فریبرز را به بالا کشانید و بر خلاف میل مادر حقیقت را برایش شرح دادم تا چند دقیقه هیچ نگفت متفکر نشست بعد نگاهی نافذ به من انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت
فصل امتحانات شروع شده بود و من با وجود تمام گرفتاریهای فکری و روحی با اصرار فریبرز با جدیت درس می خواندم فریبرز در تمام لحظه های سخت امتحانات کنارم بود و با حرفهایش راهنمایی ام می کرد اخرین امتحان را که دادم با خیالی راحت همراه او به خانه برگشتم انگار بار سنگینی را از روی دوشهایم برداشته بودند
ان شب فریبرز مرا قدم زنان تا رستوران برد
خوشحالی از اینکه از شر امتحانات خلاص شدی نه
خیلی فکر نمی کردم با این شرایط از پسشان بر بیایم این را مدیون شما هستم
هنوز هم شما خطابش می کردم رفتارش ایجاب می کرد که هنوز هم با تشریفات با هم حرف بزنیم
نظرت در مورد تاریخ عقد و عروسی چیست دیشب ماریا می گفت تا اینجا هست می خواهد شاهد عقد و عروسی مان باشد
کمی رنگ به رنگ شدم و نفس کم اوردم من از عروسی به حد مرگم می ترسیدم کاش می شد همیشه با هم نامزد بودیم
صدایم زد کجایی حواست نیست
چرا داشتم فکر می کردم هر چه شما بگویید
نکند از ازدواج می ترسی
لبخند کم رنگی زدم و گفتم نه مگر ترس دارد به خودم گفتم برای تو ترس نه از قبض روح هم بدتر است
ماندانا هیچ وقت نظرت را در مورد من نگفتی نکند مجبور شدی
با شتاب گفتم نه این چه حرفی است که می زنید من همیشه به سادگی و صداقت شما غبطه می خورم قلب شما پالک و رئوف است بعد لب پایینم را گزیدم
از رستوران که بیرون امدیم نفس عمیقی کشید و گفت دوست دارم جشن عروسی ام را در شمال برگزار کنم البته اینجا مراسم عقد و عروسی را بسیار ساده و خودمانی برگزار می کنیم ولی در شمال با ابهت هرچه تمام تر و طبق اداب و رسوم خودمان جشن می گیریم
هوا گرم بود اما نمی دانم چرا مو بر تنم سیخ شده بود توی دلم گفتم همه چیز در همین تهران ختم می شود وبه شمال نمی کشد چه ارزوهای قشنگی در سر می پروارند کاش همه انها به خوبی و خوشی تحقق می یافت افسوس
چرا رنگ پریده به نظر می رسی نکند حالت خوش نیست
بی جهت انکار می کردم
درک می کنم اینهائ هیجانات پیش از ازدواج است جمعه همین مراسم را برگزار می کنیم تا از این همه اضطراب و پریشانی در بیایی
لحظه ای نگاهش کردم و دور از چشمش اهی کشیدم
مادر و ماریا اگر چه از برگزاری عقد و عروسی خوشحال بودند اما ان دو هم با دلهره و ترس دست و پنجه نرم می کردند به خصوص مادر که همیشه به جایی خیره می ماند و گاهی هم نگاهش بر چهره ام مات می شد
ماریا دلداریمان یم داد نگران نباشید همه چیز به خیرو خوشی تمام می شود وقتی خطبه عقد خوانده شود یعنی همه چیز تمام شده بعد خودش شانه هایش را بالا می انداخت
صبح روز جمعه ارمینا و خاله رویا به کمک مادر امدند و در و دیوار را تزئین کردند ماریا با سلیقه خودش سفره عقد را چید لباس سپیدی را که مادر برایم تهیه کرده بود پوشیدم استینهایش پفی بود و یقه اش باز زیر ارایش ملایم چهره ام رنگ پریده به نظر می رسیدم چشمانم در هاله ای از خوف و اضطراب فرو رفته بود
فریبرز ارام و خونسرد بود کت و شلوار سپید پوشیده بود و کراوات زرشکی زده بود وقتی کنارش نشستم بوی خوش اودکلنش مرا به عالمی دیگر برد عاقد مشغول خواندن خطبه عقد شد تنم می لرزید اما احساس خفگی می کردم خدایا مرا ببخش من به این جوان معصوم بد می کنم من مرتکب بزرگترین گناهان شده ام خدایا مرا ببخش
عروس رفته گل بچیند
خدایا خودت می دانی که قصداصلی من فریب او نیست می دانم با دلی سیاه و متعفن نمی توانم دوستش بدارم اما به بزرگی خودت قسم دوستش دارم و حاضرم تا اخر عمرم کنیز او باشم
عروس رفته گلاب بیاورد
خدایا کمکم کن خودم را از نو بسازم خدایا مهر مرا چنان در دلش ریشه دار کن که پس از رویارویی با حقیقت چاره ای جز بخشیدن من نداشته باشد خدایا به من جرات و شهامت ببخش تا پیش از اینکه همه چیز رو شود خودم ان روی سکه را به او نشان دهم خدایا مرا ببخش
مادر اهسته به پهلویم زد با صدایی که از احساس گناه می لرزید بله گفتم و اشک به دیده اوردم فریبرز با ارامش و متانت کنارم نشسته بود و به یقین از طوفان درونم بی خبر بود با بله فریبرز همن چند نفر دست زدند و مبارک باد گفتند
حلقه ازدواج به دست کردیم وبه هم زل زدیم چشمان فریبرز اندیشناک بود و چشمان من پر از گریز هیچ از مراسم بریدن کیک و هلهله اطرافیانم لذت نبردم گویه خطبه مرگ مرا خوانده بودند گویی باید تا ابد در گور زندگی دفن می شدم اری من گنه کار بودم
وقتی ما را تنها گذاشتند احساس اندوه و افسردگی در من شدت گرفت فریبرز دستم را در دست گرفت و ارام پرسید خیلی خوشحال به نظر نمی رسی به من نمی گویی چرا اینقدر گرفته ای
چه می توانستم بگویم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم
او فکر می کرد احساس مرا درک می کند سکوت اختیار کرد تا با خودم خلوت کنم از کنارم برخاست و وری مبل نشست متفکرانه به من خیره شد به من که در گیر احساسات متناقضم بودم
باید همین حالا همه چیز را به او می گفتم مرگ یک بار شیون هم یک بار اما نه بگذار همه چیز به روال خودش پیش برود چه می گویی ان طور که بدتر است ان وقت هرگز تو را نخواهد بخشید اما چطور به او بگویم کاش راضی به این ازدواج نمی شدم ان وقت هرگز لازم نبود پیش او به گناه خودم اعتراف کنم کاش همین لحظه می مردم بی انکه او افکار و اندیشه اش نسبت به من عوض شود
پس از اینکه برای خوردن ناهار دور هم جمع شدیم خاله رویا از تاریخ عروسی ارمینا گفت و افزود مراسم عقد و عروسی در مهر ماه همان سال در اصفهان برگزار می شود ارمینا زیاد از حرفهای مادرش خرسند به نظر نمی رسید
فریبرز هم از انان خواست برای مراسم ما در شمال شرکت کنند وبرای سه روز بعد از انان دعوت کرد
نگاه معنی داری بین مادر و من و ماریا رد وبدل شد هر سه اه کوتاهی کشیدیم و به فکر فرورفتیم
وقتی من و فریبرز به طبقه پایین می رفتیم تمام تنم در التهاب می سوخت نیم ساعت دور از چشمان فریبرز با مادر جر و بحث کردم
امشب همه چیز را برملا می کنم تمام حقایق تلخ را افشا می کنم
تو غلط می کنی فاتحه ات خوانده است
فریبرز حقش است بداند با چه زنی ازدواج کرده است من فکرهایم را کرده ام در ضمن با مهریه سنگینی که شما گرفته اید دیگر نگران چه هستید
مادر از لحن پر ملامت من جا خورد و نتوانست واکنش دیگری نشان دهد پاکت عکسها را توی کیفم گذاشتم و بعد از رفتن خاله رویا با بدرقه چشمان پر اضطراب مادر و ماریا به خانه بخت رفتم
اتاق **** اماده بود فریبرز کت و شلوارش را عوض کرده بود و لباس راحتی خانه پوشیده بود من لباسم را عوض نکرده بودم نگاه پر محبت فریبرز بر چهره ام تابید
نمیخواهی بخوابی؟
از لحن ارام صدایش کمی دلم از تاب و تب افتاد به چشمانش نگریستم ایا این چشمها پس از افشای حقیقت هم عاشقانه نگاهم می کند
هنوز در تردید و دو دلی سیر می کردم هنوز شهامت لازم را پیدا نکرده بودم من دوستش داشتم و باید حقیقت را به او می گفتم همین که تا حالا سکوت کرده بودم ظلم بزرگی در حق او مرتکب شده بودم کمی این پا و ان پا کردم از این صندلی به ان صندلی رفتم اب خوردم شربت نوشیدم چای خوردم و بعد بی قرار تر از قبل روی مبل نشستم
با دستان مهربانش دستهای یخ زده من را نوازش کرد "چرا خودت را باختی می خواهی با هم صحبت کنیم "
اهسته سرم را تکان دادم "فریبرز شاید شب زفاف برای هر دختر و پسری خوش یمن و مبارک باشد از اینکه من را شایسته همسری بیش از اینکه خوشحال باشم غمگینم تو قلبت پاک و دست نخورده است من انی نیستم که تو فکرمی کنی
چشمانش هر لحظه گشادتر می شدند من که نمی فهمم چه می گویی شاید بیش از حد هیجانزده هستی خودت را با این افکار ازار نده
بغضم را به سختی بلعیدم و گفتم نه بگذارید باید اعتراف کنم من لایق همسری شما نیستم من من نتوانستم ادامه دهم از فشار بغض داشتم خفه می شدم
برایم اب ریخت و سعی کرد ارامم کند ببین عزیز من به خودت فشار نیاور امشب بروبالا پیش خواهر و مادرت وضع روحی ات هیچ مناسب نیست
بیشتر شرمگین شدم مهربانی و سادگی او اراده مرا برای بر ملا ساختن حقیقت راسخ تر می کرد هر چند بغض کرده بودم و خوب نمی توانستم بگویم اما بریده بریده انچه را باید می گفتم گفتم و انچه را نتوانستم با نشان دادن عکسها کامل کردم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|