نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و سوم »

قرار بود ساعت نه بریم دنبال مهربان بعد از اونجا بریم دنبال داریوش و مریم و با یه ماشین حرکت کنیم . اصرار من مبنی براینکه حرکت ر وبذاریم برای فردا صبح ، سودی نبخشید . پدرام و داریوش با گفتن رانندگی تو شب لذت بخشه ، به حرفم ترتیب اثر ندادن . راس ساعت نه جلوی در خونه مهربان بودیم . توی ماشین منتظرش نشسته بودیم و سارا مرتب خمیازه می گشید .
پدرام پرسید :
-میشه یه سوال بپرسم ؟
-بفرمائید
-واسه چی برای اومدن مهربان اصرار می کردی ؟
-می خوام توی این سفر این دونفر به هم نزدیک کنم . منظورم داریوش مهربانه .دستش رو به فرمون تکیه داد و ستون بدنش کرد .
-ولی من فکر می کردم تو و داریوش...
-شما همیشه در مورد من اشتباه فکر می کنید . داریوش برای من یه دوست ، یه برادر و ...
حضور مهربان بحثمون رو خاتمه داد .جلوی در خونه داریوش اینا از ماشین پیاده شدم . هنوز در نزده بودم که در باز شد و مریم و داریوش ساک به دست از خونه بیرون اومدن .
-سلام بچه ها .
-سلام .
داریوش درو پشت سرش بست و گفت :
-خوب بریم
-چرا درو بستی ؟می خواستم حال خاله رو بپرسم .
-خونه نیستن ، رفتن مهمونی .
پدرام پیاده شد و امود طرف داریوش و باهاش دست داد.
-خوب بریم ؟
-می ریم داریوش ، چقدر عجله داری ؟
-یعنی تو عجله نداری ؟
-نه ، من اول می خوام با یه نفر آشنا بشین .
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت :
- دختره ؟
-بله .
-خوشگله ؟
-بله
- می شناسمش ؟
-مگه بیست سوالیه ، الان می بینیش .
بعد در ماشین رو باز کردم .
-بیا پایین .
مهربان در مقابل چهره حیرت زده داریوش از ماشین پیاده شد .
ایشون مهربان حسینی ، آقا داریوش و پدرام خان که معرف حضور هستن ،ایشونم خواهرشون مریم خانوم .
مریم جلو اومد و با بوسیدن صورت مهربان ، بهش خوش امد گفت . مهربان نگاه قدر شناسانه ای بهم کرد ، ولی هیچی نگفت .
کنار کشیدم تا داریوش جلو بنشینه ، ولی مریم پیش دستی کرد و با پرورویی نشست روی صندلی جلو و سارا رو بغل گرفت . داریوش با افسوس سر تکون داد و ساک هاشون رو گذاشت صندوق عقب ماشین . بدون اینکه به پدرام نگاه کنم ، که متوجه حال خرابم بشه ، سوار شدم و بعد مهربان و داریوش هم کنارم نشستن . پدرام با چند لحظه تاخیر سوار شد و با بسم ا.. ماشین روشن کرد .
-آقا پدرام می شه این نوار رو بذارید ، من این نوار رو خیلی دوست دارم .
-آقا پدرام ، بفرمائید میوه .
-چای بریزم ؟
-چیپس بزارم دهنتون ؟ این بسته ها رو امتحان کنید خوشمزه است .
چشما مو بستم تا حرکات سبک مریم ، اعصابمو به هم نریزه . داریوش و ممهربان جدا از این جو آهسته با هم صحبت می کردن .
سارا خودش رو کشید عقب .
-خاله پریا ، من بیام بغل تو .
دستام رو باز کردم و گفتم :
-بیا عزیزم
خودش رو انداخت تو بغلم و لحظاتی بعد به خواب رفت .
نگام ر به سیاهی شب دوختم و زمزمه کردم :
-جاده چالوس قشنگی و زیبائیش فقط مال روزه ، نه شب .
-حق با شماست .
پدرام با این حرف می خواست بگه ، که تمام حواسش پیش منه . نه پرحرفی های مریم .
نگام رو به سمت آینه چرخوندم ، جایی که دو تا چشم انتظارم رو می کشید . بازم دلم لرزید ، چقدر به اون نگاه مهربون احتیاج داشتم .
نگاهم رو دزدیدم ، حس مردم تاب اون نگاه رو ندارم ، اگه بازم نگاش می کردم ، اختیار از دست می دادم و دستهام رو دور گردنش حلقه می کردم و بهش می گفتم ، چقدر محتاج اونم و چقدر دوستش دارم .
با توقف ماشین به خودم آومدم .
-اتفاقی افتاد ؟
-نه ، فقط نگه داشتم تا جاتون رو با مریم خانوم عوض کنی . شما که خال خوابیدن ندارید ، ولی ایشون خوابشون می آد و اینجا راحت نیستن .
مریم خمیازه ای کشید و گفت :
نه ، من راحتم .
پدرام بی توجه به حرف اون ، از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد و سارا رو که مست خواب بود ، از آغوشم جدا کرد .
حس کردم چقدر جابه جایی نیاز داشتم ، دست و پام به طور محسوسی خواب رفته بود . آهسته از ماشین بیرون خزیدم ، مریم هم با بی میلی از ماشین بیرون اومد . کاملا مشخص بود که غافلگیر شده، وگرنه هیچ علاقه ای به این جا به جایی نداشت و داخل ماشین نشست و با خشم درو بست . داریوش و مهربان هم از خواب پریدن . جای مریم نشستم و پدرام آهسته سارا رو در آغوشم گذاشت و بعد نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت .
-راحتی ؟
بدون اینکه نگاش کنم زمزمه کردم :
-بله ممنون
صدای داریوش ، نگاهش رو از صورتم جدا کرد .
-پدرام جان ، می خوای من بنشینم .
-نه ممنون ، هنوز می تونم بنشینم خوابم نگرفته .
-خسته نشدی ؟
نگاهش رو به صورتم دوخت :
-نه تازه می خوام انرژی بگیرم
دلم مالامال از امید شد ، چقدر امشب حرفاش دو پهلو بود .
بی اختیار لبخند زدم .اونم لبخندی به روم پاشید و آهسته درو بست و ماشین دور زد و کنارم قرار گرفت . زمان زیادی نگذشت که دوباره داریوش خواب رفت .
برگشتم و به چشم های خمار مهربان لبخند زدم :
-بد خواب شدی ؟
-طول می کشه تا دوباره خوابم ببره .
-می خوای ضبط رو خاموش کنم ؟
-نه برام فرقی نمی کنه ، روشن باشه بهتره ، شما هم خوابتون نمی گیره .
نگام رو چرخوندم طرف مریم ، با نفرت صورتش رو برگردوند و چشماشو بست . متعجب از این حرکتش روم رو برگردوندم و به مقابل خیره شدم .
سارا به نرمی در آغوشم فرو رفته بود . موهاشو از روپیشونیش کنار زدم و خم شدم و بوسه ای رو پیشونیش گذاشتم .
پدرام متوجه این حرکتم شد . با دست راست آروم موهای دخترش رو نوازش کرد و بعد صدای ضبط رو کمتر کرد .
-می تونی برام چایی بریزی ؟
-بله
با دست آزادم لیوان رو به طرفش گرفتم :
-لطف کنید اینو نگه دارید .
لیوانو از دستم گرفت و نگه داشت جلوم فلاسک چای رو از جلوی پام برداشتم و لیوانش رو پر از چای کردم .
-کافیه خانومی ، بیشتر از این پرش نکن .
در حالی که لحن کلامش هیجانی وصف ناپذیر به دلم پاشیده بود ، گفتم :
-براتون خوبه ، جلوی خواب آلودگی تون رو می گیره .
خندید :
-پس فقط به خاطر خودته ، نه !
-خوب آره ، خوابتون ببره و اتفاقی بیفته ، به ضرر خودتم تموم می شه .
-مطمئن باش به خاطر تو هم شده ، چشام سنگین نمی شه .
-امیدوارم
-پس حرف بزن ونذار خوابم بگیره .
-فکر نمی کنم من و شما حرف مشترکی برای گفتن داشته باشیم .
-چرا اینطور فکر می کنی ؟
-مگه غیر از اینه؟تو ذهن شما پراز سوءتفاهم نسبت به منه و هر حرف و حرکت من باعث می شه شما فکرای منفی در موردم بکنید .
-بهم حق بده .
-من به شما هیچ حقی نمی دم .شما حق ندارید در مورد من فکرای بد کنید .
-باشه آروم تر ، چرا عصبانی می شی ؟
-دست خودم نیست . اتفاق های گذشته آزارم می ده .
سارا رو روی دستم جا به جا کردم . کتش رو از کنار دستش برداشت و گرفت طرف من .
-اینو بذار زیر سرش و دستتو بیرون بیار .
حرفش رو اطاعت کردم و کاری که گفته بود . انجام دادم . دستم رو از زیر سر سارا بیرون کشیدم و به جاش کتش رو گذاشتم .
-چروک می شه .
-مهم نیست ، اونجوری دست تو خسته می شه .
-ممنون
خودم رو کشیدم کنار پنجره و سرم رو به شیشه تکیه دادم . سارا حرکتی به بدنش داد. موهاشو نوازش کردم ، می دونستم چقدراز این کار خوشش می آد .
سرم به شیشه تکیه داده بودم و زیر لب همراه خواننده زمزمه می کردم ، که صداش دنیای ذهنم رو به هم ریخت .
-به چی فکر می کنی ؟
-به همه چی و به هیچ چیز .
به نرمی خندید
-چطوری به همه چی فکر می کنی و به هیچ چی فکر نمی کنی ؟
- چشمام رو که می بندم ،دلم می خواد به هیچ چی فکر نکنم ، ولی همه چیز خودش یه ذهنم هجوم می آره . می خوام تنهایی و بی کسیم رو فراموش کنم . ولی تنهایی جلوتر از من حرکت می کنه ، درست مثل قصه غصه هام تمومی نداره
-چرا تو فکر می کنی تنها و بی کسی . اگه تو این جوری می گی پس من چی باید بگم ؟ سارا چی ؟
-شما همدیگه رو دارید .
-شما هم پدرت رو داری و اگه بخوای قبول کنی شراره رو .
آهسته خندیدم . سرش رو لحظه ای به سمتم چرخوند .
-می خندی ؟ کجای حرفم خنده داربود ؟
-هیچی فراموش کنید چایی تون یخ کرد . عوضش کنم ؟
لیوانش رو برداشت و گفت :
-خوبه ممنون . می شه قند بهم بدی ؟
یه قند به طرفش گرفتم . به جای اینکه دستش رو بالا بیاره ، دهنش رو باز کرد . قند رو توی دهانش گذاشتم .
-ممنون
جرعه ای از چاییش رو خورد ودوباره گفت :
-اگه خوابت می آد ملاحظه منو نکن ،نمی خواد به خاطر من بیدار بمونی .
- نه ممنون ، خوابم نمی آد .
-می ترسی ؟
-از چی باید بترسم ؟
-که خوابم ببره
-نه چون بهتون ایمان دارم .
-جالبه
-شما چی خسته نیستید ؟
-من نه ، رانندگی رو دوست دارم.
-کاش منم رانندگی بلد بودم ، اون وقت جامو باهتون عوض می کردم .
-اون وقت تو فکر می کنی ، من همچین کاری می کردم ؟
-میل خودتونه ، من فقط دوست داشتم بهتون کمک می کردم . اینم فقط در حد یه آرزو بود .
-خوب اون جوری به جای شمال ایران ، از شمال بهشت سر در می اوردیم .
با بدجنسی گفتم :
-بهشت یا جهنم ! از کجا می دونید بهشتی هستید یا جهنمی ؟
-به من شک داری یا به خودت ؟
-اگه بهشت و جهنمی در کار باشه ، جای من ته جهنمه .
-ولی من اینجوری فکرنمی کنم . من توی چهره تو خیلی وقته اثری از گناه نمی بینم
-اونم مدیون شمام . اگه حضور شما نبود ، نمی دونم الان کجا بودم ؟ شاید تا گردن توی لجن فرو رفته بودم .
-من نه نصیحت کردم نه راهنمایی ، این خودت بودی که راهتو پیدا کردی .
زمزمه کردم :
-اگه تو نبودی ...
-چیزی گفتی ؟
-نه ! نه ! با شما نبودم .
چشمام رو بستم و پیش خودم تصور کردم ، که فقط من و اون توی ماشینیم . بدون حضور مریم یا مزاحمی ، توی جاده ای پیش رویم که انتهاش به بهشت ختم می شه .
به بهشت زندگیم . به دنیایی که من و اون می تونیم کنار هم بسازیم .
با توقف ماشین از رویای شیرینی که می رفتم توش غرق بشم ، بیرون اومدم .
-چی شد ! رسیدیم
خندید :
-خیلی عجله داری ! تازه سه ساعته که راه افتادیم . هنوز سه ساعت دیگه داریم ، شاید هم بیشتر . یه جورایی خوابم گرفته ، می خوام جامو با داریوش عوض کنم .
داریوش خمیازه ای کشید و گفت :
-من بیدارم . الان یه آب به صورتم می زنم و حالم جا می آد . تو هم یه ساعتی بخواب خستگیت در می ره .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید