نمایش پست تنها
  #88  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

مراسم شب پنج را خیلی مفصل برگزار کردند.هرکس در مورد نام بچه نظری می داد.یکی می گفت عذرا نام مادر فریبرز را رویش بگذارید.یکی دیگر نامی مذهبی را مناسب میدید.نوبت من که رسید گونه اش را بوسیدم وبا خنده گفتم:چون فصل زیبای بهار به دنیا امده به نظر من بهار خیلی بهش می اید...البته انتخاب نام بچه حق پدر مادرش است.
بعد از من نوبت فریبرز رسید که نوزاد را در اغوش بگیرد.او هم نرم ولطیف بوسیدش وگفت:من بهار صدایش می زنم.
همه کف زدند و از اینکه نام انتخابی من مورد توجه فریبرز و مارجان قرار گرفت سر از پا نمی شناختم.
چهل روز پس از تولد بهار نوبت به وجین زمینها رسید.سرپرستی کارگرانرا من به عهده گرفتم چون مارجان نمیتوانست مثل سالهای گذشته خودش سر زمین بیاید.ننه ملوک هم ان روزها حال خوشی نداشت.
عمه کبوتر در حالی که از من عقب افتاده بود با خنده گفت:یادش به خیر!من هم وقتی دختر بودم این طوری چالاک در وجین ونشا از همه جلو می زدم.
عمه کبوتر یادش رفته بود دو سال پیش به همراه کارگران دیگر دستم انداخته بود ومارجان را به رخ من می کشید.یاد حرفهای شب گذشته فریبرز افتادم که از من خواسته بود فقط از دور مواظب کارگران باشم تا از زیر کار در نروند و من با سر سختی جلویش ایستادم وگفتم:من به میل خودم به زمین می روم و این کار را دوست دارم.
به مارجان کمک می کردم تا بچه اش را تر وخشک کند.در بچه داری خیلی بی تجربه بود و به راستی کمکهای به موقع من به دادش رسید.
به رخسار در شستن قالی هایش کمک می کردمو به سلما در رج زدن قالی.دلم می خواست به همه کمک کنم و به نوعی برای همه مثمر ثمر واقع شوم.
از خانه عمه کبوتر بر میگشتم که فریبرز جلویم را گرفت وگفت:کجا بودی؟
هنوز هم وقتی می دیدمش مثل ان وقتها دلم می تپید.
به رخسار و عمه کبور کمک می کردم.
با عصبانیت گفت:
چند بار بگویم دلم نمی خواهد به کسی کمک کنی!چرا به فکر خودت نیستی؟
به رویش لبخند زدم وگفتم:مگر کمک کردن چه عیبی دارد؟<xml><o></o>
پریشان به نظر می رسید حتم داشتم مارجان ننه ملوک از حمام برنگشته اند که این گونه وسط حیاط به بازویم چسبیده بود.<o></o>
ببین ماندانا!دلم میخواهد مثل گذشته بشوی به همان شکل که بودی همان ماندانایی که تعطیلات نوروزش را همراه پسر دایی دبیرش به شمال امده بود...<o></o>
نمیفهمیدم چه می خواهد بگوید بنابراین منتظر ماندم تا بیشتر توضیح بدهد.<o></o>
ببین من در شهر برایت خانه میگیرم.به همه میگویم تو بر میگردی پیش خواهرت اما تو می روی خانه ای که من برایت تهیه میکنم.قول می دهم گذشته ها را جبران کنم ...قول می دهم.<o></o>
مدتی به هم چشم دوختیم.پیشنهادش بدین معنی بود که گذشته ها را فراموش کرده و میخواهد با من یک زندگی عادی را شروع کند.نمی دانم چرا خنده ام گرفت.دستهایش را پس زدم وگفتم:نمیتئانم قبول کنم .من این زندگی را همین طور که هست دوست دارم الان مدتهاست نه کابوس می بینم نه دچار تخیلات می شوم.چرا می خواهی دوباره همه چیز را از من بگیری؟بگذار همین که هستم بمانم.باور کن ماندانایی که الان همه می شناسند دوست داشتنی تر ومفید تر از ماندانای گذشته است.<o></o>
در چشمانش سوسویی از اشک دیده می شد.<o></o>
چرا نمی خواهی اشتباهاتم را جبران کنم؟<o></o>
بغض الود ودرد مند نگاهش کردم وبا صدایی که می لرزید گفتم:برای اینکه من ومارجان قول دادیم که دوست باقی بمانیم وبه هم نارو نزنیم.انگاه از مقابلش گذشتم وخودم را به اتاقم رسانیدم.<o></o>
دیر به یاد من افتادی فریبرز!حالا که تمام خواسته های قلبی ام را در گور ارزو ها یم کفن کردهام این صدا که بوی عشق می دهد مثل مر ثیه ای است بر مزار ارزو هایم...مرا به حال خود بگذار...مرا به حال خودم بگذار...دلت به حالم نسوزد من اینگونه راحتم ...راضی ام.<o></o>
اواخر شهریور ننه ملوک قصد داشت خانه را گلکاری کند.من که سالهای گذشته شاهد این کار بودم خودم خاک مخصوص وپهن چهارپایان را با اب مخلوط می کردم وجوراب کهنه ای را به دستم می کردم و این خاک مخلوط شده را نرم روی تمام دیوارهای خانه کشیدم.<o></o>
کارم یک روز تمام طول کشید. ننه ملوک نماز شب را خوانده بود که من هم از کارم فارغ شدم.<o></o>
خسته نباشی ننه جان.خدا عمرت بدهد.خودم هم به این خوبی نمی توانستم گلکاری کنم.<o></o>
وقتی دست ورویم را شستم وبه خانه برگشتم ننه ملوک رو به قبله دراز کشیده بود.صدایم زد ومرا کنارش طلبید.نمی دانم چرا صورتش به نظرم مهتابی می رسید.کنارش زانو زدم و با خنده گفتم:چیه ننه.شام نخورده دراز کشیدی

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید