نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت سی ام

« قسمت سی ام »

-آهان ، فراموش کرده بودم .
-چی رو ؟
-نسبتی رو که بامن دارید . بالاخره هر دایی نگران خواهر زاده اش می شه ، حالا چه ون دختر، فرزند حقیقی خواهرش نباشه.
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد انگار پاسخی واسه حرفم نداشت . دلم خنک شد من از حربه خودش واسه آزار اون استفاده کرده بود م.
-شاید حق با توئه .
نگاهم رو به بالای پنجره به آسمون دوختم زمزم کردم :
-همیشه آرزو داشتم مثل مامانم بشم ، توی خلوت اتاقم همیشه به اون و رفتارهاش فکر می کردم . ولی به محض اینکه اونها رو می دیدم ، رفتارشونباعث می شد همه تصمیمام فراموش بشه . ولی حضور شما منو توی تصمیم راسخ کرد . من روسری سر کردن جلوی نامحرم و نماز خوندن رو از شما یاد گرفتم ، ولی چادر سر کردن رو از مامانم .
ولی شما بادیدن اون فکرای دیگه ای کردید . در حالی که می تونستید اونو یه تغییر مهم توی زندگیم ببینید ، نه یه پوشش واسه تکرار کارهایی که بعد از حضور شما هیچ وقت تکرارشون نکردم . شما اونقدر در مورد من بی انصافید که حتی وجود اون مزاحم رو به خاطر رفتار سبک سران وجلف من تعبیر کردید . شما حتی مجال صحبت هم به من ندادید .
آهی کشید و گفت :
-می دونی تو این ده روز چی کشیدم ؟می دونی هر لحظه اش چی جوری برام گذشت ؟
-شما منو لایق زندگی نمیدونستید ، پس نیازی نبود نگرانم باشید بر عکس باید خوشحال می بودید کهیه لکه ننگ داره بساطش رو از زندگی شما بیرون می کشه .
-چرا فکر می کنی حضور تو مانع زندگی منه .
-رفتار خودتون باعثش بود .
-خواهش می کنم پری ...
از لحنش دلم لرزید ، چه باالتماس حرف می زد و چه زیبا اسمم رو به زبون می اورد . بی اختیار سرم رو چخوندم طرفش توی این مدت چقدر تغییر کرده بود ، چقدر لاغر شده بود . نگام چرخید روی چشماش ، چشمایی که همه دنیام شده بود . یه پرده از اشک شفافشون کرده بود . نگاش همون نگاهی بود که همیشه آرزوشو داشتم . بی اختیار بغضم شکست اشکام صورتم رو پر کرد . نفس بلندی که به نظرم شبیه آه بود کشید و دستش رو بالا آورد اشکام رو از روی گونه ام پاک کرد . آهسته زمزمه کرد :
-هیچ وقت خودم رو به خاطر اون سیلی های ناحق نمی بخشم ، اگه بلایی سرت می اومد من چه کار می کردم ؟
خدایا این پدرام بود ، که این طور با سوز حرف می زد . کاش زمان همون جا متوقف می شد و من توی اون گناه سوزان غرق می شدم .
میون بغض و اشک نالیدم :
-پدرام !
-جانم
گریه ام به هق هق تبدیل شد . دلم می خواست تموم نگفته ها رو به زبون بیارم و التماسش کنم ، که واسه همیشه کنارم بمونه .دوست داشتم بگم دلم می خواد واسه همیشه اینطور کنارم باشه و با محبت نگام کنه .
ولی این شادی چندلحظه بیشتر دووم نیاورد .دستم ر ورها کرد و از جا بلند شد و به رویام خاتمه دادو رفت طرف پنجره و پشت به من ایستاد .
دستم رو بالا اوردم و به اونجایی که هنوزم از حرارت دستش می سوخت بوسه زدم .چند لحظه تو سکوت گذشت و بعد دوباره اون بود ، که به حرف اومد ، ولی این بار لحنش با لحظاتی پیش کاملا فرق می کرد .دوباره شد آقا پدرام :
-خیلی ضعیف شدی ، تو باید بیشتر از اینا مراقب خودت باشی . مسعود تورو به من سپرده .
دلم گرفت ، چرا دوباره برام شد همون پدرام نفوذناپذیر .یعنی منم باید مثل خودش می شدم ؟
-حق با شماست ، خیلی بی احتیاطی کردم دایی جون .
یکدفعه برگشت طرفم :
-می شه دیگه به من ...
حرفشو خورد . تو دلم گفتم «خوب پدرام خان خوب راهی واسه ازارت پیدا کردم »تو چشماش نگاه کردم ، دیگه التهاب لحظات پیش خبری نبود ، انگار که روی احساسش یه پرده کشید بود .
-تقصیر منم بود ، نباید اون طور عصبانی می شدم . شاید باید بهت فرصت می دادم .
بعد کنارم روی تخت نشست و سرشرو پایین انداخت :
-می تونی منو ببخشی ؟
چشمامو رو هم گذاشتم . بازم دو قطره اشک از چشمام سر خورد و افتاد پایین .
چی می تونستم بگم ،باید می گفتم همون موقع که نگام توی نگاه سوزانت افتاد ، تورو بخشیدم .
-پریا !
چشمامو باز کردم .
-پرسیدم می تونی منو ببخشی ؟
-فراموش کنید ؛ همه چی تموم شد .
آهی کشید و گفت :
-کاش به همین سادگی تموم می شد .
متوجه منظورش نشدم . نگامو تو اتاق پرواز دادم ، چشمم خورد به سبد گلی که پایین تختم بود :
-ممنون ، خیلی قشنگه .
لبخند تلخی به لب آورد و زمزمه کرد :
-قابل تو رو نداره .
بعد آهی کشید و پرسید :
-نگفتی منو بخشیدی ؟
-گفتم که فراموش کنید ، به قول شما من امانت مسعود خان بودم ، پس بهتون حق می دم .حالاکجان نمی بینمشون ! خبر ندارن یا بازم رفتن مسافرت ؟بابا هیچی ، ازش انتظار ندارم ، ولی مطمئنم شراره بهم سر می زنه ، چون دل اون برعکس دل شوهرش هنوز سنگی نشده .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
-رفتن کیش .
پوزخندی زدم و گفتم :
-حدس زدنش مشکل نبود .
-قبل از تصادف تو رفتن .
-بله و من ارزش یه خداحافظی رو نداشتم .
-زیاد سخت نگیر ، خودت مسعود رو میشناسی .
-آره ، لابد الانم خبر نداره .
-نه ، من چیزی بهش نگفتم .
-مطمئنم نخواستید تعطیلات خواهر تون رو خراب کنید .
سرش رو با تاسف تکون داد :
-چقدر فکر تو مسموم هستش.
-غیر از اینه .
لحظه ای سکوت کرد و گفت :
-نیازی ندیدم بهشون خبر بدم ، چون حضور اونها هیچ تغییری توی اصل ماجرا ایجاد نمی کرد . مهم تو بودی که باید به هوش می اومدی .
-الان چی ؟ بهشون خبر دادید .
-هنوز فرصت نکردم ، وقتی بهم خبر دادن به هوش اومدی ، سریع خودم رو رسوندم اینجا .
-آخی چه دایی نگران و فداکاری .
به تلخی خندید .
خوب از اون دنیا چه خبر ، چه جور جایی بود ؟
نگامو به گل ها دوختم و گفتم :
-می دونی دایی ، رفته بودم پیش مامانم یه دست پر از گل بود ، عطر گل ها آدم رو مست می کرد . مامان خوشگل تراز همیشه با یه لباس سفید و یه تاج گل اومد استقبالم و بهم گفت وقت رفتنه . منو برد یه جایی که می گفت دروازه زمان . ولی بهم اجازه ندادن عبور کنم . التماس کردم منو با خودش ببره ولی گفت ، وقت رفتن تو نیست . در عوض یه گردن بند بهم داد و گفت ، اون بیرون یکی منتظرمه . شما می دونید گردن بند یعنی چی ؟
سرش رو به اهستگی حر کت داد :
-نه .
-اون می گفت یکی منتظرمه ، ولی من معنی این حرفش رو درک نکردم . بهش گفتم بابا منو نمی خواد .
-شاید منظورش مسعود نبود .
نگام رو به صورتش دوختم :
-ولی من به جز اون کی رو دارم ؟
-اگه چشماتو بازکنی ، پیداش می کنی .
-شاید ...
دراتاق باز شد و حرفم نیمه تموم موند .
-به به ببینید کی اینجاست .
-سلام داریوش
-سلام ستاره خانوم ، شما کجا ، اینجا کجا . می بینم تخت بیمارستان رو بغل زدی .
-دلم واسه تو تنگ شده بود ، دیدم اینجوری بهتره هم یه مدت استراحت می کنم هم تو رو سیر می بینم .
خندید :
-از دست زبون تو
بعد دستش رو گرفت طرف پدرام .
-سلام مهندس
پدرام هم دستش رو بالا گرفت ، نه برای علاقه ای که به داریوش داشت چون می دونستم زیاد خوشش نمی یاد ازش ، فقط به خاطر احترام .
-سلام دکتر .
-احوال شما ، جناب مهندس
-ممنون داریوش خان .
-خوب احوال مریض خوشگل ما چطوره ؟
بعد دستش رو گذاشت رو پیشونی باندپیچی شدم :
-می بینم که اینجا ت جا به جا شده ، کاش یه بالایی سر زبونت می اومد .
-اون وقت کی جواب تورو می داد .
-خوب تعریف کن ، چه خبر بود ؟ شنیدم رفتی تو باقالی ها .
خندیدم.
-تعریف کن ببینم ، از اون دنیا چه خبر ؟
-همه بهت سلام رسوندن بی صبرانه انتظارت رو می کشن .
-کدوم وری ها ؟
-خوب من که می رم بهشت ، ولی تو جهنم خیلی سراغ تورو می گرفتن . می گفتن بهش بگو زودتر بیاد ، تا با لودگی هاش اینجا رو برامون بهشت کنه .
غش غش خندید . نگام چرخید روی پدرام که برعکس منو و داریوش ، چهره اش گرفته و مغموم بود . برگشت طرف پنجره و با حرص پرده رو کنار زد .
دلم خنک شد ، خوب راهی واسه آزارش پیدا کرده بودم . وقتی اون احساسش رو سرکوب می کرد ، منم می تونستم در حضور داریوش عذابش بدم .
-داریوش ؟
-جانم خانم ، امر بفرمائید
-من کی از این جهنم مرخص می شم ؟
مچ دستم رو واسه گرفتن نبضم ، تو دست گرفت و گفت :
-دست شما درد نکنه ، یعنی اینجا جهنمه ؟
خندیدم :
-شوخی کردم ، حالا من کی مرخص می شم ؟
-هر وقت به طور کل ، عرزائیل بی خیالت شد .
-خسته شدم .
-اِ ، نه بابا خانم شما یه روزه به هوش اومدی ، ده روزش خواب بودی .
-اینجا اصلا زمان نمی گذره .
-حق با توئه . اونم واسه آدمی مثل تو که یه دقیقه یه جا بند نمی شه .
-خوب من دیگه باید برم . نیم ساعت پرستار مخصوصت رو می فرستم ، واسه تزریق و دادن دارو .
-پرستار مخصوص من ، یا مخصوص تو
خندید .
-راستی مسعود خان و شراره خانوم کجان ؟این چند روزه زیارتشون نکردم .
نیم نگاهی به پدرام که کنار پنجره ایستاد بود ودست هایش رو روی سینه اش قلاب کرده بود و به ما نگاه می کرد ، انداختم و گفتم :
-آقا مسعود که وقتی شنید تصادف کردم ، پس افتاد و هنوز حالش جا نیومده ، شراره جون هم بس که رفته و اومده پاشنه کفشش در اومده و الانم پاهاشو گذاشته تو آب گرم و ماساژ می ده ، نه دایی پدرام ؟
سرش رو با تاسف تکون داد .
داریوش خندید و گفت :
-چیه مهندس ؟ ارتقاء درجه گرفتید و دایی شدید ؟
-پریا خانوم به من لطف دارن .
همون موقع داریوش رو ،پیج کردن .
-خوب من دیگه باید برم ، بازم بهت سر می زنم . فعلا خداحافظ .
بعد رو به پدرام گفت :
-با اجازه پدرام خان .
پدرام فقط سرش رو تکون دادو من بازم به نفرت اون از داریوش پی بردم .
داریوش رفت و پشت سرش پرستار ، در حالی که چرخ دستی محتوی دارو رو با خودش می کشید ، وارد اتاق شد .
-سلا بر مسافر بهشت .
خندیدم :
-سلام .
رسید کنارم و دستشو گذاشت رو دستم .
-حالت چطوره ؟ سردردت خوب شد؟
-اره بهتره ممنون .
رو کرد به پدرام و گفت :
-می شه چند لحظه بیرون باشید .
-بله حتما
نیم نگاهی به من انداخت و بیرون رفت .
-لطف کنید درو ببندید .
بدون هیچ حرفی درو پشت سرش بست .
-خوب خانوم ، آماده شو یه ترزیق داری .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید