
04-13-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه عشق - فصل سی و سوم
تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم.......دلم نميخواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكردهتيره گي خاطر بشه......واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم ميخوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت ميخوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم...
نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم........بگو ......من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم ميبينيم جابجا كنم.
نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ...........به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه...
گفت : به چي فكر ميكني ؟...
جواب دادم : به تو.............خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشست.
گفت : خب من سرا پا گوشم.........
سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه ميخوام بهت بگم در مورد سحر ه .................
انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد..........
و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو ميدونم.........يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد.......گفتم :چي؟.........
شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو ميدونم.............
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار كار داريوش.......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره............گيج شده بودم ..............مبهوت به دهن نازنين نگاه ميكردم ...
نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : ميدونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده ميگردي...و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده بزغاله معروف داريوشه ...........
هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم.........
گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم..........در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره........
تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نميتونم تو اون حالت درست رانندگي كنم..........نزديك يه رستوران بوديم ..... آروم كشيدم كنار رو تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم.........
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم..........نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم............
سرم رو بطرفش گردوندم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم........گفتم : نه عزيز دلم ، راستش شوكه شدم.........من فكر ميكردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدي........
نازنين خنده اي شيرين كرد و گفت : اينو يادت باشه عزيزم من يه زنم...........و زن ها شامه خيلي تيزي دارند...........مثل كاراگاه هاي پليس ، مثلا شرلوك هولمز.............. و بعد زد زير خنده........
سپس ادامه داد :همون شب اول كه توي مهموني اومد . من موجي از عشق رو تو چشماش ديدم و وقتي دست تو رو تو دستاش گرفت و محكم نگهداشت ، مطمئن شدم كه عاشق تو شده.......ديدم تو خيلي تقلا كردي كه دستت رو از دستش بيرون بكشي ، اما اون نميذاشت .............و اونجا بود كه به خودم باليدم و فهميدم كه مال من هستي ....فقط خود خود من......... ...اما يه چيز خيلي ناراحتم كرد ...........
دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چي عزيزم.........اين كه چرا من اين مسئله رو بهت نگفتم ..........
جواب داد : نه همسر خوبم..........من ميدونستم تو به خاطر اينكه من ناراحت نشم سكوت كردي .. و مطمئن بودم بزودي و در يك فرصت مناسب با من حرف ميزني.........
پرسيدم : پس چي ناراحتت كرده ؟
جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاييه ....به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر ميرسه اما ..............
گفتم : ولي اون بد جنس هست ..............
گفت : ببين نبايد به ظاهر آدما توجه كني ....بخصوص اگه اون آدم يه زن باشه..........تو در مورد من فكر ميكردي كه من اصلا روحم هم از اين ماجرا با خبر نيست ......... اما من حتي زودتر از آبجي سپيده كه با سحر در گير شد ، متوجه اين ماجرا شدم...
باز هم يكبار ديگه نازنين من رو غافلگير كرده بود...........اون حتي تو شلوغي مهموني ...............
فكرم رو بريد و گفت : من نگران سحر هستم و دلم ميخواد يه جورايي.......... به يه شكلي بهش كمك كنم........
گفتم : اما اون خطرناكه.............
گفت : نه من مطمئنم براي زندگي مشترك من و تو خطري نخواهد داشت ...........اون دختري كاملا دمدمي مزاجه .......... بزودي اين عشق و فراموش ميكنه به شرطي كه ما اونو ترد نكنيم و باعث جري شدنش نشيم.........
مونده بودم كه اين همون نازنين ساده دل منه كه در نقش يك روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه مي پيچه ........
ادامه داد : به همين دليل اون روز كه به ظاهر در يك برخورد تصادفي دم در مدرسه با هم روبرو شديم من دعوتش كردم ، كه به مهموني ما بياد و بد نيست بدوني الان هم به دعوت رسمي من تو همين جاده داره دنبال ما مياد شمال..............
بي اختيار زدم زير خنده ..........داشتم ديوونه ميشدم........
گفتم : نازنين ..............
گفت : ناراحت كه نيستي عزيزم...
در حاليكه نميتونستم جلوي خنده خودم رو بگيرم گفتم : نه عزيزم...........نه ...................... ظاهرا تو فكر همه جاش رو كردي...........
خنديد و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صميمي باش همونجور كه با آبجي ليلا و آبجي سپپده هستي و بهش اجازه بده به مرور اين عشق زود گذر رو فراموش كنه ............. باشه عزيزم ............
گفتم اگه تو اينجوري ميخواهي باشه.........اما مسئوليتش با خودت............
گفت : قبول دارم.....................
از ماشين پياده شديم آبي به دست و صورتمون زديم .........در همين زمان بچه ها يكي بعد از ديگري رسيدن و دم رستوران پارك كردن.........
سحر هم با بنز كوپه آبي رنگش رسيد...
به در خواست نازنين به سمتش رفتيم و من دستم رو به طرفش دراز كردم و بهش خوش آمد گفتم...........و اين بار خالا نوبت اون بود كه شوكه بشه..........نه اون بلكه سپيده و ليلا هم حال بهتري از اون نداشتن...
بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سين جيم هاي سپيده و ليلا به طرف ويلا هامون حركت كرديم.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|