نمایش پست تنها
  #85  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

از خواب که بیدار شدم ننه ملوک و عمه کبوتر کنار دیگی که روی اتش قل میخورد نشسته بودند وگفت وگو میکردند.سلام کردم و به طرف حوض رفتم و دست ورویم را شستم.نگاهم بی اختیار به سوی پنجره ی اتاق خواب عروسو داماد پرکشید از پشت پرده ی تور سایه ای را دیدم که بی شک کسی جز فریبرز نبود.
رخسار هم بیدار شده بود.پرسیدم:رخسار چی روی اتش قل می زند؟
رخسار ابی به دست و رویش پاشید. گوشه ی روسری اش و یقه ی پیراهنش هم خیسشده بود.بعد با زیر دامنش صورتش را خشک کرد وگفت:کاچی درست میکنند ما روز بعد از عروسی یعنی روز پاتختی رسم داریم کاچی بپزیم که به کاچی مخصوص عروسی معروف است خیلی هم خوشمزه است وطرفدار هم زیاد دارد.
روی تخت نشستم عطر خوشی به مشامم می رسید.ننه ملوک با ملاقه کاچی را در ظروف مخصوصی که عمه کبوتر به ترتیب جلو میبرد میریخت.من و رخسار هم سفره را پهن کردیم.هنوز نمی دانستم ان مایع غلیظ طلایی رنگ که رخسر می گفت کاچی است خوشمزه است یا نه.
با امدن اسفندیار و پدرش وخاله شوکت که خواهر ننه ملوک بود همه منتظر عروس وداماد شدند.نمیدانم چرا اینقدر دلم می تپید.
رخسار با ارنجش به پهلویم زد وگفت:عروس وداماد را نگاه کن!
وقتی همه به افتخار ورودشان کف می زدند من شرمگین وسر به زیر به گلهای رنگین سفره خیره شدم.مارجان چادر سپید سر کرده بود ولباس صورتی پوشیده بود.وقتی ارایشش پاک شده بود فرقی با گذشته اش نداشت.متوجه نگاه سنگین فریبرز شدم که روبروی من نشسته بود گونه هایم سرخ شدند.نمیدانم چرا بی جهت اعصابم خرد بود.کاچی خوشمزه بود اما من نتوانستم بیشتر از چند قاشق بخورم.
-ماندانا بخور کاچی قوت دارد.
-خوردم عمه کبوتر.
فریبرز لب به کاچی نزده بود.ساکت بود وارام چای مینوشید ان هم پشت سر هم تا جایی که به یاد اوردم هفتمین چایش را سر کشید.مارجان یک بشقاب پر کاچی خورد و دوباره بشقابش را به طرف ننه ملوک گرفت.رخسار سر به سر برادرش میگذاشت و ریز میخندید

از جا بلند شدم و به طرف تخت رفتم. روی تخت نشسته بودم که عمه کبوتر صدا زد:بیا ماندانا جان بیا با اسفندیار سبد ظرفها را ببر توی اشپز خانه رخسار هم بعد از خوردن صبحانه اش به کمکت ماید.
نگاه پر اکراهی به اسفندیار انداختم که به انتظار من ایستاده بود. برگشتم و یک طرف سبد سنگین پر از ظرف را گرفتم.دسی بر طرف دیگر سبد چسبید.این دست را می شناختم.نگاه کوتاهی به سویش روانه کردم که عمه کبوتر با خنده گفت:نه تازه داماد!شما بنشین صبحانه ات را بخور!بگذار داماد اینده هم خودی نشان بدهد.
فریبرز بی اعتنا به حرفهای عمه کبوتر واصرار اسفندیار سبد را بلند کرد.سبد سنگین بود اما او تمام وزن سنگین سبد را به طرف خودش کشانده بود.وقتی سبد را روی زمین اشپز خانه گذاشتیم صاف در چشمان هم نگاه کردیم. اونگاهش دردمند وشرمگین بود ونمن نگاهم بی پروا ونافذ.دلم میخواست به نوعی عقده ی دلم را بیرون بریزم.
من شهممتش را داشتم وشب عروسی پرده از راز زندگی ام برداشتم شما چی؟نتوانستید راز زندگیتان را با مارجان در میان بگذارید نه؟
لحظه لحظه چهره اش رنگ می باخت. دستی به موهایش کشیدو با نگاهی پر استیصال نگاه حق به جانب مرا دنبال کرد.
با شنیدن صدای پا زودتر از اشپز خانه بیرون امدم.ننه ملوک و عمه کبوتر به اتاق **** رفته بودند تا همه چیز را مورد بررسی قرار دهند.رخسار سفره را جمع می کرد و اسفندیار تکیه بر درخت گردو زده بود و به فکر فرو رفته بود.
کنار مارجان نشستم و به او تبریک گفتم.خجالت کشید وسرش را پایین انداخت.اشک در چشمانم جمع شده بود لبخند زدم واز کنارش گذشتم.
باران میبارید وبچه ها با چتر به طرف مدرسه پر میکشیدند.دیگر از باران خوشم نمی امد چون مجبور بودم توی اتاق پشت پنجرهبنشینم و انتظار بکشم.انتظار بیرون امدن فریبز از خانه ولی روزهای بارانی از خانه بیرون نمی امد.ننه ملوک لوبیا چیتی پاک می کرد. بعد از عروسی از فریبرزدور شده بودم. شام وناهار را من درست میکردم وننه ملوک میگفت دستپخت ت و از مارجان هم بهتر شده است اما چه فایده مارجان زن زندگی فریبرز بود.اما من چه؟
حوصله ام سر رفته ننه ملوک مارجان هم که از خانه اش بیرون نمی اید.
ننه ملوک لبخند زد وگفت:تازه عروس وداماد هستند نباید هم از خانه بزنند بیرون.تو هم اگر حوصله ات سر رفته بیا ولوبیا خیس کن.
راست میگفت اگر سرگرم کاری میشدم کمتر حوصله ام سر می رفت.پس از خیس کردن لوبیا جارو را برداشتم واتاق را جارو زدم.ن.ک جارو خورد به پای ننه ملوک ویک متر به هوا پرید وغر زد:دختر جان مواظب باش جارویت خورد به من.
با تعجب نگاهش کردم.یعنی خوردن نوک جارو به او این هم عصبانیت وغر زدن داشت؟صدای فریبرز راشنیدم که گفت:ننه ملوک می ترسد که با خوردن نوک جارو به بدنش عمرش کم شود.
ننه ملوک دوباره غر زد:خوب کم میشود ننه دروغ که نیست.
نگاه مشتاقم را به چشمان فریبرز دوختم و بی اهمیت به اعتقادات خرافی ننه ملوک به رویش لبخند زدم.
-ننه ملوک مارجان با شما کار داشت گفت وقتی می روید نخ و سوزن هم با خودتان ببرید.
باشد ننه تو هم این ظرف ماست را با خودت ببر.عمه کبوتر برای شما فرستاده
ننه ملوک فس فس کنان شیشه حاوی نخ وسوزن را برداشت و از خانه بیرون رفت.پس از رفتن اوفریبرزبا گستاخی گفت:تو چرا به ما سر نمیزنی؟
جارو کردن را تمام کردم وگفتم:شما چرا نمیگذارید زنتان یادی از دوستان قدیمی بکند؟
پوزخندی زد وگفت:متاسفانه مارجان از بغل من جم نمی خورد فقط منتظر است لب وا کنم واز او تقاضای چیزی کنم.
با غیظ گفتم:خوب اینکه خیلی خوب است. خوش به حال شما!وپشت پنجره ایستادم وگفتم:پس این باران کی میخواهد بند بیاید.
او ظرف ده کیلویی ماست را برداشت وبا گفتن کاری نداری اعلام رفتن کرد.با بغض وخشم به طرفش برگشتم.خواستم بگویم بیشتر بمان من هم باید سهمی از با تو بودن داشته باشم اما بی فایده بود.او مثل دندانی پوسیده برای همیشه مرا از ریشه کنده و دور انداخته بود.وقتی رفت تا چند دقیقه خیره به جای خالی اش اشک ریختم.
دلم هوای مادر کرده بود.نمی دانستمدر چه حالی است و چه کاری میکندباران هنوز میبارید چقدر از هوای بارانیو ابری دلم میگرفت.پس این خورشید کجا رفته؟چرا در نمی اید؟دلم پوسید بس که توی خانه ماندم.
خیره به قطره های درشت باران پاییزی به یاد خاطره ای دل انگیز اهست تکرار کردم:
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس که او هرگز نمی داند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز
نمیخواند
یکی را دوست میدارم...
به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
بر گردن کودکی اویخت
تا او را بخنداند
یکی را دوست میدارم..
یکی را دوست....

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 03-24-2011 در ساعت 04:38 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید