نمایش پست تنها
  #90  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با شنیدن صدای مارجان به حیاط رفتم یک روز خنک اواخر شهریور بود بهار جلوی پای مادرش یم دوید او را در اغوش کشیدم و رو به چهره پریشان مارجان گفتم چی شده چرا رنگت پریده
مارجان رنگش مثل گچ سفید شده بود نمی دانم فریبرز کجا رفته نصفه شب بیدار شدم و دیدم توی جایش نیست تا حالا هم برنگشته هیچ سابقه نداشت شب جایی برود و تا صبح برنگردد
سعی کردم ارامش کنم ناراحت نباش هر جا که رفته باشد دیگر پیدایش می شود بیا برویم با هم صبحانه بخوریم
بهار با گفتن بابا جون من و مارجان را مجبور کرد که به سمت پرچینها نگاه کنیم
فریبرز با ظاهری اشفته و چشمانی قرمز و پف کرده جلوی رویمان ظاهر شد
بهار به اغوشش پرید مارجان به سمتش رفت و گفت کجا بودی فریبرز دلم هزار راه رفت
فریبرز نگاهش به من بود با لحنی گرفته و مغموم گفت معذرت می خواهم دلواپستان کردم
هنوز نگاهش به من بود من فکرهایم را کردم امسال دوباره تدریس را از سر می گیرم از این همه بیهودگی و بیکاری خسته شده ام
نمی دانم من بیشتر خوشحال شدم یا مارجان این خیلی خوب است فریبرز اصلا بیخودی رهایش کرده بودی اما حالا که تصمیمت را گرفتی این کار را بکن
فریبرز نگاهش به من بود تا من اظهار نظری بکنم اما سر بزیر انداختم و به طرف حوض اب رفتم مارجان دست بهار را گرفت و به طرف ساختمان رفت عکس فریبرز را توی اب دیدم
هنوز هم از بابت دیشب از دست من عصبانی هستی
لبخند محوی زدم و گفتم نه من شب گذشته را در تاریخ زندگی ام به حساب نمی اورم
دستش را به اب زد از اینکه به فکر تدریس افتادم خوشحال نیستی
چیزی نگفتم مشتی اب به طرفم پاشید من به خاطر تو تدریس را رها کردم و حالا به خاطر تو ان را شروع می کنم ماندانا نگاهم نمی کنی
از پس اشکهای شفافی که در نگاهم موج می زد نگاه عاشق و مهربانش را دیدم که به من زل زده بود ماندانا شاید باورت نشود که چقدر دوستت دارم حتی از ان موقع که ارزوی ازدواج با تو را داشتم بیشتر
با بغض گفتم خواهش می کنم با من از عشق و علاقه نگو نگذار از خودم ضعفی نشان دهم
نه تمامش نمی کنم من یک عالمه حرف نگفتنی دارم که تو باید می شنیدی و تو را از شنیدنش محروم کردم هیچ وقت خودم را نخواهم بخشید از یاد نخواهم برد که چگونه روح زندگی را از تو گرفتم چطور توانستم از گذشته ات نگذرم و این گونه زندگی را به کامت تلخ کنم کاش از من طلاق می گرفتی بدین ترتیب بهترین سالهای عمرت را بیهوده تلف نمی کردی
باد خنکی وزیدن گرفت روسری ام افتاد و موهایم روی صورتم پریشان شد اشتباه نکن بهترین سالهای عمرم بیهوده تلف نشده است من به این زندگی تعلق دارم خودم را این گونه دوست درایم و به زندگی غیر از این حتی فکر هم نمی کنم و از این بابت بیاد ممنون شما باشم که در عوض چیزهایی که از من گرفتید چیزهای باارزشی به من بخشیدید
از جا بلند شم صدایم زد این بار مطمئن بودم که گریه می کند اما برنگشتم تا شاهد شکستن غرور مردانه اش باشم ماندانا هنوز هم فرصت جبران خطاهای گذشته را از من می گیری
گره روسری ام را سفت بستم و قاطعانه گفتم کسی که خودش در فکر جبران خطاهای است به جبران خطای دیگری فکر نمی کند من هنوز نتوانستم نیمی از گذشته ام را جبران کنم بگذار به حال خودم باشم خواهش می کنم
با اغاز سال تحصیلی و رسید مدارک صلاحیت تدریس فریبرز از سوی اموزش و پرورش تهران در یکی از مدارس پسرانه شهر کار تدریس را از سر گرفت من هم پس از فروش قالیچه 4 متری به فکر یک قالیچه شش متری افتادم بهار هر روز بزرگتر می شد و من روز به روز فراموشکار تر
رابطه بین من و فریبرز از همیشه سردتر بود از ان شب به بعد سعی کردم هرگز رو در رو با او قرار نگیرم و پیش از خواب در اتاقم را چفت می کردم و با اطمینان به خواب می رفتم
طوری به زندگی جدیدم خو گرفته بودم که انگار همین گونه زاده شده بودم نه به مادر فکر می کردم نه به پدر و نه به هیچ کس دیگر حتی بردیا هم در اعماق سیاه ذهن من به یک نقطه کوچک و ریز تبدیل شده بود
فقط گاهی که در لابه لای لباسهایم گردنبند مروارید مادربزرگ به چشمم می خورد دلم می گرفت و صحنه وحشتناک مرگ او چون کابوس از مقابل چشمانم می گذشت زمانی که نگاهم بر دو حلقه ازدواج می افتاد به یاد ازدواج ناکامم می افتادم یکی از حلقه ها را فریبرز با نهایت انزجار و بی رحمی به من پس داده بود
اینها تنها پیوند کم رنگ من با گذشته بود که سعی می کردم وقتی دنبال لباس می گردم نه گردنبند مروارید را ببینم نه دو حلقه زرد را
وقتی بهار شش ساله شد و کم کم خودش را برای رفتن به مدرسه اماده یم کرد خبری بین همسایه ها پخش شد یک تهرانی به اسم سراج باغ و خانه دست راستی مان یعنی منزل دوستم سلما را یک جا خریده وقتی که سلما برای خداحافظی نزد من امد از فرط اشتیاق و هیجان زبانش بند امده بود و می گفت اقای سراج زمین ما را به سه برابر قیمت روز از ما خرید حتی زمین کشاورزی مان را هم حالا با این پول می خواهیم برویم تهران کاری که عمویم دو سال پیش کرد هرچند دلم برایت تنگ می شود ماندانا اما هیچ وقت فراموشت نمی کنم
بیست و شش بهار از عمرم می گذشت و در این سن و سال به تجربه ای بس عظیم دست یافته بودم برایم خیلی عجیب بود که چرا یک تهرانی حاضر شده است از بین همه زمینهای انجا که می توانست به قیمت کمتری از مالکانش بخرد حاضر شده است چندین برابر ارزش واقعی ان باغ را بپردازد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از رزیتا به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید