نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و دوم »

آهسته از پله ها پایین اومدم . گذر زمان وضعیت جسمایم رو بهبود بخشیده بود ، ولی روح زخمی و زنج دیده ام همچنان در جستجوی یه کشتی نجات خودش رو به این سو و اون سو می زد ، تا بلکه از دریای ناامیدی راه نجاتی پیدا کنه .
یک هفته بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و به لطف مراقبت های مهربان و داریوش و حضور گاه و بی گاه پدرام ، سلامتیم رو به دست آورده بودم . خونه همیشه حضور گرم سارا و پرام خالی بود ؛ سارا می رفت مهد و پدرام هم اکثر اوقات وقتش رو بیرون از خونه سپری می کرد . کارای شرکت کمتر شده بود ، چون هم اوایل سال بود و هم بابا مسافرت بود .
ولی من اکثر اوقات توی خونه تنها بودم و باید توی این سکوت زجرآور ساعت های تنهایی رو طی می کردم ، تا سارا از راه برسه و با خنده هاش رگهای غم رو از دلم پاک کنه .
گاهی با خودم فکر می کردم :«اگه اون نبود تا با دست های کوچکش گرمی رو به تن خسته ام بر گردونه ، من چه جوری عبور زجر آور این لحظه ها رو تحمل می کردم »
اون روز هم وقتم رو با درست کردن کیک شکلاتی که می دونستم سارا و بیشتر از اون پدرام دوست داره ، پر کردم . اونقدر غرق کارم بودم ، که متوجه ورود اونها نشدم ؛
فقط شنیدن سلام بلند و کش دارشون با وحشت از جا پریدم .
-وای خدای من .
-نترس خاله ماییم.
نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار دستم رو روی قلبم گذاشتم . پدرام سارا رو گذاشت رو زمین و با چند قدم بلند خودشو به من رسوند .
-حالت خوبه ؟خیلی ترسیدی ؟
بعد با دستپاچگی یه لیوان پر از آب کرد و گرفت جلوم :
-بیابخور تا حالت جا بیاد ، من اصلا قصد ترسوندت رو نداشتم .
-منم متوجه اومدنتون نشدم ، فکر نمی کردم امروز اینقدر زود بیایی .
-ما زود نیومدیم ، ساعت پنج دیگه ، می خوای بریم یه دوسا عت دیگه بر گردیم ؟
با تعجب به ساعت نگاه کردم :
-اونقدر گرم کارم بودم ، که متوجه نشدم .
-چه کار می کردی ؟
در فر رو باز کردم و همون طور که قالب کیک رو بیرون می کشیدم ، گفتم :
-براتون کیک پختم .
مثل بچه ها دستاشو به هم کوبید .
-لابد شکلاتی هم هست .
-آره ، چون می دونستم سارا دوست داره .
خندید :
-خوب بچه ام به باباش رفته ...
صدای زنگ در ، توی سکوت سالن پیچید . با گفتن من در و باز می کنم . از آشپزخونه بیرون رفت ، تا آیفونو جواب بده . کیکی رو از قالب بیرون آوردم و برای آوردن شیر ، در یخچال روباز کردم . سارا با لحن کودکانه اش گفت :
-خاله دستامو می شوری ؟
شیشه شیر رو روی میز گذاشتم و دست هامو واسه در آغوش کشیدنش از هم باز کردم .
-بیا عسل خاله .
پدرام متفکر وارد آشپزخانه شد .در حالی که دست های سارا رو زیر آب می گرفتم پرسیدم :
-کی بود ؟
با طعنه گفت :
-براتون مهمون اومده ؟
-واسه من ؟
-بله ، داریوش خان تشریف آوردن .
لبخندی صورتم رو پر کرد .
-راس می گید ؟
-بله بفرمائید استقبال .
با عجله از آشپزخانه بیرون رفتم ، می دونستم این رفتار چقدر آزارش می ده . در سالن رو باز کردم ، ولی با دیدن مریم کنار داریوش قدم بر می داشت ، لبخند رو لبم ماسید . زیر لب غریدم :«این دیگه اینجا چی می خواد »
-سلام ستاره خانوم .
-سلام داریوش ، سلام مریم جون .
-سلام پریا جون ، خوبی ؟
جلو اومد و صورتم رو بوسید .
-خوشحالم که سالمی ، خیلی نگرانت بودم .
تو دلم گفتم :«آره ، معلومه بس که اومدی بیمارستان دیدنم »
لبخندی زورکی پاشیدم رو صورتش و گفتم :
-لطف داری ، بفرمائید .
از جلوی در کنار رفتم و اجازه دادم وارد سالن بشن . داریوش آهسته پرسید:
-تنهایی ؟
-نه ، تو آشپزخونه ان !
-مسعود خان برگشتن !
-نه ، من و پدرام و سارائیم .
سارا و پدرام جلوی در آشپزخانه ایستاده بودن ، مریم چاپلوسانه جلو دوید و سارا رو بغل کرد :
-سلام عزیزم ، خوبی ؟سلام آقا پدرام ، حالتون خوبه ؟
-سلام از ماست خانوم ، خیلی خوش آمدید .
واسه اولین بار بود که مریم روبا مقنعه و مانتوی بلند و گشاد می دیدم . می دونستم برای جلب توجه پدرام این طور لباس پوشیده ، اون مارلک تر از این حرفا بود .
سارا دستانش رو به طرفم دراز کرد .
-خاله پریا ، می خوام بیام پیش تو .
مریم با پرورویی دست های سارا رو جمع کرد ومحکم تر به خودش فشرد .
-کجا عزیزم ، بیا بریم تعریف کن چه کار می کنی ؟
و سارا رو با خودش برد و کنار داریوش و پدرام نشست ،رفتم تو آشپزخانه و کیک رو برش دادم و به تعداد توی لیوان شیر ریختم و برگشتم تو سالن .
-بیا بنشین پریا خانوم ، ما زیاد مزاحم نمی شم .
پدرام جواب داریوش داد :
-چه زحمتی داریوش خان ، حیف دست پخت پریا خانوم رو نخوری .
سینی روی میز گذاشتم و رو به رو شون نشستم . پدرام بلند شد و شروع به تعارف کرد .
-چه عجب ، این طرف ها ؟
-داشتیم رد می شدیم ، گفتیم سراغ تورو هم بگیریم ، مریم می خواست ببینتت .
به خودم گفتم : « آره جون عمه ات ، مریم می خواست منو ببینه یا پدرام رو »
-کجا به سلامتی !
-داریم می ریم شمال .
پدرام کنارش نشست و گفت :
-جدی !
-آره ، یه چند روزی از بیمارستان مرخصی گرفتم ، یه سر بریم شمال ببینیم آب وهوا چه جوریه .
بی اختیار اه کشیدم و گفتم :
-خوش به حالتون .
مریم بی مقدمه پرید و سط و گفت :
-چه خبر آقا پدرام ، همه چی روبه راهه؟
بدون اینکه نگاش کنه گفت :
-ای ، شکر خدا بد نیست .
داریوش رو به من پرسید :
-تو هم بیا پریا ، خوش می گذره
نگاهم بی اختیار نشست روی صورت پدرام .
-ممنون خوش بگذره .
از ته دل آرزوم بود که منم می تونستم برای لحظه ای از این خونه بیرون برم ، خونه ای که با همه وسعتش برام تنگ بود ، مثل قفس !
بی اراده آه کشیدم و از جابلند شدم .
-می رم میوه بیارم .
هیچ کس چیزی نگفت ، فقط صدای خش دار مریم بود که با سارا حرف می زد .میوه ها رو از تو یخچال بیرون اوردم و مشغول چیدن توی ظرف مخصوصش بودم ، که حضور کسی رو کنارم حس کردم .
سرم رو بر گردوندم ، پدرام کنار در ایستاده بود و نگام می کرد .
-حالت خوبه ؟
آخرین خیار رو روی میو ها گذاشتم و گفتم :
-خوبم .
و بعد ظرف میوه رو برداشتم . یه قدم جلو اومد و درست رو به روم ایستاد و دستاشو واسه گرفتن ظرف بلند کرد .
-پریا ؟
صداش دلم رو لرزوند . ظرف رو توی دستاش گذاشتم و دستم رو پس کشیدم ، ترسیدم لرزش دستام رازم رو از سینه بیرون بریزه دوباره صدام زد :
-پریا ؟! دوست داری ما هم باهاشون بریم ؟
نگاه بی قرارم روی صورتش نشست .
-دلت می خواد بریم ؟
بی اختیار لبخند زدم و لب های اونم به لبخندی از هم باز شد .
- پس الان با داریوش صحبت می کنم . موافقی ؟
چشمامو رو هم گذاشتم . وقتی بازشون کردم ، دیگه اونجا نبود ، مثل یه سایه از کنارم عبور کرده بود .
-الو مهربان ، سلام
-سلام پریا ! حالت خوبه ؟
-خوبم ، تو خوبی ؟
-صدای تورو شنیدم بهتر شدم ، چه عجب یاد من کردی !
بی مقدمه گفتم :
-مهربان می آی بریم شمال ؟
خندید .
-آدم قحط بود که یاد من افتادی .
-نه ، جدی می گم ، می یای بریم .
-با کی ؟
-من و پدرام و سارا و دو نفر دیگه .
-خوب اون دو نفر کی هستند ؟
-غریبه نیستن ، می خوام برات سورپرایز بشه . خوب می آی دیگه ؟
-ولی آخه بیمارستان چی ؟ اونو چی کار کنم ؟
-بهونه نیار مهربان ، می دونم یه هفته مرخصی داری .
-بازم جاسوسی من کردن ! راست بگو ببینم کی بهت گفته ؟
-کسی حرف نزده .
-پس از کجا فهمیدی ؟
-ول کن بابا ، زنگ زدم بیمارستان ، حالا می آی ؟
-نمی خوام مزاحم بشم .
-مزاحم چیه ، تو جای کسی رو تنگ نمی کنی .
-با آقا پدرام صحبت کردی ؟
-آره ، اون حرف نداره ، حالا می آی ؟
-باشه ، من حرفی ندارم ، ولی بازم می گم نمی خوام مزاحم ...
حرفش روقطع کردم :
-ساعت نه شب می بینمت ، آماده باش می آییم دنبالت ، فعلا خداحافظ .
فرصت خداحافظی یا عذر و بهونه رو بهش ندادم و سریع گوشی رو قطع کردم .
-کی بود پریا ؟
به نگاه منتظرپدرام لبخند زدم .
-مهربان ، اونم باهامون می آد .
-از نظر من که موردی نداره ، تو هم هر کی رو دوست داری بیار ، حالا برو لوازمت رو جمع کن .
از کنار تلفن بلند شدم و چشمی گفتم و با عجله از پله ها بالا رفتم . این سفر فرصت خوبی بود تا مهربان و داریوش رو به هم نزدیک کنم . می دونستم سفر خوبی میشه ، بعد از سال ها داشتم می رفتم سفر ، اونم شمال . فقط حضور مریم به دلم خش می انداخت .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید