نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و نهم »

روی تخت غلتی زدم و به ساعت نگاه کردم ، نزدیک یازده بود . از روی تخت بلند شدم وطبق عادت چند روز گذشته ، رفتم کنار پنجره . اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد ، جای خالی ماشین بود .
یعنی کجا رفته ؟
از اتاق بیرون دویدم و رفتم طرف اتاق مهربان در زدم ، ولی جوابی نشنیدم دستگیره درو چرخوندم و سرم و بردم داخل .
-مهربان !
روی تخت مرتب بود واز مهربان خبری نبود .
از پله ها پایین دویدم . هیچ خبری نبود ، همه جا در سکوت فرو رفته بود . انگارکه هیچ کس نبود . دوباره برگشتم بالا ، حتی ساک ها و چمدون هایی که دیشب وسط هال گذاشته بودیم نبودن .
-یعنی اونا رفتن ! بدون من !
فکر اینکه مو تنها گذاشته باشن ، اشک مهمون چشام کرد . یعنی اونا بدون من رفتن ، بدون من !
دوبار صدا زدم :
سارا ! مهربان ! داریوش !
ولی هیچ صدایی بلند نشد و. رفتم طرف اتاق ها و یکی یکی درشون رو باز کردم و داخلش رو نگاه کردم هیچ کس نبود ، دویدم انتهای سالن و دراتاق پدرام رو باز کردم .
-پدرام ! پدرام
در حمام باز شد وپدرام با حوله حمام بیرون اومد .
-بله ! چی شده ؟
بغضم ترکید نشستم رو تخت و زدم زیر گریه .با وحشت اومد طرفم و جلوم زانو زد :
-چی شده !چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی افتاده ؟
اشکام بی اختیار می باریدن !
-تو که کشتی منو پری ! حرف بزن !
با یه نفس عمیق سعی کردم بغضم رو فرو بدم . اشکام رو پاک کردم و میون بغض گفتم :
-ترسیدم .
-از چی ؟
-از اینکه رفته باشید . همه جا رو گشتم ، ولی کسی نبود . ترسیدم که رفته باشید و منو جا گذاشته باشید .
خندید .
-تو دیوونه ای ! چرا فکر کردی من بدون تو ار اینجا می رم ؟
-وقتی دیدم کسی نیست ...
-رفتن خرید .
-بدون من !
-من اجازه ندادم بیدارت کنن
-چرا ؟
-چون می دونستم خیلی خواب احتیاج داری . تو تمام دیشبو بیرون قدم زدی .
نگاش کردم ، یعنی اونم دیشب پا به پای من بیدار بود ؟
حق با اون بود ، من دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و به اون فکر می کردم .به رفتارهای سبک مریم که همچنان سعی در جلب توجه پدرام داشت . به حرف های دو پهلویی پدرام و نگاه های گاه پر مهر و گاه سرزنش بار ، به عمر کوتاه اون سفر که داشت به پایان می رسید . دیگه باید برمی گشتیم و دوباره همه چی از نو شروع می شد .
دوباره سردی زندگی واون خونه ، نگاههای گرم اونو ازم می گرفت .
-یه لحظه فکر کردم بدون من رفتید .
بازم خندید .
-بی خوابی زده به سرت . حالا دیشب به چی فکر می کردی ؟
-به عمرکوتاه این سفر .
-اگه یکی دیگه چی فکرت رو مشغول کرده بود ، قول می دم بازم بیارمت اینجا .
از جا بلند شدم و رفتم طرف دروبا زیرکی گفتم :
-ممنون به اندازه چند سال از این سفر خاطره جمع کردم .
و بعد رفتم .
خودتی پدرام خان ، حالا که تو رو احساست سرپوش می ذاری منم مثل خودت عمل می کنم .
رفتم تو اتاق و لباس هام رو عوض کردم و لوازم باقی مونده رو جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم . پدرام تو آشپزخونه بود ، با دیدنم صدام کرد :
-بیا پری ! بیا چایی بخوریم . وقت صبحانه نداریم ، ولی چایی رو می شه خورد .
-ممنون ، اشتها ندارم .
-دیگه برات ریختم ، بیابخور .
از پله ها رفتم پایین و تو آشپزخونه پشت میز نشستم . لیوان چای رو جلوم گذاشت و خودشم روبه روم نشست .
-خوبی ؟
چشمام رو روی هم گذاشتم .
-خوبم
-متاسفم . تقصیر من بود که اون طور وحشت زده شدی .
سرم رو تکون دادم .
-نه ، تقصیر خودمه .نباید اینقدر ساده و احمق باشم . خودم هم نمی دونم چم شده بود ؟
-تازه از خواب بیدارشده بودی و هنوز حواست سر جاش نیومده بوده .
-حالا برنامه چیه ؟
نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت :
-دیگه الان می آن و سایلت رو جمع کردی ؟
سرم رو تکون دادم . بازم بغض گلوم رو گرفت . بلند شد و کنارم ایستاد .
-پریا !
بغضم رو فرو دادم .
-بله ؟
-حالت خوبه ؟
-خوبم .
-ولی من مطمئن نیستم . تو یه چیزیت هست ، ولی به من نمی گی .
-خوبم باور کنید .
لب میز نشست وگفت :
-ما به هم قراری داشتیم ، یادم رفت ؟
سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم .
قرار بود آقا و شما و اینجور الفاظ از صحبت هامون حذف بشه ، نه ؟
خندیدم :
-چقدر گیر می دی امروز .
اونم خندید :
-حالا خوب شد ، حالابگو چرا ناراحتی ؟
-دلم نمی خواد برگردم خونه .
-چرا ؟
-انقدر که اینجا فکرم آزاده و بهم خوش می گذره توی خونه نیست .
-قبول دارم اینجا به همه خوش می گذره ، ولی کارای شرکت مونده . من نمی خوام شرمنده مسعود بشم .
-می دونم
-ولی قول می دم تو اولین فرصت ، بازم بیایم اینجا .
اومدم جوابش رو بدم ، که موبایلش زنگ زد . با یه معذرت خواهی کوتاه از آشپزخونه بیرون رفت . منم با شنیدن صدای ترمز ماشین از جا بلند شدم تا آماده رفتن بشم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید