
04-13-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت پنجاه و سوم »
جلوی آینه ایستادم و با دستمال رده های سیاه دور چشمم رو پاک کردم دوباره رفتم سراغ لوازم آرایشم تا با آرایش مجدد چشمامو از آثار گریه مخفی کنم صدای زمزمه آهسته ای که از پشت پنجره می اومد کنجکاوم کرد رفتم طرف پنجره و در حالی سعی داشتم جلب توجه نکنم آهسته پنجره رو باز کردم صدای شراره واضح و آشکار به گوشم خورد :
-بسه پدرام تورو خدا اینجا دیگه ول کن چرا مثل دیوونه ها پشت پنجره اتاق پری نشستی ؟ مثلا اومدیم عروسی ها !
-ول کن شراره اصلا حوصله ندارم
-تو که حوصله نداشتی بی خود اومدی عروسی .
-تو دیگه سر به سرم نذار
-اخه برادر من تو بگو من چه کار کنم .
-برو راضیش کن
-به حرف من گوش نمی ده در ثانی من بهش قول دادم در این رابطه باهاش حرف نزنم
-نمی دونم شراره خیلی کلا فه ام دیگه نمی دونم چه کار کنم باور نمی کنم به همین سادگی از زندگیش خط خوردم .
-تو مقصر نبودی همه ما با هم باعث شدیم اون از خونه آواره بشه اون سختی زیادی کشید ه
-من دلم می خواد غبار لحظه ها رو از چهره اش پاک کنم ولی اون ..
-ولی اون دیگه تورو نمی خواد ؟همینو می خواستی بگی ؟
-شراره من خیلی اشتباه کرددم ولی تمام این چند سال تاوانش رو دادم .
-اون روحش پدرام از رفتارای تو و اشتباه بزرگت در مورد مریم ...
-بسه شراره بسه نمی خوام به یاد اون روزا بیفتم یادآوری اون روزا عذابم می ده .
-می دونم تقصیر منم بود هر چقدر هم که آرزوی ازدواج تورو داشتم نباید مریم وارد زندگیت می کردم .
-شراره تو می تونی راضیش کنی اون باید با من بیاد هر جور شده اون نباید اینجا بمونه .
-پدرام چرا حرف زور می زنی اینجا خونه پدربزرگشه وقتی از ما رونده شده بود اینجا بهش پناه دادن درست برعکس ما اونو پذیرفتن .
-ولی اونجا هم خونه خودشه
-شاید اون دیگه تورو نخواد تو که نمی تونی مجبورش کنی ؟ می تونی ؟
-نه اون اگه منو هم نخواد باید بیاد حتی حضورش توی اون خونه بهم امید می ده ،من به دیدنش هم راضی ام حتی اگه منو نخواد .
-بهش حق بده پدرام تو دوازده سال از اون بزرگتری تو نزدیک سی و هفت سالته و اون هنوز به بیست و پنج نرسیده در ضمن فرامو ش نکن تو یه بار ازدواج کردی و مهم تر این که یه بچه هم داری اون حتی هدیه تورو هم قبول نکرد .
-حق با توئه شراره واقعا کلافه شدم نمی دونم چی درسته و چی غلط .
-باشه وقتی رفتیم تهران خودم زنگ می زنم و باهاش حرف می زنم حالا پاشو بریم پیش بقیه مهمونا مثلا اومدیم عروسی .
-تو برو من الان می آم .
-اومدی ها .
صدای قدم های شراره رو که دور می شدن شنیدم و لحظاتی بعد صدای پدرام که با کلافگی گفت :
-اه پریا از دست تو من چه کار کنم ؟ چه کار کنم بفهمی دوست دارم ؟
بعد از جا بلند شد و سایه اش رو دیدم که بین درخت ها محو شد .
برگشتم و روی تخت نشستم حرف های پدرام و شراره دوباره تو ذهنم تکرار شدن من پدرام رو بخشید بودم و مطمئن بودم دوستش دارم پس چرا باهاش نمی رفتم ؟چرا بهش نمی گفتم دوستش دارم و حاضرم واسه همیشه کنارش باشم .
چشمم خورد به بسته کادویی پدرام من حتی به خودم زحمت ندادم بازش کنم بلند شدم رفتم طرف بسته ای که شراره همراه خودش آورده بود و نم بی تفاوت گوشه ای انداخته بودم اهسته کاغذ کادوی دورش باز کردم ، یه بلوز و دامن آبی روشن مقابلم ظاهر شد دامن بلند و ماکسی بود روی بلوز هم با سنگ ها و نگین های براق و زیبا یی کار شده بود و تو حاشیه دامن هم از همون نگین ها استفاده شده بود یه شال هم رنگ هم کنارشون بود سلیقه پدرام حرف نداشت .
بلند شدم و لباس رو تنم کردم قالب تنم بود وقتی جلوی آینه ایستادم خودم از هیبت تازه ام خوشم اومد شالم رو سرم کردم و با پوشیدن صندل های سفیدم و اتاق خارج شدم در حالی که تو دلم یه دنیا امید بود و یه دنیا عشق به پدرام .
**************************
صدای موزیک هنوزم تو فضا پیچیده بود و دخترا و پسرا وسط باغ همچنان در حال رقصیدن بودن . فکر کردم مگه اونا چقدر انرژی دارن که هنوزم خسته نشدن !
نگام رو جستجوی پدرام در ا طراف گردش دادم یه گوشه خلوت تنها پشت یه میز نشسته بود آرنج هاش روی میز تکیه داده بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود . رفتم طرفش و طوری که صدامو تو اون شلوغی بشنوه گفتم :
-می تونم اینجا بنشینم .
سرش رو بلند کرد و با تردیدی که تو نگاش بود گفت :
-خوابم یا واقعا خودتی ؟
خندیدم
-ناراحتی برم
با دستپاچگی از جاش بلند شد .
-نه نه خواهش می کنم .
صندلی رو عقب کشید و منتظر ایستاد تا بنشینم.
نشستم و اونم اومد رو به روم نشست .
-می دونستم این رنگ خیلی بهت می اد
-ممنون خیلی قشنگه
نگاش رو تو نگام دوخت و گفت :
-کی به این انتظار خاتمه می دی ؟
خواستم جوابشو بدم که حمید سر رسید :
-بسه دیگه هنوز نیومده پریا رو از ما گرفتی به به چه لباس قشنگی پاشو پاشو پریا نوبت منه .
-ول کن حمید
-من این چیزا حالیم نمی شه .
قبل از اینکه فرصت حرکت یا حرف دیگه ای بهم بده بلند رو به ارش گفت :
-آرش همون آهنگی که ازت خواستم بودمو بزن
ارش خندید و ستشو رو چشمش گذاشت یعنی چشم و بعد شروع کرد به نواختن یه آهنگ ملایم .
-خوب شروع کن که این آخرشه چون دارن شامو سرو می کنن .. چه احساسی داری از اینکه با من می رقصی ؟
-خیلی خودتو تحویل گرفتی
خندید
-دلتم بخواد
لبخندش رو بی پاسخ نذاشتم سرش رو کنار گوشم آورد و گفت ک
-بالاخره می خوای چه کار کنی ؟
پرسش آمیز نگاش کردم متوجه نگام شد .
-منظورم پدرامه باهاش می ری ؟
سرو رو تکون دادم:
- نمی دونم
-اینقدر این بد بخت رو دور خودش چرخوندی حالا می گی نمی دونم !
-اصلا چرا همه گیر دادید به من ؟تو چی ؟ کی می خوای سر وسامون بگیری ؟
-خیال دارم همین کارو بکنم .
-ناقلا نکنه شوکا بالاخره کار دست دلت داد ؟
خندید .
-پس حدسم درست بود ؟
در مورد ...
-در مورد تو وشوکا
آهی کشید و گفت :
-نه بین من وشوکا هیچی نبود ولی امشب فهمیدم می تونم دوستش داشته باشم
-ولی همیشه فکر می کردی عاشقی .
-عاشق بودم ولی نه عاشق اون .
دیگه هیچی نگفت منم چیزی نگفتم موزیک به پایان رسید و همه رو برای خوردن شام دعوت کردن .
-حمید ؟
برنگشت ولی ایستاد
-من متاسفم
-بی خیال پری تموم شد .
-حمید اگه پدرام تو زندگیم نبود یا اگه ازدواج کرده بود تو برام بهترین همسفر بودی اگه تورو نداشتم تو خیلی از مراحل کم می آوردم اگه پدرام نبود ....
-بس کن پریا از محلات حرف نزنیم بهتره حالا هم پدرام تو زندگیته و هم هنوز مجرده و هم ... هم دوست داره .
-من ... من نمی خواستم این جوری بشه
خندید :
-تو دیوونه ای مگه دل من دست تو بود ؟ تقصیر خودم بود حالا هم نمی خوام به فکر من باشی دوست دارم بری دنبال خودت و اینو بدونی که خوشبختی تو ، خوشبختی منم هست هر وقت لبای تو خندون باشه منم شادم برو به امید خدا منم ارزوی خوشبختی می کنم براتون
دستش رو از تو دستم بیرون کشید و رفت همونجا ایستادم و از پشت سر رفتنش رو از پشت پرده اشک نگاه کردم
-امیدوارم این بار دیگه لیاقت فداکاری رو داشته باشم
نیم نگاهی به پدرام که کنارم ایستاده بود انداختم و سعی کردم بغضم رو فرو بدم .
-یه بار آرش و این بارم حمید .
دستمو گرفت و گفت :
-پری !نگاش کردم
-بامن می آی ؟
سرمو تکون دادم و زمزمه کردم .
-نمی دونم
-یعنی تو شام نمی خوری من که خیلی گرسنمه .
موذیانه خندید تازه فهمیدم منظورش چی بود و من اینقدر توی رویا بودم که متوجه منظورش نشدم به جمعیتی که دور میز حلقه زده بودن نگاه کردم و گفتم .
-با این جمعیت فکر نمی کنم به ما چیزی برسه .
راهم رو کج کردم برگشتم طرف میز و نشستم سر جام ولی اون رفت طرف میز غذا نگام رو به هانیه که مثل ملکه ها روی صندلی نشسته بود دوختم دور تا دور صندلی با گل و روبان ترئین شده بود فکر کردم اگه چند سال پیش بهمن اون بازی وحشتناک رو نکرده بود من و پدرام می تونستیم کنار هم خوشبخت باشیم کاش زمان برمی گشت به عقب .
دستی بشقاب غذا رو جلو روم گرفت .
-بفرمائید بانوی من .
سرم رو بالا گرفتم پدرام با دو تا بشقاب غذا پشت سرم ایستاده بود وقتی نگامو متوجه خودش دید با خنده گفت :
-دیدی موفق شدم .
بشقاب رو از دستش گرفتم و زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کردم میز رو دور زد و روبه روم نشست سعی کردم بی توجه به حضورش سرم رو به خوردن گرم کنم سنگینی نگاشو حس می کردم و زیر نگاش انگار هیچی از گلوم پایین نمیرفت .
سرم رو تکون دادم و نگاش کردم .
-خوبه ممنون
-من طبق سلیقه خودم غذا کشیدم
خندیدم
-با این جمعیت جای شکرش باقیه که همینم بهمون رسید
سرش رو جلو آورد و گفت :
-انگار مردم هر چی بیشتر داته باشن حریص ترن اونایی که با کلی کلاس و ادعا اینجا نشسته بودن یه جوری به میز حمله کردن که انگار از قحطی اومدن .
بازم خندیدم
-چه تشبیه جالبی !
دستش رو زیر چونه اش زد و نگام کرد .
-چیز جالبی تو صورت من می بینی که این جوری بهم خیره شدی ؟
-آره دلم خیلی برای دیدنت تنگ شده بود .
زهر خندی زدم و گفتم :
-درست بر عکس من .
سرش رو به خوردن گرم کرد .
-تو کی می خوای دست از لجبازی برداری ؟
-لجبازی ؟نه این بازی اسمش لجبازی نیست .
-پس چی چرا می خوای آزارم بدی ؟ غیر از اینه که لذت می بری ؟
-نه من فقط نمی تونم دیگه به اعتماد کنم همین .
-بس کن پری چرا می خوای هر دومون رو عذاب بدی ؟
-تو چه می دونی عذاب چیه ؟ تا حالا عزیزترین کس زندگیت بهت پشت کرده و تورو سر حد مرگ آزار داده ؟ تا حالا شده فریاد بزنی تا دنیا بفهمن بی گناهی ولی هیچ کس به حرفت اهمیت نده تا حالا معنی بی کسی و دربه دری رو با عمق وجودت حس کردی ؟
-اره پریا آره منم همه این سختی ها رو کشیدم واسه همینه که غرورم رو زیر پا گذاشتم و چند روز التماست می کنم که شاید دلت نرم بشه ولی انگاردلت از سنگ شده .
-قاشقم رو روی میز گذاشتم .
-کی باعثش شد ؟
-قبول دارم من نباید به چهار تا عکس اطمینان می کردم باید به حرفات گوش می کردم . ببین من چه شهامتی اعتراف می کنم پس تمومش کن این چه دادگاهیه که تمومی نداره خسته شدم پری
بلند شدم و همراه آه کوتاهی زمزمه کردم :
-دادگاه من خیلی وقتی که حکمش رو صادر کرده توتوی زندگی من سهمی نداری پس باید اززندگیم بری بیرون
دیگه اجازه ندادم با حرفاش بیشتر دلم به آتیش بکشه از میز فاصله گرفتم و خودم رو تو جمعیت گم کردم .
من پدرام رو دوست داشتم ولی دیگه قادر نبودم بهش اعتماد کنم می ترسیدم یه اتفاق کوچیک تو زندگیم پایه های اعتمادش رو دوباره سست کنه و من دیگه طاقت اینو نداشتم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|