نمایش پست تنها
  #56  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت پنجاه و دوم»


با نگاه بین جمعیت دنبال شراره گشتم نگام نشست تو صورت خندان هانیه که برق خوشبختی تو نگاش می درخشید یه صدا کنار گوشم زمزمه کرد :
-دنبال من می گردی عزیزم .
برگشتم به صورت خندان حمید لبخند زدم .
-خیلی به دلت صابون زدی .
خندید نگاش کردم یه کت و شلوار مشکی خوش دوخت تنش کرده بود و کروات سرمه ای بسته بود .
-خیلی به خودت رسیدی خبریه ؟ ناقلا تو هم فهمیدی امشب اینجا چه خبره ؟
-مثل اینکه خودتو تو اینه ندیدی تو هم کم به خودت نرسیدی .
-آره ولی نه به اندازه تو .
اگه روسریت رو در بیاری معرکه می شی .
اخمی کردم و گفتم :
-فکر می کردم تو این چند سال منو شناختی .
-آره ولی امشب عروسیه چشنه نگاه کن ببین چه خبره .
-آره هر کی داره یه جور دلبری می کنه مثلا دختر خاله ات کمین نشسته من ازت دست بکشم و برم تا حمله ور بشه .
غش غش خندید .
-نمی خوای تجدید نظر کنی ؟
تو چی ؟
با ابرو به روسریم اشاره کرد .
-نه این یه یادگاری با ارزشه .
-از کی ؟ پدرام ؟
با اخم نگاش کردم
-ناخواسته بود باور کن .
-فکر نمی کردم فال گوش می ایستی .
-اتفاقی شنیدم وقتی داشت ...داشت ..ازت خواستگاری می کرد .
-اتفاقی آره !
خندید
-اره به جون پریا ! حالا تو چی گفتی ؟
-یعنی می خوای بگی بقیه اش رو نشنیدی ؟
-نه دیگه مامان اومد تو اتاق و نشد که ...
-که چی ادامه جاسوسیت رو بکنی ؟
خندید
-نه به جون تو .
-به جون خودت ، هر چی هیچی نمی گم پررو می شه .
-نگفتی چی بهش گفتی .
-گفتم نه
-چرا مگه سال ها منتظر اومدنش نبودی
-تو از کجا این چیزارو می دونی ؟
-فهمیدنش کار سختی نبود . نگاه های پر تمنای پدرام و گهگاهی اشتیاق تو برای دیدنش ، همه چیز و آشکار می کرد فقط نمی دونم تو چرا بهش جواب رد می دی .
-حمید تو جریان اومدن من به اینجا می دونی ! می دونی چرا اومدم ؟
سرش رو تکون داد یعنی اره با تعجب نگاش کردم به نگاه متعجبم خندید و گفت :
-پدرام بهم گفت .
-تو جای من بودی چه کار می کردی ؟
-می بخشیدمش .
-گناه اون قابل بخشش نیست .
-پریا اگه منم جای اون بودم شاید تو اون موقعیت همین عکس العمل رو داشتم .
-اگه جای من بودی می تونستی دوباره بهش اعتماد کنی ؟
-آره چون دوستش داشتم مجبور بودم بهش اعتماد کنم .
-اگه دوستش نداشتی چی ؟
-تو دوستش داری پس چرا به خودت و به من دورغ می گی ؟ غیر از اینه !
هیچی نگفتم دستمو گرفت و رفتیم طرف میز و صندلی که خالی بود .
-بشین اینجا اینجوری بهتره .
بی هیچ حرفی نشستم رو به روم نشست و گفت :
-فکر می کردم اونقدر عاشق شدم که واسه ساختن یه زندگی کافیه ولی الان می بینم عشق یه طرفه هیچ ارزشی نداره واسه همین تصمیم گرفتم اونو واسه همیشه گوشه دلم خاک کنم .ولی عشق تو وپدرام فرق داره شما همدیگر دوست دارید .
-حمید دوست داشتن کافی نیست .
-چرا ؟ خیلی هم کافیه تازه واسه شروع زیادم هست شما سختی زیادی کشیدید ، ولی نتونستید فراموش کنید غیر از اینه که بعد از چهار سال هنوز مجردید .
-اون اشتباه بزرگی کرد .
-تاوانش رو هم پس داد.
-فقط اون تاوانش نداد منم تاوان اشتباه اونو دادم حمید چهار سال زمان کمی نیست ،منم زجر کشیدم .
-می دونم من رنج کشیدنت رو دیدم اشکاو دیدم ولی قبول کن هر کس تو زندگی اشتباهاتی می کنه سعی کن ببخشی شما می تونید کنار هم خوشبخت بشید .
اومدم جوابش رو بدم که شوکا دختر خاله حمید اومد جلو و صداش کرد .
-حمید آقا مارو تحویل بگیر .
-پاشو برو صدای دخترا در اومد .
از جا بلند و با گفتن رو حرفام فکر کن رو دور بازوی شوکا حلقه کرد و رفت وسط جمعیتی که با رقص و پایکوبی مجلس رو گرم کرده بودن .
نگام به اونا بود ولی ذهنم در تلاطم حرفای حمید فکرم رو مشغول کرده بود . وقتی احساسم رجوع می کردم می دیدم پدرام رو مثل روزای اول بلکه هم بیشتر دوست دارم تمام این مدت زحمت هایی که واسه فراموش کردنش کشیده بودم بی فایده بود و من روز به روز بیشتر عاشق اون می شدم .
دستی ظرف شیرینی رو جلوم گرفت .سرم رو برگردوندم پدرام لبخندی به روم پاشید .
-بفرمائید دهنتون رو شیرین کنید .
باتشکری کوتاه یه شیرینی برداشتم بدون تعارف صندلی کنارم رو عقب کشید و روش نشست .
-حالت خوبه ؟
-خوبم ، چطور ؟
-چند دقیقه ست زیر نظرت دارم به نظر تو خودتی !
بلند شدم و گفتم :
-احتیاج ندارم نگران من باشید .
برگشتم و ازش فاصله گرفتم دستی دامن رو گرفت و بعد صدای کودکانه ای صدام کرد :
-خاله پریا !
برگشتم
-سلام ساراجون خوبی ؟ کجایی؟ از صبح تا حالا ندیدمت .
کنارش زانو زدم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گونه ام رو بوسید دستم رو روی مو هاش کشیدم .
-خوبی
-اره خاله خوبم ببین چند تا دوست پیدا کردم .
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم چند تا از بچه ها گوشه باغ مشغول بازی بودن .
-خوش به حالت خاله چه دوستای خوبی حالابدو برو بازیتو بکن.
-تو کجا می ری خاله پری ؟
-من جایی نمی رم همین جا می مونم .
-بابا می گه ما فردا برمی گردیم خونه ؟راست می گه ؟
-آره خاله حتما راست می گه . مگه تا حالا بابات دورغم بهت گفته ؟
-اره اون همیشه می گفت تو قرار مامانم بشی ولی دورغ می گفت .
به نگاه پر غصه اش لبخند زدم و چشماشو بوسیدم .
-خاله چرا تو مامانم نمی شی ؟تو مامان من بشی هم من مامان دار می شم وهم دیگه بابام دورغ نگفته .
-عزیز خاله یه روزم می آد که تو هم مامان دار بشی .
-کی خاله همه بچه ها مامان دارن ولی من ..
-بسه دیگه سارا ببین دوستات دارن صدات می کنن برو خاله برو بازیتو بکن .
-باشه خاله می رم به شرطی که تو قول بدی مامانم بشی .
منتظر جوابم نشد و دوان دوان ازم فاصله گرفت .
از روی زمین بلند شدم یکدفعه برق ها خاموش شد و همه با هم جیغ کشیدن صدای خنده حمید از پشت سرم اومد :
-نترس پری من اینجام .
-کی گفت من ترسیدم ؟ کار تو بود ؟
-نه بابا کار این آرشه که می خواد یه آهنگ بزنه واسه دونفرها .
-خوب واسه چی برق ها رو قطع کردید .
-الان روشن میشه منتهی از نوع رقص نورش می خواد فضای عشقولانه درست کنه .چند لحظه بعد لامپ های نئون روشن شدن و صدای موسیقی تو فضا سکوت برقرار کرد .
وقتی ارش که یکی از دوستای حمید بود شروع کرد به خوندن یه آهنگ معروف حمید دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
-بانو به من افتخار همراهی می دن .
اومدم جوابشو بدم که پدرام از پشت سر گفت :
-متاسفم این قول رو قبلا به من دادن .
با تعجب از حرفی که شنیده بودم به سمتش برگشتم پشت سرم ایستاده بود و منتظر نگام می کرد حمید با گفتن مثل اینکه بازم منت شوکا رو بکشم از ما فاصله گرفت پدرام یه قدم جلوتر اومد .
-بهم افتخار می دی ؟
-یادم نمی آد بهتون قول داده باشم .
-درسته ولی اگه اون حرف رو نمی زدم حمید پیش دستی کرده بود حالا من چه کار کنم می آی یا منم برم سراغ شوکا ؟
خندیدم اونم خندید .
-دیگه نمی ذارم هیچ وقت از هم جدا بشیم .
-از تو بعیده
-پس تو هم فهمیدی که عشقت با من چی کار کرده .
-نمی خوای تمومش کنی ؟
-این تویی که باید تمومش کن .
-من نمی فهمم تو چی می گی تو ازم چی می خوای ؟
فشاری به کمرم آورد و گفت :
-تو رو
-فکر نمی کنی خیلی تابلو این وسط وایستادیم .
-نه عزیزم ما هم داریم مثل بقیه می رقصیم غیر از اینه البته اگه تو هم مایل باشی و اونقدر تابلو بازی در نیاری .
یه لنگه ابروم رو به نشونه تعجب بالا دادم و بعد دستم رو بالا بردم و رو شونه اش گذاشتم اون همه التهاب از پدرام عجیب بود پدرامی که همیشه بینمون یه حصار می کشید و عشقش رو پنهون می کرد .
سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد .
-پری قشنگم عزیز دلم خانومم .
-پدرام ...
-هیس بذار حرفم رو بزنم حرفایی که مدت ها توی دلم مونده رو به زبون بیارم بذار بهت بگم چقدر دوست دارم تا بفهمی دیگه طاقت بی تو موندنو ندارم پری ، پری نازم بدون تو انگار لحظه ها نمی گذرن دلم می خواد زمان همین جا بمونه و من واسه همیشه تور کنارم داشته باشم .
بی اراده بغض کردم اون حرفایی رو می زد که همیشه تشنه شنیدنش بودم .
-پری نگام کن
سرم رو بلند کردم نگام که به نگاش افتاد اشک دوباره اسمون چشمام رو بارونی کرد .
-بگو که باهام می آی بگو که همسفر این زندگی می شی بگو که شبای تاریکم رو روشن می کنی .
سرمو تکون دادم و برخلاف حرفای که تو دلم بود زبونم گفت :
-نه پدرام تو کوه بودی تو نظرم ولی وقتی بهت تکیه زدم فهمیدم به یه کوهی از کاه تکیه دادم دیگه نمی تونم بهت اعتماد کنم یخ های قلبم دیگه آب نمی شه نه از گرمای دستات و نه از حرفای گرمت حالابذار برم .
دستش رو از کمرم جدا کرد و با انگشت اشک های روی گونه ام رو پاک کرد و گفت :
-چرا این ها همون یخ های دلته که آب شده .
دستمو از دستش بیرون کشیدم و رفتم طرف ساختمون در حالی که اشکام هنوز صورتم تر می کرد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید