نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی وچهارم »

پدرام ترمز دستی رو کشید و از ماشین بیرون رفت . درو باز کردم تا جامو با مهربان عوض کنم . مریم حرکتی به خودش دادو کمی خودش رو جا به جا کرد . کت پدرام رو پیچیدم دور سارا تاباد خنکی که می وزید ، اذیتش نکنه و از ماشین بیرون رفتم . مهربان با لبخند نگام کرد .
-خیلی خوابت می آد ؟چشمات خسته ست .
خمیازه ام رو فرو دادم و اشک رو مهمون چشام کردم .
-عوضش تو خوب خوابیدی ، سر به شانه یار ...
نیشگونی از بازوم گرفت :
-شیطون
بعد در عقب رو کامل باز کرد . با تشکری کوتاه نشستم ، پدرام اومد کنارم و خم شد و سرش رو گرفت طرفم :
-چیزی احتیاج نداری ؟ گرسنه ات نیست ؟
-نه ممنون .
خودم رو کنار کشیدم و اجازه دادم کنارم بنشینه ، اولین بار بود که این طور اونو به خودم نزدیک حس می کردم .
سرش رو به عقب صندلی تکیه داد .
-دیگه داشت خوابم می برد .
-چیزی احتیاج ندارید .
-چرا فقط خواب .
داریوش با لبخند و انرژی نشست پشت فرمون .
-خوب خانمها و آقایان ، کمربند ها رو ببنید می خوایم پرواز کنیم .
-جان داریوش آروم برو ، نذار این خواب ، خواب آخرمون باشه .
-چشم پدرام خان چشم .
و بعد کمر بندش رو بست و ماشین روشن کرد .
سارا روی پام جا به جا کردم و پامو حرکت دادم . بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت :
-خسته شدی ؟
-نه ! جای پام بد بود .
کمی خودش رو جمع کرد .
-راحتی ؟ می خوای سارا رو بذار روی پای من .
اطاعت کردم و کاری که گفته بود رو انجام دادم .
دیگه چیزی نگفت و لحظاتی بعد صدای آهسته نفس هاش ، نشون داد که خوابیده . منم به تبعیت از اون سرو رو به عقب تکیه دادم و چشمام ر وبستم و با عطر اون وصدای نفس هاش ، خواب رو به خونه چشمام دعوت کردم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام از خواب بیدار شدم ، ولی چشمام رو باز نکردم . اول تشخیص موقعیت برام سخت بود ، ولی بعد صدای آهسته داریوش و حرکت ماشین همه چی رو به خاطرم آورد .
-سردتون شد ؟ واسه اینکه خوابم نگیره شیشه رو پایین کشیدم .
-من که سردم نیست ، روی پریا هم پالتو انداختم .
چه احساس خوبی داشتم ، کنارش بودم و کاملا مرکز توجهش . سرم روی شونه اش بود و با آهنگ صداش و عطر نفس هاش به خواب رفتم . نفهمیدم کی سرم رو به شونه اش تکیه دادم، ولی سعی نکردم تکونش بدم و جای سرم رو عوض کنم . با آهنگ زمزمه مهربان و داریوش که لابه لای موسیقی زیبایی که از ضبط پخش می شد ، گم شده بود ، به خواب رفتم .
آقا پدرام می خوای سر پریا رو از رو شونه ات بردارم.
-نه خوبه ، بذار بخوابه .
-آخه اذیت می شین .
-چه اذیتی چه ناز خوابیده ، حیف نیست بیدارش کنین .
صدای داریوش رو شنیدم که گفت :
-دیگه رسیدیم ، چیزی نمونده
از مریم لجم گرفت :«آخه به تو چه احمق ، تو چرا دخالت بی جا می کنی ، تازه چه خودمونی هم باهاش حرف می زنه ، دختر ترشیده...».
-خوب اینم ویلا
مهربان با خوشحالی گفت :
-وای ، بالاخره رسیدیم .
-خیلی خسته شدی .
-تو بیشتر خسته شدی ، هم تو و هم اقا پدرام .
-عوضش الان تا ظهر می گیریم می خوابیم .
ماشین متوقف شد .
-مریم خانم کلیدارو می دی ؟
دیگه وقتش بود بیدار شم . حرکتی آهسته به خودم دادم و چشامو باز کردم . با حسرت سرم رو از روی شونه اش برداشتم .
-رسیدیم !
-بله خانومی ، رسیدیم
داریوش از تو آینه نگاه کرد :
-خسته نباشی خانوم ، تو چند سال کسر خواب داشتی ؟
-می دونی بعداز چندسال دوباره اومدم مسافرت ؟شمال همیشه بهم آرامش می ده .
مریم دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-آخی بمیرم برای دلت .
خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا حرفی بهش نزنم .
-بیا داریوش ، اینم کلید!
-بدید به من مریم خانوم ، من در باز می کنم .
کلیدها رو گرفت طرف پدرام :
-بفرمائید .
پدرام رفت پایین ومریم هم پشت سرش راهی شد و دوباره حرصم رو در آورد .
***************************************
به پیش روی من تا چشم یاری می کند ، دریاست
در این ساحل که من افتاده ام
خاموش
غمم دریاست ، دلم تنهاست
وجودم بسته ، در زنجیر خونین تعلق هاست .
بلند شدم و توی عرض ساحل شروع به قدم زدن کردم . نم نم بارون چشمام با اشکای آسمون هم نوا شده بود . تن خسته ام رو به دست موج ها سپردم .
-بیا !بیا دریا ! بیا با هم یک بشیم . بیا و اجازه بده موج هایت خستگی رو از تنم بگیرن ، همون جا زانو زدم و نشستم . موج های دریا تنم رو بوسه بارون کرده بودن .سرم رو به آسمون بلند کردم ، قطره های بارون آهسته روی صورتم فرو می افتادن .نه سرمای آب و نه سوز هوا ، هیچ کدام منو از دریا و احساس خوبی که داشتم جدا نکرد .
-پریا ! پریا !
سرم رو به سمت صدا برگردوندم ، پدرام دستش رو به سمتم دراز کرد .
-بلند شو دختر ، مریض می شی .
سرم رو تکون دادم :
-نه سردم نیست . تازه دریا داره وجودم رو تازه می کنه .
کنارم نشست و با خشم آستین بلوزم رو کشید بالا :
-اینجا رو نگاه کن ، ببین هنوز جای سرم ها رو دستت مونده بازم می خوای سر و کارت با بیمارستان و قرص ودارو باشه .
بعد دستم رو کشید و از جا بلندم کرد .
-چرا یه ذره به فکر خودت نیستی ؟
دستم رو گرفته بود و دنبال خودش می کشید :
-اگه می دونستم می خوای این جوری خودکشی کنی ، عمرا می آوردمت اینجا .
توی ساحل ایستاد و کتش رو از تنش بیرون کشید و انداخت رو شونه ام .
-من عاشق دریام .
-برعکس تو ، من از دریا متنفرم . حالا بیا بریم تو ویلا . تو امشب سرما می خوری .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید