نمایش پست تنها
  #48  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت چهل و چهارم »

نامه رو گذاشتم روی در اتاق پدرام و از خونه بیرون زدم . ساعت نزدیک پنج صبح بود . با آژانس خودم رو به راه آهن رسوندم و با اولین قطار به سمت ساری حرکت کردم . روستای مامان یه دهی اطراف ساری بود . روستایی که مامان با حسرت از اون توی خاطراتش یاد کرده بود .
بعد از اون روز، م رفتم پیش کسانی که مامان بهم اطمینان داده بود ، ازم به گرمی استقبال می کنن . اونا از یادگار لیداشون به خوبی پذیرایی کردن . اون چهار سالی که اونجا بودم ، لحظه ای بهم سخت نگذشت . من آزاد بودم و رها ، سبکبال و آزاد .
فقط یاد پدرام بود که هر شب به دلم چنگ می زد و خواب رو از چشام می گرفت گاهی فکر می کردم وان بدون من چه کار می کنه ؟ولی وقتی یاد حضور مریم ، تو زندگیش می افتادم ، می فهمیدم همه این انتظار برای اومدن اون بی فایده است .
سعی کردم پشت نقاب بی تفاوتی عشقی که وجودمو سوزونده بود رو به فراموشی بسپارم . ولی فراموش کردن اون در توان من نبود . من باعشق اون دوباره زنده شده بودم . ولی بی مهری و توهین اون رو هم نمی تونستم فراموش کنم. اون حرفای منو باور نکرد و بهم مهر هرزه گی زد .هیچ وقت نمی بخشمت پدرام هیچ وقت .
وقتی اقا جون سراغ مامان و بابا رو گرفت ف با چشمایی بارونی گفتم که توی تصادف هردوشن رو از دست دادم و فقط چاره رو اومدن به اونجا دیدم . هیچ کس ازم سوالی نپرسید و من هم ترجیح دادم حرفی نزنم . هیچ وقت نمی دونستم که آقا جون از همه ماجرای زندگیم خبر داره ، ولی اونقدر روح بلندی داره که دورغ های منو به روم نمی آره .
صدای در اتاق نگاهم رو از پنجره جدا کرد . به سمت در برگشتم و آهسته گفتم :
بفرمائید .
حمید سرش رو از لای در آورد داخل اتاق و گفت :
-پریا بیداری ؟
-آره بیا تو
اومد تو و درو پشت سرش بست .
-مزاحم نیستم ؟
-ای بابا ، این حرفا چیه ؟ چهار ساله تحملت کردم ، این چند ساعتم روش .
در حالی که می خندید روی تخت نشست و گفت :
-ای بابا راست می گی ها ، چهار سال گذشت و من آخرش نتونستم این زبون تو رو کوتاه کنم .
خندیدم .
-عیب نداره ، آرزو بر جوانان عیب نیست .
-نوبت منم می شه خانوم
-فکر می کردم یه کله تا صبح بخوابی
-خوابیدم ، ولی بیدار شدم و دیدم ساعت تازه سه . انگار امشب نمی خواد سحر بشه . تو چرا بیداری ؟
-خوابم نبرد .
- چه کار می کردی ؟
-هیچی خاطراتم مرور می کردم .
-توی این خاطرات تو چی هست که از صبح تا حالا داری توشون گشت می زنی ؟
اهی کشیدم و گفتم :
-خودمم نمی دونم .
بلند شد و اومد کنارم ایستاد و نگاهشو به سیاهی شب دوخت و آهسته زمزمه کرد :
-منم تو این خاطرات تو نقشی دارم ؟
نگاش کردم ، هنوزم نگاش توی حیاط بود نمی دونستم چی باید بهش بگم حمید برام مثل یه برادر بود ، مثل یه دوست . دوستی که تموم این چهار سال همیشه پناهم بود ، ولی ...
آرزو کردم کاش اشتباه برداشت کرده باشم و احساس حمید به من ، همون حسی نباشه که من یه روز به پدرام داشتم .
برگشت و نگاه منتظرش رو به صورتم دوخت . می دونستم چی باید بگم ، تا بفهمه حسی که من بهش دارم ، حسی یه کاملا دوستانه مثل یه دوست یه بردار .
-پریا شاید ..
در با شدت باز شد و شراره با نگاهی هراسان اومد تو ...
-پریا پریا بدو مسعود .
-بابا ؟ بابا چی ؟
-حالش بد پریا بدو .همش تورو صدا می زنه ، می خواد ...
دیگه نموندم بقیه حرفش رو بزنه ، با دست زدمش کنار و از اتاق زدم بیرون . حمید وشراره هم پشت سرم اومدن .
نفس کشیدن های بابا ، یه چیزی بود مثلا تقلا . مشخص بود نفس های آخره کنار تختش زانو زدم و دست های بی رمقش رو تو دستم گرفتم .
-بابا منم پریا . نگام کن ، اینجام .
چشمای بی فروغی که دیگه نور زندگی توشون نبود رو باز کرد و نگام کرد . بریده بریده گفت :
-پری اومدی ...گفتم می رم و تورو نمی بینم .
-نه بابا نگو و نباید بری من اومدم واسه همیشه پیشت بمونم .
قطرات اشکی که آهسته از گوشه چشاش می چکید رو دیدم .بغض منم ترکید و اشکام صورتم رو تر کرد .
-بابا من که به جز تو کسی رو ندارم .
-منو ببخش ... پری تو پاک بودی ... مثل ... مثل .. همین ... اشکایی که از ...چشات می باره ...منو ...ببخش که حرفات ....حرفاتو ....باور نکردم .
خم شدم و پشت دستش رو بوسیدم .
-نه بابا تقصیر من بود . نباید می رفتم من وببخش بابا .
-شراره ... حلالم کن ..من جوونیتو ازت ...گرفتم ... پری رو به تو سپردم ...مراقبش ... باش .
شراره کنار تختش زاون زد و دست دیگه شو گرفت .
-این چه حرفیه مسعود من کنار تو خوشبخت بودم . منو تنها نذار مسعود تو نباید بری .
سرشو روی دستش گذاشت و من تکون خوردن شونه هاشو دیدم .
نگام از روی شراره سر خورد رو صورت بابا ، نگاش به سقف خیره بود و دیگه نفس نمی کشید . جیغ کشیدم و شونه هاشو تکون دادم .
-بابا ! بابا منو نگاه کن .
آقا جون اومد جلو و با دست چشماشو بست و زیر لب گفت :
(اشهد ان لااله الله و اشهد ان محمد رسول الله ، انا لله و انا الیه راجعون )
از ته دل فریاد کشیدم و زار زدم سرم رو روی سینه اش گذاشتم و نالیدم .
« نه بابا تو حق نداری تنهام بذاری . بابا من تازه پیدات کرده بودم ، تازه می خواستم حسرت ساله ایی که بدون تو سر کردم در بیارم . می خواستم دوستت داشته باشم »
آره ، آرزوی من این بودکه اون زنده بمونه ،تا بتونم دوباره دست محبت اونو روی سرم حس کنم ، بتونم بابا صداش بزنم و بهش محبت کنم ، ولی انگار سرنوشت چیز دیگه ای برام رقم زده بود فریاد زدم :
« بابا ...نرو ... تنهام نذار »
دستی شونه هامو گرفت و بلندم کرد . دست های گره کردم و نثار شونه هاش می کردم .
-لعنتی ، ولم کن .
دستامو گرفت . سرم رو روی سنه اش گذاشتم و اجازه دادم بغضم اشک بشه و بباره بوی آشنایی توی وجودم پیچید سرم رو بلند کردم و از پشت پرده اشک به چهره اش نگاه کردم . باورش برام سخت بود بعداز چهار سال به آرزوم رسیده بودم و اونو کنارم حس می کردم . چشمای اونم بارونی بود . چقدر تغییر کرده بود . ولی رنگ نگاش همون نگاه آشنای قدیمی بود . همون که یه روز تموم زندگیم توش خلاصه می شد . نگاش آتیش زیر خاکستر دلمو دوباره شعله ور کرد .اونقدر تو دریای چشاش گشت زدم که زمان و مکان از یادم رفت .فقط با صدای فریاد های شراره بود که به خودم اومدم . نگا مو ازش گرفتم و برگشتم طرف شراره .
برعکس مراسم خاک سپاری مامان تنها من وبابا و خانواده مهربان و داریوش شرکتت کننده های اون بودیم ، مراسم بابا خیلی باشکوه و با حضور دوستان شراره و بابا و پدرام برگزار شد .
برخورد داریوش و مهربان لحظه اول دیدنی بود . نمی دونستن باید از دیدن من خوشحال بشن یا تعجب کنن . سارا لحظه ای از کنارم دور نمی شد وهمه جا دنبالم می وامد درست مثل نگاه پدرام که همه جا باهام بود با ایکه هنوزم دیوانه وار دوستش داشتم ولی قلب شکسته و غرور خرد شده ام ، بهم اجازه نمی داد دوباره بهش نزدیک بشم باهاش صحبت کنم . جواب سلامش فقط سری بود ، که تکون می دادم و خداحافظی با اون فقط نگاهی بود که بدرقه اش می کردم .
مراسم شب هفت بابا هم تموم شد بدون اینکه مریم توی هیچ کدوم از اونها حضور داشته باشه . نمی دونم چرا توی هیچ مراسمی شرکت نکرد در آخرین روز بالاخره با کنجکاوی سراغش رو ازم مهربان گرفتم و اون موقع بود ، که فهمیدم مریم هشت ماهه بارداره و همسرش بهش اجازه حضور توی مراسم رو نداده .
بی اراده آهی کشیدم همسرش یعنی پدرام چشمام پراز اشک شد و واسه اینکه مهربان پی به حال خرابم نبره ، نگاهم رو به پنجره دوختم .این بچه می تونست بچه من باشه بچه من و پدرام اگه روز گار بهم اجازه می داد، اگه اون به حرفام گوش می داد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید