نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و یکم »

تو هنوز بیداری پریا ؟
سرم رو به طرف در چرخوندم .
-خوابم نمی برد .
-دوست داری با هم حرف بزنیم .
-مزاحمت نمی شم ؟
-نه من دیگه کارم تموم شده .
اومد تو و کنار تختم نشست .
-چیه ، چرا اینقدر تو خودتی ؟
-دلم گرفته .
-فدای دل مهربونت . واسه چی باید بگیره .
لحن مهربون و بی ریاش به دلم نشست .
-دلم هوای مامانم رو کرده . هوای نوازش هاش ، مهربونی هاش و محبت هاش ...
-می دونم و درکت می کنم . از داریوش درباره خانواده ات شنیدم .
-هیچ کس نمی فهمه من چی کشیدم ، چون نه درد بی مادری رو مثل من لمس کرده نه بی مهری پدر رو .
-اگه تو مادری داشتی و وقتی چشم باز کردی کنارت بوده و مادر صداش می کردی و اگه پدری بوده که فقط اسم و سایه اش بالای سرت بوده ، من هیچ کدوم رو نداشتم . نه مادری که مادر خطابش کنم و نه پدری که فقط سایه اش رو زندگیم باشه ، حتی اگه بی مهرترین پدر دنیا بود .
-فقط می تونم بگم متاسفم . می دونی من پدر ومادر ندارم .
-فکرت اشتباست پریا . ما بچه پرورشگاهی ها همیشه حسرت وجود پدر ومادر یا حتی یکیشون رو می خوردیم ، تا شاید این خلا زندگی مون رو پر کنن . اما انگار قسمت ما فقط بی کسی و تنهایی بوده .
-متاسفم ...راستی اسمت رو بهم نگفتی .
-مهربان .
-چه اسم قشنگی .
-درست مثل اسم تو .
-ما دردهای مشترک داریم ، پس می تونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم . من کی مرخص می شم ؟
-هر وقت دکترت اجازه بده .
-اگه به داریوش باشه ، حالا حالا ها منو اینجا نگه می داره .
-خیلی دوستش داری ؟
-آره خیلی .
آه حسرت باری کشید و گفت :
- چه جوری با هم آشنا شدید ؟
-ما از بچگی با هم بزرگ شدیم . داریوش بهترین دوست منه .
-اونم دوست داره ؟ یعنی ... یعنی این احساس متقابل ؟
حس کردم مهربان ، حسی فراتر از یه همکار به داریوش داره ، واسه همین این سوال ها رو از من می پرسه .
خندیدم :
-آره ما از بچگی با هم بودیم ، یعنی تا وقتی مادرم بود ، بعد از اون ارتباطمون تنگ تر شد .
-جرا ؟
-پدرم مخالف بود .
-الان چی ؟ چه جوری همدیگه رو می بینید ؟
-توی مهمونی و عروسی و گاهی هم که گذرم به بیمارستان می افته ، مثل الان .
-همین .
-آره ، گاهی خیلی دلم براش تنگ می شه ، می دونی من و داریوش همیشه همه حرفامون رو به هم می زدیم ، درست مثل یه خواهر و برادر واقعی . داریوش برادری که هیچ وقت نداشتم .
-برادر ؟
-آره ، فقط برادر ، نه بیشتر از اون .
نفس راحتی کشید و لبخندی به روم پاشید . از فرصت استفاده کردم و پرسیدم :
-خیلی دوستش داری ؟
با خجالت سرش رو پایین انداخت و شرمی زیبا چهره هاش رو رنگین کرد .
-چرا خجالت می کشی ؟
خندید .
-پس دوستش داری ؟ اون چی ؟ اونم دوست داره ؟
شونه هاشو بالا انداخت :
-نمی دونم .
زیر لب نالیدم :
-درست مثل من .
-راستی الان داییت زنگ زده بود .
-داییم ؟
-آره می خواست حالت رو بپرسه ، خیلی نگرانته ، دایی خوبی داری ، انگار که خیلی دوست داره ؟
-آره دایی خوبیه ؟
-مادرت همین یه برادر رو داشت؟
-اون دایی من نیست مهربان ، یعنی برادر شراره ست ، زن بابام .
-واقعا ؟
-آره من هیچ وقت مزه داشتن دایی و خاله رو نچشیدم .
چشمکی زد و گفت :
-خوب چرا بهش می گی دایی ؟
-واسه اینکه اذیتش کنم .
-گناه داره ، می دونی چقدر نگرانته .
شونه هامو بالاانداختم :
-مهم نیست ، حقشه .
دستم رو گرفت و گفت :
-تو دوستش نداری ؟
نگاه ابریم رو به صورتش دوختم ، ولی حرفی نزدم .
-باشه ، نگو . من نمی خواستم ناراحتت کنم .
-غم با زندگی من عجین شده .
چند ضربه به در خورد . هر دو با هم سرمون رو به سمت در برگردوندیم . داریوش سرش رو از لای در آورد تو اتاق .
-اجازه هست ؟
مهربان از جاش بلند شد و با لبخند ازش دعوت کرد بیاد داخل .
-بله دکتر بفرمائید
اومد تو و درو پشت سرش بست .
-بسه دیگه مهربان خانم ، خارج ساعت کاری مون نه من دکترم و نه شما پرستار .شرمی گذرا از چهره مهربان عبور کرد ، لبخندی نمکین به لب آورد و گفت :
-من و پریا داشتیم با هم صحبت می کردیم .
-مزاحم که نیستم .
-نه خواهش می کنم ، من دیگه داشتم می رفتم .
کنار هم ایستاده بودن و صحبت می کردن ، چیزی از حرفاشون نفهمیدم ، فقط نگاشون می کردم . به این فکر کردم که چقدر به هم می آن . مهربان با اون صورت سفید و چشمای عسلی و موهای روشن وابروهای کشیده ، روی هم رفته چهره دل نشینی داشت .
با خداحافظی مهربان به خودم اومدم و با لبخند بدرقه اش کردم . وقتی پشت سرش درو بست ، داریوش روی صندلی کنارم نشست و گفت :
-خوب چه خبر ؟
-هیچ ، فقط دل تنگی ! داشتی می رفتی خونه ؟
-آره دیگه ، کارم تموم شده ، قبل از رفتن یه سر بهت بزنم ، ببینم هنوز زنده ای یا نه !
- آره ، من تورو کفن نکنم ، به عزرائیل بله نمی گم .
غش غش خندید :
-اِ ، پس چرا پریدی جلوی ماشین
-گفتم که دلم برای تو تنگ شده بود .
-خوب لازم نبود از سر دلتنگی خودکشی کنی ، یه زنگ می زدی می اومدم دیدنت .
حرفی نزدم . فکرم عجیب مشغول مهربان بود .
-از بابات چه خبر ؟
شونه هاوم بی تفاوت انداختم بالا :
-نمی دونم .
-چرا اون شب بدون خداحافظی رفتی ؟
-کی ؟
-شب عروسی رو می گم .
-آهان . راستش فرصت نشد خداحافظی کنم .
-عجب زهر چشمی از پسر رفیعی گرفتی .
بایاد آوری اون شب ، نادخودآگاه چهره ام در هم رفت .
-آره ، فرداش هم اقا مسعود خوب زهر چشمی ازم گرفت .
-واقعا ؟
-پس چی ؟
-متاسفم ... که هنوز زنده ای .
با مشت کوبیدم رو بازوش .
-لعنتی .
خندید ولی دوباره جدی شد و گفت :
-پری ؟ چرا نمی شینی باهاش حرف بزنی ؟
-جوک می گی ، داریوش ؟
-نه جدی می گم ، بنشین باهاش حرف بزن . جنگ اول به از صلح آخر . یه شب بشین و سنگاتو باهاش وا بکن .
-ما توی یه قرارداد نانوشته ، تصمیم گرفتیم کاری به کار هم نداشته باشیم .
-میل خودته ، ولی نذار زندگیت این طوری توی لجبازی و خودخواهی دیگران هدر بره . زندگی فقط امروز نیست ، فردایی هم هست که همین امروز اونو می سازه .پس سعی کن بهترین فردا واسه خودت بسازی .
-تو چی داریوش ؟ تو چه فکری واسه فردا داری ؟
-نمی دونم ، هنوز تصمیم نگرفتم .
-چرا ؟به نظر من دختر خوبیه ؟
-کی ؟
-مهربان دیگه ؟
-حرفی بهت زده .
سرم رو به دوطرف حرکت دادم .
-نه ، ولی می شه از رفتارش خوند .
-باید فکر کنم .
-فکر کردن نداره .
-چرا نداره ، ماهیچی از همدیگه نمی دونیم .
-به مرور زمان این فاصله ها برداشته می شه ، سعی کن بهش نزدیک بشی .
-حالا تا فردا بیاد ، ببینم خدا چی برامون می خواد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید