
04-13-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی _ قسمت چهلم
« قسمت چهلم »
صبح روز جمعه بود وهوا مثل جمعه ها گرفته و دلگیر . بارونی که از نیمه شب شروع شده بود ، همچنان می بارید . با بی حالی پشت پنجره نشستم و به ریزش بارون نگاه کردم . پدرام و سارا ساعتی پیش رفته بودن بیرون و بابا هم رفته بود شرکت .
حسنی به مکتب نمی رفت ، وقتی می رفت جمعه می رفت . همیشه کاراش برعکس بود شراره هماز خونه زده بود بیرون ، حالا به چه قصدی نمی دونم !
دو سه روزی بود از دوبی و کیش برگشته بودن . تو این مدت اصلا باهاشون برخورد نداشتم . نیمه شب رسیدن بودن من خودم رو به خواب زدم و صبح هم تا از خونه بیرون نرفتن ،نرفتم پایین . فقط یه بسته کادوپیچ بزرگ پشت در اتاق بود منم از خوشحالی پرت کردم گوشه اتاق و توی اون سه روز باهاشون روبه رو نشدم . اونا هم هیچ سراغی نگرفتن . فقط صداشون شنیدم از پدرام در باره شرکت می پرسیدن وپدرام درباره کارای شرکت توضیح می داد فقط همین ! من حتی اندازه کارای شرکت هم ارزش نداشتم .
خونه هم سکوت فرو رفته بود و فقط صدای قطره های بارون سکوت رو می شکست محو تماشای بارون بودم ، صدای تلفن ذهنم رو خط خطی کرد :
-بفرمائید
-سلام عزیزم
-سلام و زهر مار . تو هنوز زنده ای ؟چی می خوای از جونم ؟
-خودتی نانازی ، یه مدتیه ندیدمت ، دلم برات تنگ شده .
-مرده شور تو واون دلت رو ببرن ، دلت بازم هوس کتک کرده ؟
-حالا واسه من بادی گارد می گیری ؟ نشونت می دم .
-مال این حرفا نیستی . بدبخت برو به جهنم .
-قطع نکن کارت دارم .
-ولی من کارت ندارم.
-چرا من کارت دارم ، پاشو بیا اینجا تا بهت بگم .
-خفه شو احمق.
-نمی آی ؟
-برو گم شو عوضی . من ان کسی که تو فکر می کنی نیستم .
-او او . من آمارت رو دارم ، تو هنوز بهمن رو نشناختی .
-دست از سرم بردار
-می خوای دست از سرت بردارم، می خوای اذیتت نکنم ؟ یه شرطی داره.
-چه شرطی ؟
-یه مدتی با من باش ، بعدش تو برو سی خودت ، ما هم می ریم سی خودمون .
-وقتی دیگه برام آبروم نمونده ها ؟
-اون دیگه پای خودته .
-من نعش گندیدمو هم ، اجازه نمی دم بذارن رو دوشش تو ، لاشخور .
-پس بچرخ تا بچرخیم . من شوخی سرم نمی شه ، رحم ندارم . یه بلایی سرت می آرم .
-خفه شو . برو هر غلطی می خوای بکن .
گوشی رو گذاشتم و دویدم طرف پله ها
وقتی رسیدم تو سالن ، صدای زنگ در بلند شد . با ترس ووحشت گوشی ر وبرداشتم .
-بله ؟ کیه ؟
-منم پریا باز کن
-تویی شراره؟ مگه کلید نداری ؟
-نه ، باز کن خیس شدم .
درو باز کردم و رفتم تو اشپزخونه و پشت پنجره به انتظار ایستادم . خواستم بدونم چی باعث شده که این موقع و تو این هوا بره بیرون . وقتی ماشین شراره جلوی ساختمون توقف کرد ، با دیدن مریم خشمی گذرا از ذهنم عبور کرد .
-این دیگه اینجا چی می خواد ؟
مریم و شراره از ماشین پیاده شدن و با عجله دویدن طرف پله ها . اون اینجا چی می خواست ؟ تا اونجا که یادم می اومد ، اونا هیچ رابطه دوستانه ای نداشتن .
برای پیدا کردن جواب سوالم ، رفتم پیشوازشون :
-سلام .
-سلام عزیزم .
-سلام پریا !حالت چطوره ، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود .
تو دلم گفتم :
«برو گم شو دختره چاپلوس . هنوز یه هفته بیشتر از آخرین دیدارمون نگشته »
به سردی پاسخ بوسه اش رو دادم و رفتم تا براشون چایی بریزم . وقتی برگشتم لباسشون رو عوض کرده بودن و روی مبل های سالن نشسته بودن . اونقدر به سر و وضعش رسیده بود ونگو . یه کت و شلوار خیلی قشنگ با یه شال هم رنگ پوشیده بود ، یه ارایش کم رنگ هم کرده بود .
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و در جواب تشکرشون لبخند کوتاهی زدم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم ، به ظاهر خودم رو سرگرم نشون دادم .
شراره به مریم گفت :
-اره می گفتم ، هر جور شده بود گشتم ،تا سفارشاتت رو پیدا کنم.
-ببخش تورو خدا ، تو زحمت افتادی .
-نه عزیزم ، چه زحمتی . دوستی مال همین موقع هاست دیگه .
از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارم . اینا کی اینقدر با هم صمیمی شده بودن ، که مریم خانوم سفارش هم بهش داده بود .
-شراره جون پس سارا کجاست ؟
-با پدرام رفتن بیرون . دیگه باید پیداشون بشه .
تازه فهمیدم چرا مریم با شراره صمیمی شده ! اون از یه راه دیگه وارد شده . به دست آوردن دل شراره و نزدیک شده به پدرام ، از طریق اون .
-نمی دونی شراره ، تو اون چند روزی که شمال بودیم چقدر به ما خوش گذشت ،چقدر دلم براشون تنگ شده ، انگار به وجودشون عادت کردم .
شراره به طعنه گفت :
-مریم جون ، با منم آره ؟
خندید و روبه من گفت :
-پریا جون ، نمی دونی چه لقمه ای برات گرفتم .
برگشتم طرفش .
-لقمه چی ؟
خندید .
-یه خواستگار برات پیدا کردم ...
حرفش رو قطع کردم .
-یواش تر برو من هم سوار شم ، اگه خوبه چرا واسه خودت نگه نمی داری .
-آخه با شرایط من نمی خونه ، ولی تو چرا !
-حالا کی گفته من قصد ازدواج دارم ؟
-وا یعنی چه ؟بالاخره هر دختری باید بره ، حالا یکی زود و یکی دیر .
-شراره می دونه من خیال ازدواج ندارم ، مگه نه ؟!
شراره رو به مریم گفت :
-راست می گه مریم جون ، تورو خدا بی خیال پریا شو . می ترسم یه آبروریزی دوباره راه بندازه .
شونه هاشو بالا انداخت .
-میل خودتونه ، من گفتم شاید ثواب شد .
-چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه مریم جون . دودستی بچسب و ولش نکن .
روم رو برگردوندم و نگام رو دوختم به تلویزیون .
-دختره ترشیده ایکبیری .
مریم یه چیزایی حس کرده بود . می دونست حضو من تو این خونه و رابطه نزدیک من و پدرام ، به اون اجازه اجرای نقشه اش رو نمی ده واسه همین می خواست منو از این دایره بیرون کنه .
صدای زنگ در بلندشد شراره با شادی از جا پرید .
-خودشه داماد آینده .
دلم لرزید و پاهام بی حس شد . حس کردم بغض گلوم رو رگفت و انعکاس اون چشامو ابری کرد . همه دست به دست هم داده بودن تا پدرام رو ازمن بگیرن . حتی شراره هم داشت برعلیه من توطئه می کرد .
-تو طئه ؟!اون فقط می خواد واسه برادرش زن بگیره . توطئه چیه ؟
-توطئه بالاتراز این حضور مریم توی زندگی اون ؟
همه دنیا انگار دست به دست هم داده بودن تا اونو از من بگیرن .
سم رو به سمت در ورودی چرخوندم ، تا اومدنش رو ببینم ، در حقیقت می خواستم برخوردش رو با اون ببینم . می خواستم احساسش رو نسبت به اون ارزیابی کنم .
درباز شد و سارابا چتر قشنگش ، در حالی که یه عروسک بزرگ تو بغلش بود واومد تو .
-سلام عمه شراره .
-سلام خانومی ، ببینم چی داری ؟
چترش رو انداخت وسط سالن و رفت طرفش .
-ببین یه عروسکه ، قشنگه ؟
-آره خیلی قشنگه .
مریم با چاپلوسی جلو رفت و جلوش زانو زد .
-سلام سارا خانوم ، خوبی خاله ؟
سارا یه قدم به عقب برداشت و آهسته سرش رو تکون داد یعنی آره .
-چه عروسکی می دی منم ببینم ؟
دستش رو پس زد و گفت :
-نه مال خودمه .
بعد از کنارش دوید و رفت طرف پله ها .
نگام چرخید به سمت پدرام . با موها و لباس نمدار وارد شد وبلند واضح سلام کرد . مریم از جا بلند شد و کنار شراره ایستاد و با شرمی ساختگی رو پایین انداخت .
-سلام آقا پدرام .
-سلام، مریم خانوم حال شما ؟چه عجب این طرفا ؟
-اختیار دارید ، ما که همیشه مزاحم شما هستیم .
-این چه حرفیه ، شما مراحمید .
شراره جلو رفت و نایلون های میوه رو از دستش گرفت گفت:
-حسابی خیس شدی ، مگه مجبوری زیر بارون بمونی .
-بارون رحمته ، خواهر من .
-آره ، ولی اگه مریض بشی سر تا پات می شه زحمت ، حالا برو لباساتو عوض کن و بیا تا برات چایی بیارم .
-باشه ممنون . الان می آیم .
بعد رو به مریم که همچنان ایستاده ود و تماشایش می کردو گفت :
-چرا سرپائید مریم خانوم ، بفرمائید بنشیند ، الان خدمت می رسم ، سارا کجاست ؟
-رفت بالا .
-پس من الان برمی گردم .
بعد از جلو رد شد و بدون اینکه منو ببینه بالا رفت . نمی دونم از قصد منو ندیده گرفت یا اونقدر خودمو توی مبل مچاله کرده بودم ، که به دیدش نیومدم . حس کردم یه چیزی رو دلم سنگین شد . وقتی رفتارش رو با مریم با خودم مقایسه می کردم ، به احساسش شک می کردم . شاید واقعا اون هیچ احساسی به من نداشت ؟
مریم و شراره برگشتن سر جاشون و مشغول بگو و بخند شدن ، نمی دونم چه موضوعی اینقدر براشون خنده دار بود ؟ مجله دستم رو با حرص ورق زدم . چند لحظه بعد صدای قدم هاش که از پله ها پایین می اومد نگاهم رو از مجله جدا کرد . انگار اون امروز قصد داشت با رفتارش دل منو به آتیش بکشه . روم برگردوندم تا نبینمش ، انگار خودش می دونست وقتی بلوز و شلوار سفید تنش می کنه چقدر برازنده می شه .
بلند شدم و از پشت سرش عبور کردم و رفتم تو آشپزخانه . صداشو شنیدم که رو به مریم می گفت :
-خیلی خوش اومدید .
-قصد مزاحمت نداشتم . شراره جون رو بیرون دیدم ، اصرار کردن که بیام خونه ، این بود که مزاحم شدم .
-اختیار دارید ، خوشحالمون کردید .راستی شراره ، دختر آتیش پاره ات کجاست ؟ندیدمش .
دلم ریخت پایین . این حرفش ، یعنی منو به عنوان خواهر زاده اش قبول کرده .
-نمی دونم ،الان همین جا بود چطور ندیدیش ؟
-اصلا متوجه اش نشدم .
شراره با کنایه گقت :
-آره مریم جون ، از بس با دیدن تو خوشحال شده ، پریا رو یادش رفت .
دستامو مشت کردم ، تا صدام درنیاد و حرفی نزنم .
-آقا پدرام ، الان داشتم از خاطرات شمال واسه شراره جون می گفتم . انگار همین دیروز بود ، خیلی خوش گذشت .
-درسته ، خیلی سفر خوبی بود . به نظرم واسه همه لازم بود ، به من که خیلی خوش گذشت .
-با وجود همسفرایی مثل شما و سارا ، سفر خاطر انگیزی .
-شما لطف دارید ، راستی داریوش چه کار کرد ؟ با خانواده صحبت کرد ؟
-تقریبا قضیه حل شده ست فقط مشکل مامان اینا ، تنهایی مهربان که اونم با صحبت رفع شد . اونقدر از مهربان خوششون اومد نگو.
-ان شاا.. خوشبخت بشن . اصل داریوش و پریان که می خوان با هم زندگی کنن .
-بله ؟
-آخ ببخشید ، منظورم مهربان بود ، پس چی شد این چایی شراره خانوم ؟
-وای وای یادم ، الان ..
-بنشین خودم می آرم . تو پیش مهمونت باش.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|