نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« بیست و هشتم »

نمی دونم شراره چطوری بابا رو راضی کرده بود ، که من حالا حالا ها خیال ازدواج ندارم .
هر چی بود موضوع بدون سر وصدا خاتمه پیدا کرد و اون وموقع من بیشتر به سلطه شراره روی بابا ایمان پیدا کردم .
بعد از جریان آرش ، رفتار پدرام تغییر کرد . مثل اوایل کم محلی نمی کرد ، ولی اونقدر خودش رو توی کار غرق کرده بود ، که من هیچ سارا رو هم از یاد برده بود . گاهی اوقات آخر شب به خونه می رسید و اون وموقع سارا بعد از گریه از سر دلتنگی خوابش برده بود . اغلب شب ها دیر به خونه می اومد و اگه سارا خواب هم نبود ، اونقدر کسل و افسرده بود که بچه جرات نزدیک شدن به بابای اخمو و افسرده اش نداشت .
نمی دونم چقدر توی شرکت کار بود ، که از صبح تا اون موقع شب سرش رو گرم می کرد . اصلا مگه غیر از اون کسی اونجا نبود ؟
وابستگی سارا روز به روز به من بیشتر می شد . وقتی من این وابستگی رو می دیدم ، نیاز سارا به داشتن یه مادر حس می کردم . درد من و اون مشترک بود ، ولی اون بیشتر از من الان به وجود مادر نیاز داشت.
نمی فهمیدم این تغییر رفتار واسه چیه ؟یعنی هنوز از دست من ناراحت بود ، ولی جریان آرش که تموم شده بود . شایدم اون متوجه احساس من شده و با این رفتار و کم محلی ، می خواد بهم بگه احساسم راه اشتباه رو رفته ! گاهی فکر می کردم اگه سارا نبود ، من چه جوری اون روزهای خسته کننده رو می گذروندم ، روزایی که واسه همه نوید بخش بهارو و نوروز بود و برای من نفرت انگیزترین فصل سال . هیچ وقت بهار رو دوست نداشتم . شکوفه ها و آواز پرنده ها هیچ وقت منو به وجد نمی آوردن ، در عوض همیشه از دیدن رنگ های زود و نارنجی برگ ها یه احساس قشنگ بهم دست می داد . همیشه با اومدن پاییز شاد بودم وبا رفتنش افسرده .
آهی کشیدم و از پشت پنجره بلند شدم :
-چرا من هیچ دوستی ندارم ؟چرا هیچ کس نیست تااین تنهایی رو باهاش قسمت کنم ؟و دوباره خودم به خودم جواب می دادم :چون تو بهترین دوست رو داشتی ، با بودن مامان تو دیگه به دوست احتیاج نداشتی .
دوران تحصیل رو نه به خاطر علاقه به درس یا به خاطر کاره ای شدن ، فقط به خاطر اینکه باید خوند و مدرک گرفت ، گذروندم . وگرنه من حتی حاضر نبود ثانیه ای از مامان دور باشم ، واسه همین هیچ وقت با کسی دوست نشدم . یادمه توی مدرسه همه از من به عنوان دختر مرموز دبیرستان نام می بردن . سکوت من وتنهایی که باهاش خو گرفته بودم خیلی ها رو کنجکاو کرده بود ، ولی من بی توجه به همه نگاه ها و کنجکاوی ها ، ساده از کنار همه دست هایی که فقط واسه سر در آوردن از کارها و رفتار مرموز من ، برای دوستی به سمتم دراز می شد ، می گذشتم .
لباسام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم . با وجود کشی که تازگی ها بهش دوخته بودم ، سر کردنش برام راحت تر شده بود . کیفم رو برداشتم و دسته پولی که پدرام دیشب بهم داده بود رو برداشتم و دست سارا رو بابی تابی جلوی در ایستاد بود گرفتم و رفتم پایین . سارا با وجود بی توجهی های پدرام بازم شادابی خودش رو داشت . فقط شب ها موقع خواب بهونه می گرفت ، اونم با خوندن یه شعر و یا کتاب فراموشش می شد .
-خاله برام عروسک می خری ؟
-آره عزیز خاله ، عروسکم می خرم برات . اصلا امروز هر چی بخوای برات می گیرم .پدرام شب گذشته بهم پول دادو وازم خواست امسال به جای اون ، زحمت خرید لباس برای سارا بکشم . هر چی اصرار کردم که خودش هم باید باشه ، قبول نکرد و گفت که سلیقه منو کاملا قبول داره و در ضمن به خاطر اینکه شب عید نزدیکه و سرشون شلوغه ، نمی تونه از کارهای شرکت دست بکشه و بیاد واسه خرید .
در حیاط رو بستم و زیر لب غریدم :
- آخه مگه خرید واسه یه بچه چقدر وقت می گرفت ، که نمی تونست بیاد .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم :
-مهم نیست ، هم فال هم تماشا . هم خرید کردم و هم سرم گرم شده .
اون روز تا غروب ، با سارا توی خیابان ها گشت زدیم . نهارو با هم بیرون خوردیم و بعد از ظهر دوباره خرید رو از سر گرفتیم ، تمام پول هایی که پدرام داده بود خرج کردم و دست آخرم رفتیم و بستنی خوردیم . ساعت نزدیک شش بود که برگشتیم خونه .سارا با وجود پیاده روی های زیادمون ، هنوزم پر انرژی بود مرتب برام حرف می زد . با یه دست خریدهارو گرفته بودم و با دست دیگه دست کوچیک سارا رو . هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت می رفت و من دوست داشتم زودتر به خونه برسیم .
-خاله تو می گی اسم عروسکمو چی بذارم .
-هر چی دوست داری عزیزم . خودت چه اسمی دوست داری ؟
-پریا
خندیدم :
- می خوای اسم منو روش بذاری .
-آره خاله ، آخه من تورو دوست دارم .
-منم تورو دوست دارم
-آخه عروسک من هم مثل تو خوشگله .
-آره ، ولی تو از اون قشنگ تری و منم ...
صدای کلفت و خش داری ، حرفم رو نیمه تموم گذاشت .
-کجا خوشگله ؟ واستا با هم بریم .
بی توجه به اونی که می دونستم یکی از مزاحم های خیابونیه ، راهم رو ادامه دادم . بی اراده دست سارا رو محکم تر تو مشتم فشردم .
-وای خاله ، دستم درد گرفت .
-راست می گه خاله ، دستش درد گرفت ، ولش کن .
برگشتم طرفش :
-برو گمشو .
-او او ...هی کوچولو ، خاله ات چقدر بد اخلاق .
سارا نگاهی به من کرد و گفت :
-نه خاله ام خیلی هم مهربونه ، ببین چه عروسکی برام خریده .
با تحکم به سارا کوبیدم :
-سارا ! ساکت.
از لحن بلندم جا خورد ، ولیدنه بغض کرد نه اخم . دستش رو کشیدم و به سرعتم اضافه کردم ، ولی اون ول کن نبود . از خلوتی کوچه استفاده می کرد و پشت سرمون راه می اومد و مرتب حرف های زننده می زد .
-راسته که می گن ، هر چی دختر عشقیه زیر چادر مشکیه ؟
-خفه می شی یا نه ؟
-نه خانوم خوشگله .
-برو گمشو .
-نمی رم . می خوام بیام خونتون رو یاد بگیرم ، مامانم گفته عروس چادری می خواد .
سارا بالحن کودکانه اش پرسید :
-خاله می خوای عروش شی ؟
به جای من ، اون مزاحم جواب داد :
-آره عزیزم ، اونم یه عروس مامانی ، حالا اسم عروس خانوم چیه ؟
-خاله پریا
-به به ، چه اسم قشنگی .
دستش رو فشار دادم و کشیدم :
-سارا ساکت شو !
-وای خاله دستم شکست یواش تر !
-راست می گه خاله پریا ! راستی چه اسمی داری پریا !
دیگه چیزی تا خونه نمونده بود ، به سرعت قدم هام اضافه کردم تا زودتر خودمو به خونه برسونم و از شر اون راحت بشم .
-دست از سرم بردار عوضی .
-شرمنده ام می کنی ،با این هم احترام .
-گورتو گم کن ، احمق بی شعور .
-خواهش می کنم ، این چه حرفیه . در خدمتتون هستیم .
-خاله خسته شدم .
-اِ وا خاله پریا ، خسته شده بیا بغل من عمو .
-برو گمشو کثافت .
خم شدم و سارا رو بغل کردم . یه دستم پراز نایلون های خرید بود و نگه داشتن سارا بایه دست برام سخت بود ، به خصوص اینکه اون عروسک بزرگش رو هم بغل زده بود ومن چادر سرم بود . چند قدم بیشتر نرفته بودم که چادر از سرم افتاد دور کمرم :
-آخه تورو به چادر سر کردن ! حیف اون هیکل قلمی نیست که زیر چادر قایم می کنی ؟
سارا رو گذاشتم زمین و چادرم رو سرم کردم و دوباره دست سارا گرفتم :
-بیابریم
-به خدا قول می دم برات یه خونه بگیرم ، تا از این در به دری و چادرنشینی راحت بشی .
خودشو رسوند کنارم و قدم هاشو با من هماهنگ کرد :
-ببین پریا ، یه کم با ما را بیا ، قول می دم ...
ایستادم و با تحکم گفتم :
-برو گمشو . زبون آدم حالیت نمی شه ؟
-آخه تو که آدم نیستی ، تو فرشته ای .
بعد غش غش خندید
-چی از جونم می خوای ؟
دستش رو آورد تا دستم رو بگیره
-تو رو خدا می خوام پریا خانوم .
دستم رو که دست سارا توش بود ، کشیدم عقب .
-بکش دستتو . الانم راهتو می گیری و گم می شی ، وگرنه ...
-وگرنه چی ؟ چه کار می کنی جوجه !
یه صدا از پشت سر گفت :
این کارو
و بعد مشتی بود که تو صورتش فرود اومد .
خودمو کشیدم کنار به پدرام که رو در روی اون ایستاده بود ، خیره شدم :
-خدای من ، این دیگه از کجا پیداش شد ! حالا اون در مورد من چی فکر می کرد ؟در مورد منی که پرونده های سیاهی داشتم .
-هورا بابا پدرام ، بزن بزن
پدرام در حالی که دست های اون مزاحم رو ، توی مشت هاش گرفته بود فریاد زد :
-شما برید خونه
ولی من انگار قدرت حرکت نداشتم ، مات و مبهوت ایستادم و فقط به اونها نگاه کردم .
-مگه با تو نیستم ، گفتم برو تو .
تو همون لحظه اون مزاحم از غفلتش استفاده کرد ومشت محکمش رو روی صورت پدرام فرود آورد . دست سارا رو رها کردم و بی اختیار به سمتش دویدم
-پدرام
–تو جلو نیا ، برو تو خونه ، همین الان .
برگشتم دست سارا رو گرفتم و بی توجه به نایلون های خرید ، همون طور وسط کوچه رها شده بودند ، رفتم طرف خونه . بادست های لرزون کلید رو از تو کیفم در آوردم و وارد حیاط شدم .
همه وجودم می لرزید . از ترس بود یا احساس گناهی که به دلم هجوم آورده بود ، نمی دونم .
-چرا پریا !چرا احساس گناه ؟تو که کاری نکردی ، اون خودش چشم داشت و همه چیز دید .
با پاهای لرزونم چند قدمی جلو رفتم و بعد کنار درخت بید مجنونی که سخاوتمندانه بازوهاشو به دست باد سپرد بود ، زانوهام سست شدن و روی زمین نشستم . بغضم شکست و گرمی اشک رو روی گونه های تبدارم حس کردم .
-من چقدر بد شانسم .
سارا روی زانوهام نشست و با دست های کوچیکش اشکامو پاک کرد .
-چی شده خاله ! چرا گریه می کنی ؟
مات ، فقط نگاش کردم . صدای فریاد قطع شده بود .
-چون بابا سرت داد زد گریه می کنی ؟
اشکام شدت گرفت . صدای در حیاط نگامو به سمت پدرام منحرف کرد . با عصبانیت جلو اومد و نایلون های خرید رو که همون جا وسط کوچه رها کرده بودم ، با خشم به سمتم پرتاب کرد .
سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم ، اصلا توان حرف زدن نداشتم . سر سارا داد کشید :
-برو تو سارا .
سارا هم که عصبانیت رو از تو کلامش فهمیده بود پا به فرار گذاشت . من موندم واون . صدای ضربه های بی قرار قلبم رو می شنیدم ، نفس کشیدن برام سخت بود . انگار که قرار بود یه اتفاقی بیفته . با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم ، گرمی دستش رو روی گونه ام حس کردم . نگاه تار از اشکم رو به صورتش دوختم و بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم و در حالی که دستم رو روی گونه داغم می ذاشتم ، چشمم خورد به پشونی ورم کرده اش که یادگاری از درگیریش با اون مزاحم بود .
-گاهی فکر می کنم حکمت خدا چیه ؟اونی که اینقدر پاکه، فرصت زندگی نداره ،ولی اونی که ..
یعنی چی ؟یعنی می خواست بگه من .. بازم داشت منو با سوزان مقایسه می کرد . خواستم از خودم دفاع کنم ، ولی تادهانم رو باز کردم ، سیلی دومش روی صورتم فرود اومد .
-خفه شو ! نمی خوام حرف بزنی .
بعد دستش رو برد و چادرم رو از سرم کشید .
-حیف این چادر که قداستش رو زیر سوال می بری ! تو فکر می کنی می تونی زیر این چادر هر کثافت کاری که خواستی بکنی ؟ فکر کردی زیر پوشش اون می تونی کارهات رو پنهان کن ؟ نگفتی آبرو رو که داره می ریزه ، کجا می تونی قایم کنی ؟
شوری خون رو توی دهنم حس کردم . احساس درماندگی ، تا عمق وجودم رو سوزند .
باید از خودم دفاع می کردم نباید اجازه می دادم هر حرفی بهم بزنه و هر لقبی رو بهم بچسبونه با پشت دست خونی رو که گوشه لبم جاری شده بود پاک کردم و تقریبا فریاد زدم :
-تو هم که هیچ فرقی با اون نداری ، تو هم مثل اون نامرد ، فقط از مردی دستت روی زن بلند کردن و فریاد زدن رو یاد گرفتی .
پوزخندی زد و گفت :
-تا زور بالای سر شما نباشه ، آدم نمی شید .
با حرص گفتم :
-ببخشید قربان ،نمی دونستم شما وکیل و قیم من شدید .
خم شدم و چادرم رو برداشتم و ادامه دادم :
-تو هیچ نسبتی با من نداری ، پس ادای آقا بالا سر رو اوسه من در نیار چون هیچ حقی در قبال من نداری .
برگشتم و رفتم طرف خونه ، پاهام اصلا یارای حرکت نداشتن . یه چیزی مثل خار توی قلبم فرو رفته بود . وقتی عزیزترین کس آدم این طوری باهات رفتار کنه ، دیگه از غریبه چه انتظار باید داشت .
بازم بغضم شکست واسه خودم گریه کردم ، واسه درماندگیم . واسه بی پناهیم و واسه عشقی که فکر می کردم زندگیم رو روشنی می بخشه ، ولی توی یه لحظه نابود شد .
اصلا بعید می دونم که اون از اول هم به من علاقه داشته .
چند قدم بیشتر نرفته بودم ، که بازوم رو گرفت :
-دارم باهات صحبت می کنم ، وقتی بعضی ها زیر گوشت وزوز می کنن خوب می شنوی ، ولی ...
با خشم بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم .
-به من دست نزن غریبه ..غریبه
واسه یه لحظه رنگ نگاش عوض شد و یه جور علامت سوال یا شایدم تعجب تو چشاش نشست ، ولی بعد دوباره نگاش پر از خشم شد :
-نه همچین غریبه هم نیستم .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و برگشتم برم که ادامه داد :
-بالاخره یه جورایی دایی جنابعالی می شم و تا وقتی تو این خونه هستم ، اجازه این بی آبرویی ها رو بهت نمی دم .
- من ... می تونستم توضیح بدم ... من ...
- چی رو توضیح بدی ، چیزی رو که می خوای بگی ، خودم دیدم .
-اشتباه می کنید .
-پس تو چی ! اگه من اشتباه می کنم تو چی ! حتما داری راه درست رو می ری .
-من متاسفم . واسه خودم ، واسه اینکه این جوری در مورد من قضاوت می کنید .
-اگه می شنیدم شاید باورش برام سخت بود ، ولی وقتی دیدم ..
-آخه ..
دستش رو بالا اورد :
-بسه ، نمی خوام چیزی بشنوم . تو لیاقت ...
حرفش رو نیمه تموم گذاشت و از پله ها بالا رفت . با حرص لبم رو به دندون گرفتم :
-درسته حق با شماست ، من حتی لیاقت زندگی رو هم ندارم .
آهی کشیدم و ادامه دادم :
-پس سعی می کنم خیلی زود خودم رو زندگی شما بیرون بکشم ، تا بلکه اینقدر مانع آسایش شما وباعث آبروریزی نشم ...دایی جان ...
این کلمه آخر را با لحن خاصی ادا کردم و بعد برگشتم وبه سمت در دویدم . می خواستم خودم رو از جلوی چشمش دور کنم .
دور که پشت سرم بستم ، انگار که یه وزنه سنگین از روی سینه ام برداشته باشن ، یه نفس راحت کشیدم و هم زمان ابرای چشمام باریدن گرفتن .
بی هدف توی کوچه شروع کردم به قدم زدن کردم . آسمونم با چشمام و بادل غم گرفته ام ، هم نوا شد وشروع به بارش کرد . حتی بارون و تاریکی هوا هم نتونست منو به عقب برگردونه . چقدر گذشت نمی دونم ، یک دقیقه ، یک ساعت ، یک روز ...
اونقدر توی دنیا افکارم قدم زدم ، حس کردم دیگه مغزم کار نمی کنه .
-پریا ! پریا ! صبر کن ببینم .
با وحشت به عقب برگشتم . خودش بود ! بازم اومده بود سرزنشم کنه . باید برم ، باید برم . بازم صدای مامان توی سرم پیچید :
-برو پری ، برو ...
شروع کردم به دویدن ، صدا همچنان به دنبالم می دوید .
-صبر کن ! کجا می ری ! مواظب باش ...پر ..
صدای پدرام توی صدای ترمز شدید ماشین و کشیده شدن جیغ دار لاستیک های ماشینی وی سطح آسفالت ، گم شد . قبل از اینکه به خودم بیام ، حس کردم بین زمین و آسمون معلقم و بعد یه ضربه شدید به بدنم خورد و ...

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید