نمایش پست تنها
  #49  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت چهل و پنجم

« قسمت چهل و پنجم »

روی صندلی نشستم و به عکس باباکه با روبان مشکی تزئین شده بود خیره شدم واقعا که دنیای عجیبی بود تا وقتی اونو کنارم داشتم ، ازش بیزار بودم و شاید هفته ها می گذشت بدون اینکه باهاش برخوردی داشته باشم ولی حالا حالا که تشنه داشتنش بودم او رفته بود بدون اینکه توی تموم این بیست و چهار بهاری که از زندگیم گذشته بود ، لحظه ای دست محبت یا نگاه محبت آمیزش رو حس کنم .
با حس سنگینی نگاهی سرم رو بلند کردم نگام توی نگاه منتظر پدرام افتاد.نگاهم رو دزدیم و به حمید که داشت صندلی ها رو جمع می کرد نگاه کردم . لم نمی خواست دوباره اونقدر اسیر نگاش بشم که دل کندن برام سخت بشه دیگه من نه اون پریای سابق بودم و نه اوم پدرام چهار سال پیش . اون حالا یه زندگی جدا داشت با همسر و فرزندی که انتظاراومدنش رو می کشید .
حمید صندلی ها رو جمع کرد و داریوش اونا رو به حیاط انتقال می داد . شراره و مهربان هم دیس های حلوا وخرما رو جمع می کردن . فقط من بیکار نشسته و نظاره گر بودم نه اینکه نخوام ،نه، دستم به کاری نمی رفت . دیدن دوباره پدرام احساس گذشته رو تو وجودم زنده کرده بود . با این تفاوت که دیگه مثل چهار سال پیش ، اون به من تعلق نداشت اون زن و بچه...
نگام رو به گوشه دیگر سالن دوختم که آقا جون و خانم جون و زن دایی نشسته بودن و صحبت می کردن . نگامو در جستجوی دایی ، توی فضا حرکت دادم . با کمی دقت متو جه شدم ، صداشو از تو حیاط می شنوم که با موبایل حرف می زنه . حتما داره با بچه ها تو شمال صحبت می کنه . نگام افتاد به باغچه و بی اراده آه حسرت باری کشیدم .
-مامان کجایی بیا و باغچه هایی رو که یه روز با عشق بهشون می رسیدی حالا تماشا کن .
-کجایی دختر ؟ خوابت برده ؟
برگشتم و به حمید که دستش رو به صندلی گرفته بود نگاه کردم .
خسته نباشید .
-همچنین خانوم حالا اجازه می دید .
معترض گفتم :
-یعنی همه کارتون تموم شده ، فقط مونده همین یه صندلی که من نشسته ام روش ؟
خندید :
-نه ترسیدم دیر برسم به دادت غرق بشی ، گفتم بیام نجاتت بدم .
-زهر مار از دست تو نمی تونم یه لحظه تو خودم باشم ؟
-نه حالا بلند شو ، برو ببین شراره چه کارت داشت ده بار صدات زد ، ولی تو اونقدر پرت بودی که نفهمیدی !
بلندشدم و با گفتن ، اگه با همین یه صندلی کارت تموم میشه بفرمائید ، رفتم طرف آشپزخونه جایی که شراره با نگاه غم گرفته اش نگام می کرد .
-بله شراره جون کارم داشتی ؟
- آره بیا ببین به نظرت این غذاها کافیه یا زنگ بزنم سفارش بدم ؟
در قابلمه ها ر وبرداشتم و همین طور که وارسی می کردم ، گفتم :
-به نظر من که کافیه فکر نمی کنم امشب کسی زیاد اشتها داشته باشه .
آهی کشید و گفت :
راست می گی ، من که میلم به هیچی نمی ره .
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :
-این جوری خودتو از بین می بری ، تو یه هفته است درست و حسابی غذا نخوردی .
دوباره اشکاش جاری شدن .
-دست خودم نیست پری ، وقتی فکر می کنم بعد از این باید بدون مسعود زندگی کنم .قلبم اتیش می گیره .
-با این کار که اون بر نمی گرده . این جوری فقط خودتو اذیت می کنی .
-خوب شد تو اینجایی پری وقتی نگات می کنم دل اروم می گیره .
آهی کشیدم و گفتم :
نگو شراره من خیلی دیر اومدم اگه زودتر بر می گشتم شاید می تونستم بیشتر کنارش باشم شاید اون جوری دیگه حسرت محبت اونو نداشتم . شاید اصلا اشتباه کردم که رفتم . من نباید می رفتم ، باید می موندم وثابت می کردم بی گناهم .
-شاید اگه منم جای تو بودم می رفتم تو باید مارو ببخشی ، ما همه در مورد تو اشتباه می کردیم . تو رفتی ولی بازم ثابت شد که بی گناه بودی .
روی صندلی نشستم با حسرت گفتم :
-ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه . حالا از کجا حقیقت رو فهمیدین ؟
رو به روم نشست و گفت :
-نا مه ای که تو واسه پدرام نوشته بودی و اخرین مکالمه ضبط شده تلفن ما رو به شک انداخت . اگه گوشه ای از حرفای تو راست بود اون وقت گناهکار اصلی ما بودیم . همون وز پدرام رفت سراغ بهمن با دو تا از بچه های شرکت ، خوب گوش مالیش دادن . اونقدر زدنش تا آخرش اعتراف کرد که همه اون عکس ها مونتاژه می گفت یکی از دوستاش ماه ها روی اونها کر کرده تا واقعی به نظر بیان . گفت که مدت ها بهت زنگ زده ووقتی راضی نشدی به حرفاش گوش بدی ...
-بسه شراره نمی خواد ادامه بدی .
دستمو گرقت توی دستش و گفت :
-نه پریا بزار حرفایی رو که تموم این چندسال تو دلم مونده به زبون بیارم بذار تو هم بفهمی که ای مدت ما چه عذابی کشیدیم . بذار بفهمی که بابات هم به فکرت بود ، نه اینکه الان که نیست می خوام از خوبی هاش بگم نه ،وقتی بهمن اعتراف کرد که همه اون عکس ها فقط واسه به دست اوردن تو ورام کردن تو بوده من خرد شدنش رو دیدم . شب تا صبح راه می رفت و باخودش حرف می زد تازه فهمید تو چی بودی و براش چه ارزشی داشتی تازه اون موقع فهمید خیلی ازت غافل بوده . جای خالیت بدجوری آزارمون می داد . واسه پیدا کردنت به همه جا سر زدیم ، هر جا که فکر می کردیم می تونی رفته باشی . پدرام کارش شده بود از صبح تا غروب تو خیابونا راه رفتن تا اینکه نشونی ازت پیدا کنه پری اون توی این مدت خیلی بهش سخت گذشته .
-بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ، خواهش می کنم .
-نه پری گوش کن !من نامه ات رو خوندم ، تازه اون موقع پرده ها از جلوی چشام کنار رفت من دوست داشتم آرزوم بود که خوشبخت بشی من هیچ وقت فکر نمی کردم تو و پدرام .. منو ببخش من نباید مریم وارد این بازی می کردم ، ولی من نمی دونستم اگه یکی از شما به من می گفت اون وقت ... شما می تونستید با هم خوشبخت بشید ولی الانم
از پشت میز بلند شدم .
-بسه دیگه شراره تمومش کن حسرت خوردن واسه گذشته که فایده ای نداره من توی این مدت خیلی سعی کردم خودم و پدرام و احساسم به اون رو فراموش کنم .الانم همه چی تغییر کرده نه من اون دختر بیست ساله بازیگوشم و نه پدرام اون سوار رویایی من .اون الان زندگی خودشو داره ومن دلم نمی خواد ارامش زندگی شو به هم بریزم .
از آشپزخونه رفتم بیرون جلوی در صدای زمزمه وارش رو شنیدم که گفت :
-بمیرم واسه پدرام چه آرامشی هم تو زندگیش هست .
فکر کردم « یعنی اون با مریم مشکل داره ! یعنی اونم مثل من به آرامش نرسیده »
-هی پری به نظرت اینو کجا بذارم
به حمید نگاه کردم که آباژور تو دستش بود و دنبال جای مناسبی می گشت . با دست به گوشه سالن آشاره کردم و گفتم :
-جاش اونجاس .
وخودم همون جا روی مبل ولو شدم سرم رو بین دست هام گرفتم و سعی کردم دیگه به افکاری که فکر کردن به اونها هیچ فایده ای نداره اجازه جولان ندم .
ناگهان سرم رو بلند کردم . حمید رو کنارم نشسته بود .
-پاشو عزیزم ، پاشو اینقدر فکر نکن خدا بیامرزدتش دنیا مال زنده ها س .
-ول کن حمید حوصله ندارم .
-پاشو یه کم به من کمک کن ، قول می دم حو صله ات بیاد سر جاش .
-شما که همه کارا رو کردید .
-نه عزیزم هنوز مونده توبلند شو تا بهت بگم .
از روی مبل بلند شد و دستش رو دراز کرد طرفم . دستم رو تو دستش گذاشتم و همون موقع نگاهم نشست تو نگاه پدرام . چه غمی تو نگاش بود ! حالا حالتش شده بود مثل من ! مثل همون روزایی که دست تو دست مریم از خونه بیرون می رفت مگه اون نگاه منتظر و حسرت زده ام رو پشت شیشه دید ، که من الان دلم براش بسوزه . اصلا بلند شدم و همراه حمید رفتیم بالای سالن .
-خوب امر بفرمائید رئیس .
-نه خانوم ، خواهش می کنم شما بفرمائید .
بعد منو نشوند روی مبل وخودش کنارم ایستاد
-گفتم بیای اینجا و نظر بدی چه جوری مبل ها و اثانیه ها رو مرتب کنیم .
-نظر تورو همه قبول دارن ، هر کاری خواستی بکن من الان حوصله ندارم
بلند شدم و قبل از اینکه مخالفتی کنه ، رفتم تو حیاط .
دلم عجیب گرفته بود و هوای ابری هم دلگیری من دامن می زد . هوا بارونی بود و سرد مثل همه روزای زمستون برگ های درخت ها ریخته بودن و گل ها و بوته های خشک شده گل ها و شمشاد ها منظره حیاط رو دستخوش یه تغییرکرده بودن ، تغییری که برام دل چسب نبود باید یه فکری واسه همه این گل ها خشک شده می کردم . وقتی بهار بیاد
-وقتی بهار بیاد ! وقتی بهار بیاد چی ؟
به سمت صدا برگشتم ، پدرام کنارم ایستاده بود و اونم مثل من از بالای تراس به سمت حیاط نگاه می کرد . به نیم رخش نگاه کردم ، توی اون لباس مشکی لاغر تر به نظر می اومد . تازه داشتم رد پای گذر زمان رو تو چهره اش می دیدم و موهای شقیقه اش سفید شده بودن و ...
برگشت و نگاهمو رو غافلگیر کرد . به چشام اجازه غرق شدن تو دریای طوفانی نگاشو ندادم و فوری سرم رو برگردوندم و زمزمه کردم :
-وقتی بهار بیاد دوباره امید به این خونه پا می ذاره . ببینید چطور خشک شدن .
-این گل ها باغبون نداشتن ، وگرنه زنده می موندن .
چرخید طرفم و بی مقدمه گفت :
-پریا ! چرا رفتی ؟
زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم . با تعجب ایستاده بود و نگام می کرد . مونده بود که کجای سوالش خنده دار بوده . اونقدر خندیدم که اشکم دروامد
شراره با وحشت اومد بیرون و بغلم کرد .
-چی شده پریا ؟
خنده ام به گریه تبدیل شد بود. سرم رو به شونه اش گذاشتم و اجازه دادم اشکام از غم وجودم کم کنن.
شراره با دست موهامو نوازش کرد و رو به پدرام گفت :
-چی بهش گفتی ، اشکش رو در آوردی ؟
-هیچی شراره من چیزی بهش نگفتم ، فقط یه سوال ازش پرسیدم .
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم :
می پرسه چرا رفتی ! خنده دار نیست شراره تازه داره دلیل رفتم رو می پرسه . اون قاضی بی رحمی بود که قبل از محاکمه برام حکم برید و احساسم رو کشت ووجودم رو به آتیش کشید حالا می پرسه چرا رفتم ! چرا رفتم یکی بهش بگه چرا رفتم ! چرا ! چرا !
-آروم باش پری ! خودتو ازار نده ، تو هم برو پدرام بذار این دختر یه کم اعصابش آروم بشه . دیدن تو اعصابش رو تحریک می کنه .
آهی کشید و سوئیچ ماشین رو تو دستش چرخوند .
-باشه من می رم دنبال سارا .
بعد رو به من اضافه کرد :
- شما هم برین ، اون تو یه نفر هست باعث راحتی اعصابتون می شه برید و به نگاه منتظرشون پایان بدید .
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم در پشت پنجره حمید با نگاه منتظرش ، نگام می کرد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید