نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 01-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
Lightbulb محلل نوشته: صادق هدایت ...(2)



شب اول برايش يك قصه نقل كردم، خوابش برد.
شب دوم يك قصه ديگر شروع كردم و نصفش را براي شب بعد گذاشتم.
شب سوم، هيچ نگفتم تا اينكه يارو بصدا در آمد و گفت : تا آنجا كه ملك ج مشيد رفت بشكار، پس باقيش را چرا
امشب سرم درد ميكند، صدايم نميرسد، اگر اجازه » : نميگوئي؟ مرا مي گوئي از ذوق توي پوست نميگنجيدم، گفتم
« . بهمين شيوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اينكه رام شد .« بدهيد بيايم جلوتر
شهباز خنده اش گرفت . خواست چيزي بگويد، اما صورت جدي و چشمهاي اش كآلود ميرزا يدالله را كه از پشت
شيشة عينك ديد، خودداري كرد.
اين حكايت دوازده سال پيش است، دوازده سال ! نميداني چه زني بود، » : ميرزا يدالله با حرارت مخصوصي ميگفت
سرجور، دلجور بهمة كارهايم رسيدگي ميكرد . آخ حالا كه يادم ميافتد هميشه گوشة چادر نما ز بدندانش بود .
رختها را با دستهاي كوچكش ميشست، روي بند ميانداخت . پيراهن و جورابم را وصله ميزد . ديزي بار ميگذاشت
دست زير بال خواهرم ميكرد، چقدر خوش سلوك، چقدر مهربان ! همه را فريفتة اخلاق خودش كرده بود . چه
هوشي داشت؟ من خواندن و نوشتن را باو ياد دادم . سر دو ماه قرآن ميخواند. اشعار شيخ را از بر م يكرد، سه
سال با هم سر كرديم، كه الذ اوقات زندگي من است . دست بر قضا در همين اوان بود كه وكيل بيوه ميوه اي شدم
كه بي پول نبود . خودش هم آب و رنگي داشت . آقا برايش دندان تيز كرديم . تا اينكه بخيال افتادم او را بحبالة نكاح
در بياورم . نميدانم كدام خدانشناس خبرش را براي زنم آورد . آقا روز بد نبيني، اين كه ظاهرًا خل وضع بنظر
ميآمد. نمي دانستم آنقدر حسود است . هر چه بزبان خوش خواستم سرش را شيره بمالم، مگر حريفش شدم؟ با
وجود اينكه از بابت حق الوكاله مقدار وجهي آن ضعيفه بمن بده كار ب ود، از اينكار صرف نظر كردم و ميانه مان
پاك بهم خورد. ولي نميداني يك ماه اين زن چه بروز من آورد!
شايد ديوانه شده بود يا چيز خورش كرده بودند. بكلي عوض شد. دستش را بكمرش زد و حرفهائي بار من كرد»
الهي عينك را روي نعش ت بگذارند، عمامه پر مكرت را دور گردنت » : كه تو قوطي هيچ عطاري پيدا نميشد . مي گفت
ب پيچند. از همان روز اول فهميدم كه تو تيكة من نيستي . روح آن باباي قرمساقم بسوزد كه مرا بتو داد . من
يكوقت چشمم را باز كردم ديدم، توي بغل تو قرمساقم . سه سال آزگار است كه با گدائي تو ساخته ام. اينهم دست
مزدم بود؟ خدا سر و كار آدم را باآدمهاي بيغيرت نيندازد داغ پشت دستم گذاشتم، زور كه نيست ؟ ديگر با تو
نمي توانم زنگي بكنم مهرم حلال، جانم آزاد بهمين سوي چراغ ميروم... ميروم بست مي نشينم. همين الان. همين
«. الان
آنقدر گفت، گفت كه من از جا در رفتم . جلو چشمم تيره و تار شد. همينطور كه سر شام نشسته بودم،
ظرفها را برداشتم پاشيدم ميان حياط، سر شب بود پا شديم با هم رفتيم بحجرة آشيخ مهدي در حضور او زنم را
«. سه طلاقه كردم
فردايش پشيمان شدم، ولي چه فايده كه پشيماني سو دي نداشت و زنم بمن » . دست روي دستش ميزد
حرام شده بود . تا چند ر وز مثل ديوانه ها در كوچه و بازار پرسه ميزدم . اگر آشنائي بمن بر ميخورد از حواس
پرتي سلامش را نمي گرفتم.
بعد از اين ديگر من روي خوشي به خودم نديدم . يك دقيقه صورتش از جلو چشمم رد نمشد، نه خواب
داشتم و نه خوراك. نميتوانستم در خانه مان بند شوم . در و ديوار بمن ف حش ميداد . دو ماه ناخوش بستري شدم .
توي هذيان همه اش اسم او را ميآوردم . بعد هم كه رمقي پيدا كردم، معلوم بود اگر لب تر مي كردم صد تا دختر
پيشكشم مي كردند، اما او چيز ديگري بود . بالاخره عزمم را جزم كردم تا بهر وسيله اي كه شده دوباره او را
بگيرم. عدة او سر آمد . رفتم اين در بزن آن در بزن، ديدم هيچ فايده اي ندارد . هر چه جل و پلاس ، كتاب پاره و
ته خانه برايم مانده بود فروختم . هژده تومان پول درست كردم . چاره اي نداشتم مگر اينكه يكنفر محلل پيدا بكنم
كه زنم را به خودش عقد بكند، بعد طلاقش بدهد، تا دوباره بعد از انقضاي سه ماه و ده روز بتوانم او را بگيرم.
يك بقال الدنگ پف يوزي در محله مان بود كه هفت تا سگ صورتش را ميليسيد سير ميشد . از آنهائي»
بود كه براي يك پياز سر ميبرد؛ رفتم با او ساخت و پاخت كردم كه ربابه را عقد بكند، بعد او را طلاق بدهد و من
همة مخارج را اضافه پنج توما ن باو بدهم او هم قبول كرد گول مردم را نبايد خورد همين مرد كه، همين پف
«... يوز
شهباز بارنگ پريده صورتش را در دو دستش پنهان كرد و گفت:
«... بقال بود؟ اسمش چه بود؟ چه بقالي بود؟ مال كدام محله؟ نه... نه... هيچ همچنين چيزي نمي شود»
ولي ميرزا يدالله بطوري گرم صحبت بود و پيش آمدها جلو چشمش مجسم شده بود كه دنبال حرفش را
قطع نكرد:
همان مرد كة بقال زنم را عقد كرد . نميداني چه حالي شدم . زنيكه سه سال مال من بود، اگر كسي»
اسمش را بزبان مي آورد شكمش را پاره مي كردم . درست فكر كن حالا بايد به دست خودم همسر اين مردكع
گردن كلفت بشود. با خودم گفتم، شايد اين انتقام صيغه هايم است كه با چشم گريان طلاق دادم باري فردا صبح
زود رفتم در خانة بقال . يكساعت مرا سر پا معطل كرد كه يك قرن بمن گذاشت . وقتيكه آمد باو گفتم : الوعده وفا،
زنم » : ربابه را طلاق بده، پنج تومان پيش من داري . هنوز صورت شيطا نيش جلو چشمم هست، خنديد و گفت
«. است، يك مويش را نميدهم هزار تومان بگيرم. چنان برق از چشمم پريد
«... نه ، هيچ همچين چيزي نميشود. راستش را بگو...اوه » : شهباز ميلرزيد و گفت
حالا ديدي حق بجانب من بود؟ حالا فهميدي چرا از بقال جماعت بيزار م؟ وقتيكه گفت » : ميرزا يدالله گفت
يك مويش را نميدهم هزار تومان بگيرم، فهميدم ميخواهد بيشتر پول بگيرد . ولي كي فرصت چانه زدن داشت؟
نمي داني كجاي آدم ميسوزد . دود از كله ام بلند شد . باندازه اي حالم منقلب بود، باندازه اي از زندگي بيزار شده
بودم، كه ديگر جوابش را ندادم . يك نگاه باو كردم كه از هر فحشي بدتر بود . از همان راه رفتم بازار سمسارها .
عبا و ردايم را فروختم، يك قباي قدك خريدم . كلاه نمدي سرم گذاشتم . گيوه هايم را ور كشيدم راه افتادم . از آن
وقت تا حالا سلندر و حيران از اين شهر بآن شهر از اين ده بآن ده ميروم . دوازده سال آزگار ديگر نمي توانستم
در يكجا بمانم، گاهي نقالي ميكنم، گاهي معلمي .. براي مردم كاغذ مينويسم، در ق هوه خانه ها شاهنامه ميخوانم، ن ي
ميزنم، خوشم ميآيد كه دنيا و مردم دنيا را سياحت بكنم . ميخواهم همينطور عمرم بگذرد . خيلي چيزها آدم
دستگيرش ميشود، وانگهي ديگر پير شديم . براي مرده ها مردار سنگ ميسازئيم . يك پايمان اين دنيا است، يكيش
آن دنيا. افسوس كه تجربه هايمان ديگر به درد اين دنيا نميخورد. شاعر چه خوب گفته:
مرد خردمند هنر پيشه را عمر دو بايست در اين روزگار
«. تا به يكي تجربه آموختن با دگري تجربه بردن بكار
ميراز يدالله باينجا كه رسيد خسته شد، مثل اينكه آواره هايش از كار افتاد چون زيادتر از معمول فكر
كرده بود و حرف زده بود، دست كرد چپقش را برداشت، به آب رودخانه خيره خيره نگاه ميكرد و به آواز دور و
خفه اي كه از پشت كوه ميآمد گوش مي داد.
شهباز سرش را از ما بين دو دست برداشت. آهي كشيد و گفت:
«! هيچ دوئي نيست كه سه نشود»
ميرزا يدالله منگ و مات بود، متوجه او نشد.
«. يك مرد ديگر را هم بي خانمان مي كند » : شهباز بلندتر گفت
«؟ كي » : يدالله بخودش آمد، پرسيد
«. همان ربابة آتش بجان گرفته»
«؟ مقصود چيست » : ميرزا يدالله چشمهايش از حدقه بيرون آمده بود. هراسان پرسيد
راستي روزگار خيلي آدم را عوض مي كند. صورت چين ميخورد، » : مشهدي شهباز خندة ساختگي كرد
«، موها سفيد ميشود، دندانها ميافتد. صدا عوض مي شود، نه شما مرا شناختيد و نه من شما را
«؟ چطور » : ميرزا يدالله پرسيد
« ! ربابه صورتش مهر آبله نداشت؟ چشمهايش را متصل بهم نمي زد»
«؟ كي بتو گفت » : ميرزا يدالله پرخاش كرد
شما آقا شيخ يدالله، پسر مرحوم آقا شيخ رسول نيستيد كه در كوچة حمام مرمر » : مشهدي شهباز خنديد
«. منزل داشتيد؟ هر روز صبح از جلو دكانم رد مي شديد؟ منهم محلل هستم، همانم
ميرزا يدالله سرش را نزديك برد و گفت:
تو هماني كه دوازه سال مرا باين روز انداختي؟ همان شهباز بقال تو هستي؟ يكوقت بود توي همين»
كوه كمر ، اگر بدست من افتاد بودي حسابمان پاك شده بود . افسوس كه روزگار دست هر دومانرا از پشت
«. بسته
بارك الله رب ابه، تو انتقام مرا كشيدي . او هم ويلان است بروز من » : بعد ديوانه وار با خودش مي گفت
دوباره خاموش شد و لبخند دردناكي روي لبهايش نقش بست. «. افتاده
كسيكه روي نيمكت روبروي آنها خوابيده بود، غلت زد : بلند شد نشست، خميازه كشيد، چشمهايش را
مالاند.
مشهدي شهباز و ميرزا يدالله دزدكي بهم گاه مي كردند، ولي مي ترسيدند كه نگاهشان با هم تلاقي بكند
دو دشمن بيچاره از هنگام كشمكش عشق و عاشقي شان گذشته بود. حالا بايستي بفكر مرگ بوده باشند.
شهباز بعد از كمي سكوت رو كرد بقهوه چي و گفت : داش اكبر، دو تا قند پهلو بيار
پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط رزیتا : 03-13-2011 در ساعت 12:09 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید