نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و پنجم »

کنار شومینه ، زیر پتو نشسته بودم و جرعه جرعه چای داغی رو که پدرام به دستم داده بود می خوردم و توی این فکر بودم ،چرا پدرام برعکس من از دریا متنفره ؟
-گرم شدی ؟
نگام رو از فنجان توی دستم جداکردم و گفتم :
-از اول سردم نبود ، شما اصرار داشتی اینجا بنشینم .
مهربان کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم
-تمام تنت از سرما یخ زده بود . هوا هنوز اونقدر گرم نشده که بشه رفت تو آب .
-به حرف من که گوش نمی ده ، بلکه حرف شما رو گوش کنه .
-شما یه جوری صحبت می کنید انگار من بچه ام .
-بچه نیستی ولی رفتارت بچه گونه ست ، تو اصلا مراعات حالت رو نمی کنی .
-من هیچیم نیست ، شما اصرار دارید به من تلقین می کنید بیمارم .
-مشکل تو جای دیگه است .
و با دست به سرش اشاره کرد :
-باشه مهربان خانم ، به هم می رسیم .
بعد رو به پدرام پرسیدم :
-سارا کجاست ؟ نمی بینمش .
-با داریوش و مریم خانوم رفتن بیرون .
-گردش ؟
-نه رفتن خرید . دنبال آذوقه
مهربان اینو گفت و فنجان خالی رو به اشپزخانه برد .
پدرام هم بلند شد و پشت به من رو به پنجره ایستاد .پتو رو بیشتر به خودم فشردم و نگاهم روتوفضا حرکت دادم . ویلای قشنگی بود ، وقتی خیلی کوچیک بودم چند بار همراه مامان و خاله سونیا و داریوش اومده بودیم اینجا .
یه سالن بزرگ در طبقه پایین که یه طرفش آشپزخونه و دور تا دورش در و پنجره های شیشه ای بود . یه تراس بزرگ هم جلوی در ورودی با سنگ های مرمرسفید قرار داشت ، که زیر انعکاس خورشید مثل نگین می درخشید . کف سالن هم سرامیک بود که در یه طرف با دو پله از سطح زمین بلند می شد . در یه گوشه یه تلویزیون بزرگ با یه دستگاه ویدئو بود و طرف دیگرش یه پیانو قرار داشت . چیزی که فکر می کردم خیلی بی مصرف وبی استفاده باشه لااقل واسه اون خانواده ، چون داریوش فرصت استفاده از پیانو رو نداشت و مریم استعدادش رو .
پایین سالن یه شومینه بود که نمای قشنگی داشت و جلوه خاصی به سالن می داد .کل ساختمان مبله بود ، با مبله بود ، با مبل های شیک ومیز های شیشه ای ،درست مثل یه خونه شیک و باکلاس ،با پرده ای هم رنگ با مبل ها و تابلو های نفیس و نمی دونم این همه تزئینات و مبلمان و دکور گرون قیمت واسه چی ونجا بود ؟ فقط واسه سالی یه بار !
طبقه بالا هم تا دلت بخواد اتاق خواب بود ،با وسایل و امکانات کامل ، درست مثل پایین .
-مثل اینکه حلال زاده بودن .
نگاهم رو از پله ها جدا کردم و به صورتش دوختم ، نیم رخش طرف من بود .
-اومدن .
پاهام رو روی مبل دراز کردم و خمیازه کش داری کشیدم .
لحظاتی بعد مریم در حالی که سارا رو بغل گرفته بود و پشت سرش داریوش ، با یه بغل خرید وارد سالن شدن . پدرام جلو رفت و دستش رو واسه گرفتن سارا دراز کرد .
-نه می ترسم بیدار بشه ، می برمش بالا .
-زحمتتون می شه ، در ضمن ایراد نداره ، بیدارش کنید غذا بخوره .
-تو راه براش ساندویچ گرفتم ، سیره .
بعد بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای به پدرام بده ، رفت طرف پله ها . مهربان که با شنیدن صدای مریم و داریوش از آشپزخونه بیرون اومده بود ، به کمک داریوش رفت و دستش رو برای گرفتن نایلون ها دراز کرد ولی داریوش از کنارش عبور کرد و بهش اجازه این کار نداد .
-نه خانوم ، شما چرا ؟خودم می برم ، پس من اینجا چی کاره ام !
داریوش ومهربان رفتن آشپزخونه و پدرام هم دنبال مریم از پله ها بالا رفت چشمامو بستم تا فکری که بی اراده از ذهنم گذشت رو ، پشت پلکام مخفی کنم .
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای مهربان به خودم آومدم .
-حالت خوبه پریا ؟
با بی حالی چشمامو باز کردم .
-خوبم .
-نهار حاضره ، بیارم اینجا ؟
از جام بلند شدم :
-نه ممنون ، می آم اونجا .
دوشادوش مهربان وارد آشپزخونه شدم . بقیه دور میز نشسته بودن و منتظر ما بودن پدرام صندلی کنارش اشاره کردو گفت :
-بیا پریا ، بنشین اینجا .
دایوش با لبخند یه چشمک بهم زد .
-آره بیا ، پدرام جا نگه داشته .
لبخندی به چهره همیشه خندانش پاشیدم و نشستم .
-بیا ، بیا که امشب ما چشم بازار رو کور کردیم .
-اتفاقا من غذاهای حاضری رو بیشتر دوست دارم و معده ام بیشتر باهاشون سازگاری داره .
خندید :
-تو برعکس آدمیزادی ، معمولا غذاهای خونگی بیشتر با معده سازگاره ، تا سوسیس و کالباس و پیتزا
-بله ولی در صورتی که همه مثل شما آشپز داشته باشن و هر روز بتونن چلو گوشت و مرغ و جوجه و هزار تا غذا اینا میل کنن . خونه ما که فقط ماهی تابه رنگ تخم مرغو به خودش دیده .
-ببخشید اون دیگه به خاطر بی عرضگی خودته .
-خیلی بی ادبی داریوش .
-دورغ می گم ؟
-خاک تو سر ما کننن که تو دکتر مملکتمونی .
پدرام و مهربان و مریم هر سه نشسته بودن و به بحث ما می خندیدن.
-بله بخند مهربان خانوم ، شما الان باید دفاع کنی .
مریم مثل همیشه دخالت کرد .
-خوب راست می گه پریا جون غذا که خود به خود آماده نمی شه .
-خوب آره مریم جون همه که مثل تو نمی شن . همه می دونن تو چقدر هنرمندی ، ماشاا.. از هر انگشت یه هنر می ریزه .
داریوش پکی زد زیر خنده .
-اگه ماهی تابه شما جزرنگ تخم مرغ چیزی ندیده ، ماهی تابه و آشپزخونه ما تا حالا رنگ مریم رو به خودش ندیده .
پدرام و مهربان شروع کردن به خندیدن و مریم چشم غره ای به داریوش رفت .
داریوش خودش رو جمع و جور کرد .
-بفرمائید غذا یخ کرد .
-از دست تو داریوش .
پدرام سبد نون رو گرفت طرف من .
-بخور پریا ، تو کالباس خیلی دوست داری .
قدرشناسانه نگاش کردم و برشی از نون رو به دست گرفتم .
مریم در حالی که واسه خودش لقمه می گرفت ، گفت :
-سارا هم خیلی کالباس دوست داره .
-اونم از فواید هم نشینی با خالشه .
-خاله اش ؟
-خوب پریا دیگه .
-آه ، بله فراموش کردم بودم که به پری می گه خاله .
-سارا اونقدر که این چند ماهه با پری بوده ، با من نبوده .
-درسته حق باشماست ، ولی به نظر من در آینده توی روحیه اش تاثیر منفی داره .
-به نظر من حضور پریا بهش روحیه داده .
-درسته ولی خاله که واسه بچه مادر نمی شه .
-پریا هیچی کم نمی ذاره .
-قبول من نمی گم پری براش کم نمی ذاره ، ولی مادر بهتر نیازهای بچه اش رو درک می کنه .
داریوش نگاهش رو به صورتم دوخت . انگار درموندگی رو توی نگام دید ، چون سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت :
-مریم نهار تو بخور .
مریم بی توجه به حرف داریوش ، رو به پدرام ادامه داد:
-به خصوص اگه بچه دختر هم باشه .
-من حرف شما رو قبول دارم ، می دونم یه دختر قبل از اینکه به پدر احتیاج داشته باشه مادر می خواد ، ولی شرایط باید جور باشه .
-من نمی گم بچه به پدر احتیاج نداره ، دارم می گم پدر و مادر در کنار هم می تونن بهتر بچه شون رو به ثمر برسونن .
-حرف شما متین ، ولی من نمی تونم دست هر کی که سر راهم اومد رو بگیرمو بیارم خونه ام . من باید کسی رو پیدا کنم که مطمئن باشم با هم تفاهم اخلاقی کامل داریم ، نمی خوام در اینده سارا توی به محیط پر تشنج بزرگ بشه .
مریم سرش رو پایین انداخت و گفت :
-پیدا کردن شخص مورد نظرتون کار سختی نیست ، فقط باید از یه جا شروع کنید
پدرام جرعه ای از نوشابه اش رو سر کشید و گفت :
-بله شما درست می فرمائید و منم الان در حال حاضر یه جورایی فکر می کنم ، که چند قدم نزدیک شدم .
-پس بهتره عجله کنید ، حالا که پیداش کردید ، لحظه ای نباید تردید کنید .
-عجله نمی کنم ، ولی خیال دارم کم کم اقدام کنم . حقیقتش رو بخواین خودم هم از این سرگردونی خسته شدم . فقط باید یکی رو پیدا کنم تا واسطه بشه ، بلکه دلش رضا بده .
حس کردم یه دستی محکم گلوم رو گرفته و فشار می ده ، انگار دیگه صداها رو نمی شنیدم ، فقط لب های پدرام بود که حرکت می کرد و مریم با شنیدن حرفاش لبخند می زد .
بی اختیار از جا بلند شدم ، مهربان هم بلند شد :
-چی شد پریا جان ؟حالت خوب نیست .
-نه خوبم ،فقط اشتها ندارم ، می رم بخوابم .
وبعد با عجله از آشپزخونه بیرون اومدم باید خودم رو به یه جا می رسوندم تا بتونم نفس بکشم ، تا بغض سنگین گلوم آ ب بشه و فرو بریزه .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید