نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت چهل و هشتم »

گوشی زود گذاشتم و به اشکام اجازه دادم اونقدر ببارن تا سبک بشم ، تا اون وزنه سنگینی که راه نفسم رو بسته بود برداشته بشه و من بتونم نفس بکشم .
بلند شدم و پشت پنجره ایستادم حس کردم نفس کشیدن برام سخت شده . پنجره رو بازم کردم و با یه نفس عمیق هوای بهاری به ریه کشیدم . سه ماه از رفتن بابا می گذشت تا چهل روز اول دورمون شلوغ بود و بعد هر کی به راه خودش رفت و من موندم و شراره و پدرام که گهگاهی می اومد و برامون غذا می اورد . نه من و نه شراره هیچ کدوم حوصله پخت و پز نداشتیم . شراره یا دنبال کارای شرکت بود یا اونقدر تو حسرت از دست دادن بابا اشک می ریخت که حوصله هیچی رو نداشت منم که با اومدن پدرام دائم توی اتاقم بودم یا سرم رو با کمک کردن به سارا توی درساش گرم می کردم .
توی این مدت شراره به خواست خودم درباره پدرام صحبت نمی کرد و منم به پدرام حتی اجازه حرف زدن نمی دادم ولی اون شب ...
تموم این مدت چقدر با این فکر که مریم بالاخره همسر پدرام شدو این بازی رو برد ، رنج کشیدم در حالی که هیچ وقت اینطور نبود .
-اگه نمی رفتم !
-نه ، اگه نمی رفتی ، اون ازدواج سر می گرفت . نامه تو و رفتن تو بود ، که اونو متوجه کرد .
-کاش زودتر برمی گشتم .
-زودتر برمی گشتی که چی ؟که خودتو تحمیل کنی ؟یا می خوای دوباره گذشته تکرار بشه . از کجا مطمئنی که یه اتفاق دوباره اونو عوض نمی کنه ؟نه پری گول نخور دوباره اسیر نشو .
-مگه من از اسارت چشاش دراومدم که حالا می گی دوباره اسیر نشو .
خودم می گفتم و خودم هم جواب می دادم ، که دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد . با فکر اینکه دوباره پدرام گوشی رو برداشتم .
-قرار بود من فردا بهت زنگ بزنم به همین زودی یادت رفت .
-کی همچین قراری گذاشته بودیم .
-وای حمید تویی
-مگه قرار بود کس دیگه ای باشه .
-نه ..تو کجایی
-همین جا زیر سایه شما .
-نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده .
-آره معلومه گوشیمون سوخت بس که تو زنگ زدی .
-حمید من که هفته پیش بهت زنگ زدم .
-به نظرت یه هفته زمان کمیه ؟
-نه ولی من که نمی تونم هر روز باهات تماس بگیرم اون وقت دایی و زندایی چی فکر می کنن؟
-اونا مختارن ، هر چی می خوان فکر کنن.
-ولی من نمی خوام .
-چی رو ؟ که به من زنگ بزنی ، یا اینکه اونا فکر کننن.
-بسه حمید از اونجا چه خبر است .
-خبرا همه اون جاست .
-نه اینجا خبری نیست ، همه روزامون مثل همه . تکراری و یکنواخت و خسته کننده .
-چرا نمی آی اینجا .
-خیال همین کارم رو داشتم فردا حرکت می کنم .
-چرا فردا همن حالا بیا !
-الان تو این هوا ؟ تو این نم بارون و این تاریکی دیوونه شدی ؟
-می خوای بیام دنبالت ؟
خندیدم .
-نه تو امشب یه چیزیت می شه
-واقعا پری اگه بیام حاضری بیای شمال ؟
-آره می ام ولی رانندگی تو شب یه کم خطرناک ، تناه تا اینجا یه وقت خوابت نگیره .
-مواظبم تو هم مثل یه دختر خوب هر چی داری جمع کن ، که می خوایم بریم عروسی .
-حالا تا تو برسی کم کم جمع می کنم .
-کم کم نه سریع جمع کن و پاشو بیا پایین که منتظرم .
-چی می گی حمید تو کجایی ؟ درست حرف بزن ببینم .
-عرض کردم که زیر سایه شما الان نیم ساعته که پشت در نشستم .
-شوخی می کنی ؟
-نه می خوای یه بوق بزنم ؟ بیا اینم بوق .
راست می گفت ، صدای بوق ماشین از بیرون می اومد .
-حمید یواش تر مردم بیدار شدن .
-تقصیر توکه حرفمو باور نکردی .
-تو اینجا چه کار می کنی ؟
-کارت عروسی آوردم .
-راست می گی اصلا عروسی هانیه رو فراموش کرده بودم . هفته پیش آقا جون زنگ زده بود ، ولی اونقدرفکرم مشغوله که پاک یادم رفت .
آقا جون هفته پیش زنگ زده بود تا از من و شراره اجازه بگیره واسه عروسی و شراره هم با روی باز گفت که هیچ ایرادی نداره و بهشون قول داد که حتما تو این مراسم شرکت می کنیم .
-ناراحت شدی ؟
-نه چرا باید ناراحت بشم ؟ هانیه و علی از چند ماه قبل قرار عروسی رو گذاشتن .
-خوب پس من چه کار کنم .
-باشه عزیزم من عجله ندارم ، من صبرم زیاده .
گوشی رو گذاشتم و رفتم پایین و درو باز کردم قفل در سالن رو هم باز کردم و برگشتم بالا تا وسایلم رو جمع کنم .
یه نامه واسه شراره نوشتم و همراه با کارت دعوتی که حمید آورده بود روی میز آشپزخونه گذاشتم و همراه حمید از خونه خارج شدم . دوباره زمان برگشته بود به عقب پدرام بر خلاف انتظار من هنوز مجرد بود وهمون پری عاشق چهار سال پیش بودم .با این تفاوت که روحی زخم خورده داشتم و به جای آرش حمید کنارم بود این بار باید تصمیمی می گرفتم ؟

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید