نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت پنجاه و چهارم »

از اون به بعد رفتار پدرام تغییر کرد انگار دیگه منو نمی دید وقتی وارد جمع می شدم بی توجه از توی جمع بیرون می رفت به لطیفه و حرف های خنده دارم وبحث های همیشگی من با حمید نمی خندید و خیلی آروم از کنارم عبور می کرد تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر تشنه محبت و توجهش هستم حالا که نگاه و لبخندش رو ازم دریغ می کرد می فهمیدم که چقدر مشتاق اون نگاه شیفته اش هستم ولی قدرت اینکه جلو برم رو نداشتم نمی خواستم گدایی عشق بکنم من خودم اونو از زندگیم بیرون کرده بودم و قدرت اینو نداشتم تا ازش بخوام دوباره تو زندگیم قدم بذاره .
عروسی هانیه با خوشی به پایان رسید و هانیه رفت تا در کنار همسرش آشیونه عشقشون رو با صفا و یه رنگی پایه گذاری کنه ولی انگار پدرام وشراره خیال رفتن نداشتن و نه دغه غه شرکت داشتن و نه دلهره خونه وزندگی که به امان خدا رها شده بود .
سارا از دامنم آویزون بود و هر جا می رفتم همراهم می اومد وقتی معترض ازش می خواستم که مثل جو جه ها دنبالم نیاد می خندید و می گفت :
-می ترسم تنهام بذاری
یه شب که اونو روی تخت خودم خوابوندم با نگاه معصومانه اش نگام کرد و گفت :
-خاله . بابا می گفت تو می آی مامان من می شی راست می گفت ؟
-خوب من ...
-یعنی بابام دورغ می گه .
-بابا ها به بچه هاشون دورغ نمی گن .
-ولی بابا من می گه .
-خوب من بهش می گم برات یه مامان خوشگل بیاره .
دستم رو گرفت و با بغض گفت :
-ولی من می خوام تو مامانم باشی آره خاله مامانم می شی ؟ قول می دی ؟
چشمای ابریشو بوسیدم و گفته :
-قول می دم همیشه یه خاله مهربون برات باشم .
پلک های خسته اشو رو هم گذاشت و گفت :
-ولی من مامان می خوام نه خاله .
موهاشو نوازش کردم و انقدر کنارش نشستم تا خوابش برد بعد آهسته از اتاق بیرون خزیدم همه برای خواب آماده می شدن وهیچ کس متو جه نشد چطور از ساختمون بیرون رفتم لحظه ای روی تراس ایستادم ومنظره باغ رو از نظر گذروندم با وجود چراغ هایی که در سر تا سر باغ روشن بودن دیگه توی اون وقت شب خوف انگیز نبود از پله ها پایین رفتم و با یه نفس عمیق هوای پاک و سرشار از وبی بارون رو به ریه کشیدم .
شروع کردم به قدم زدن سبزه هایی که لابه لای سنگ ریزه ها روئیده بودن آدم رو دعوت می کردن که روشون قدم بزنی . صندل هام رو در آوردم و مثل بچه ها شروع کردم به جست خیز علف ها پام رو قلقک می دادن و من سرشار از احساسی شیرین به سمت انتهای باغ می رفتم وقتی خسته شدم روی علف ها دراز کشیدم و به آسمون چشم دوختم که ابرا توی رقابتی شدید سعی داشتن ماه رو پنهون کنن بی اراده لبخندی زدم و گفتم مثل آسمون دل من مثل من برای تردید که دارن عشق پدرام رو پنهون می کنن ولی درست مثل آسمون که نمی تونه وجود ماه رو انکار کنه منم نمی تونم عشق پدرام رو پنهون کنم نمی تونستم عشقش رو انکار کنم !
نمی دونم چقدر گذشت بود که صدای پایی از پشت سر خلوتم رو به هم زد با وحشت از جا پریدم که صداش آرومم کرد
-نترس پری منم .
نفس راحتی کشیدمو پاهام رو جمع کردمو نشستم و به مسیری که می اومد چشم دوختم بازم همون بلوز و شلوار سفید تنش بود همون که برازنده اش می کرد نگام از روی لباسش لغزید روی صورتش موهاش ژولیده و چهره اش خواب زده و پریشون بود بی اراده دلم فشرده شد بدون تعارف کنارم نشست و گفت :
-اینجا چه کار می کنی ؟
دست هامو ستون بدنم کردم و به عقب تکیه زدم .
-اومدم تنهایی هام با شب قسمت کنم .
آهی کشید و گفت :
-آره وقتی منو لایق نمی دونی همون بهتر که شبو شریک تنهائیت کنی .
-تعقیبم می کردی ؟
-نه منم مثل تو واسه فرار از تنهایی زدم به باغ البته فکر می کنم چند وقت دیگه بزنم به کوه و بیابون .
خندیدم .
-به چه می خندی ؟ دیوونگی من برات خنده دار ؟
-نه لحنت برام غریبه قبلا به این شوریده گی نبودی ؟
-قبول دارم نمی تونم مثل حمید ...
-بسه پدرام دوست ندارم دوباره گذشته تکرار بشه من تازه به ارامش رسیدم
-تو به ارامش رسیدی ولی تموم این مدت من حسرت یه لحظه آرامش رو داشتم
-انتخاب خودت بود .
-نیومدم اینجا این حرفا رو بشنوم .
دستامو دور زانو هام قلاب کردم و سرمو گذاشتم رو زانو هام .
-اومدی دوباره منو محکوم کنی ؟
گرمی دستی رو روی شونه هام حس کردم .
-نه اومدم قلبم رو به قلبت پیوند بزنم .
گرمی دستش و صدای پر التهابش که کنار گوشم زمزمه می کرد همه وجودم رو پر از احساسی شیرین کرد ولی تردید یه حصار محکم روی قلبم کشیده بود و به احساسم اجازه خود نمایی نمی داد سرم رو بلند کردمو و گفتم :
-بی خوابی زده به سرت نه ؟
-تو چرا نمی خوای منو جدی بگیری ؟ من می خوام گذشته رو جبران کنم .
-لحظه های رفته دیگه بر نمی گرده پس سعی نکن با حرفایی که دیگه هیچ وقت نمی وتنم باورشون کنم وقت خودت رو هدر بدی برگرد به همون جایی که بهش تعلق داری
-بدون تو بر نمی گردم
-من به اینجا تعلق دارم
-تو فقط به من تعلق داری
پوزخندی زدم و گفتم :
-شاید اگه این حرفارو چهار سال پیش می زدی الان وضع فرق می کرد ، من و تو می تونستیم ...
یکدفعه بغض کردم و به یاد اون روزا اه کشیدم و از جا بلند شدم شروع کردم به حرکت .
-بیا از نو شروع کنیم .
-من دیگه طاقت شکستن ندارم می ترسم دوباره یه حادثه دیگه نظرت رو عوضکنه
کنارم قدم برداشت .
-بهم فرصت بده یه فرصت کوتاه بتونم جبران کنم .
-آب رفته به جوی نمی شه جمع کرد .
دستمو گرفت
-برگرد پری خونه .
-خونه من اینجاست نه جایی که بهم اطمینان ندارن و با رفتارشون آزارم می دن
-تو برگرد من قول می دم اصلا باهات رو به رو نشم .
خندیدم
-خوب اون وقت برگشتن من چه فرقی با نرنگشتنم داره ؟
خیره تو چشمام گفت :
-همین که می دونم فاصله ات با من چند تا خونه ست دلم آروم می گیره
دریای نگاش منو به غرق شدن می طلیبدچشمامو بستم تا بیشتر از اون اسیر نشم
-می آی پری ؟ خواهش می کنم .
چشمامو باز کردم
-می ام
فشاری به دستم اورد و لبخندی زد نگاهم از صورتش برداشتم و دستش رو از دستم بیرون کشیدم شروع کردم به قدم زدن با قدم های بلند خودشو رسوند به من دستش دور بازوم حلقه کرد .
-امشب بعد از مدت ها راحت می خوابم همین فردا حرکت می کنیم
-چرا اینقدر با عجله
فشاری به بازوم اورد و گفت :
-می ترسم پشیمون بشی .
می خواستم جوابش بدم که یکدفعه درد بدی توی پام پیچید و فریادم هوا رفت انگار یه چیزی کف پام رفته بود .
از صدای فریادم به خودش اومد و با وحشت برگشت
-چی شده ؟
رو زمین نشستم و نالیدم .
-پام
-شیشه اینجا چه کار می کنه .
با کلافگی گفتم :
-یادگاری عروسی هانیه است نمی دونم خدمتکارا چه کار می کردن .
-دست نزن پدرام درد می کنه .
-بالاخره که باید درش بیارم
با گریه گفتم :
-درد می کنه ولش کن .
مچ پامو محکم گرفت تو دستش و با یه حرکت شیشه رو از پام کشید بیرون از درد فریاد کشیدم و زدم زیر گریه
با لحن سرزنش آمیزی گفت :
-چرا کفش نپوشیدی
-پام بود در آوردم .
-از دست تو .
دستش رو گذاشت روی پام اونجایی که خون فواره می زد
-حالا با چی جلوی خون ریزی بگیرم .
آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی که از بغض دوررگه شده بود گفتم :
-نمی دونم فقط یه کاری بکن که خیلی می سوزه
پام رو گذاشت رو زانوش و شرو ع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش .
-چه کار می کنی پدرام ؟ لباست سفید حیفه خراب می شه .
-از پای تو که عزیزتر نیست .
بایه حرکت پیراهن رو از تنش بیرون آورد و شروع کرد به پاره کردنش نگام افتاد به پام خون می رفت . شلوارم و همین طور شلوار سفید پدرام خونی شده بود با پیراهنش چیزی شبیه باند درست کرد تا جلوی خونریزی رو بگیره
-بخیه لازم داره تا صبح خونش بند می آد .
خیلی غیر منتظره روی دست هاش بلندم کرد با خجالت گفتم :
-پدرام من زمین بذار خودم می آم .
-با این پا راه نیای بهتره خون ریزیش بیشتر می شه .
-اخه اذیت می شی .
-چه اذیتی تو که وزنی نداری الان می رسیم ماشینو جلوی ساختمو ن پارک کردم .
-ماشین واسه چی ؟
-می ریم درمانگاه
ولی اینجا که درمانگاه نداره
-مهم نیست می ریم ساری .
-پدرام منو زمین بذار
آرام زمزمه کرد :
-دیگه نمی ذارم از دستم فرار کنی غزال تیز پای من .
اشکام نه از درد بلکه از احساسی بود که تو دلم ریشه دونده بود احساسی که سعی داشتم با همه وجودم اونو پس بزنم .
-گریه نکن عزیزم الان می برمت درمانگاه .
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و عطر تنش رو با همه وجود حس کردم .
-پدرام بذارم زمین
حلقه دست هاش شل شد از تو آغوشش فرود اومدم رو زمین در ماشین رو باز کرد و کمک کرد تا بنشینم در ماشین بست و گفت :
-الان برمی گردم
و با عجله به سمت پله ها رفت .
با شنیدن صدای در ماشین چشمامو باز کردم پدرام بود یه پیراهن روی زیر پوشش پوشیده بود ولی دکمه هاش هنوز باز بود صندلی رو عقب کشید و گفت :
-پاتو بذار روی داشبورت تا خون ریزیش کمتر بشه .
امام وقتی تردیدم رو دید خودش خم شدو پام رو آورد بالا بعد در بست و نشست پشت فرمون
چشم های بی حالم رو هم گذاشتم و گفتم :
-کسی خبردار نشد ؟
خیلی کلافه گفت :
-نه همه از خستگی بی هوش بودن .
بعد از ماشین پایین رفت و در باغ باز کرد .
پام خیلی می سوخت و از طرف دیگه دلم سرخوش از احساسی دوباره با اون بودن بی تاب تو سینه می کوبید . پام رو جا به جا کردم بی اراده نالیدم سرش رو به طرفم چرخوند
-الان می رسیم چیزی نمونده . خیلی بی احتیاطی کردی کفشات در آوردی
اهی کشیدم و گفتم :
-با سرزنش کردن پای من خوب نمی شه .
نمی دونم راه چطور طی شد اونم راه به اون زیادی جلوی در درمانگاه ترمز کرد و گفت :
-چند لحظه تحمل کن درست میشه .
بعد ازماشین بیرون پرید درو باز کردم هنوز پام بیرون نذاشته بودم که بغلم کرد معترض گفتم :
-خودم می تونم راه برم
باپاش درماشین بست ودزدگیر زد .
پدرام منو روی تخت خوابوندو گفت :
-آقای دکتر جون شما جون این سوگلی ما
دکتر لبخند پر مهری زد و گفت :
-چشم .
با وحشت پامو عقب کشیدم .
-چه کار می خواهید بکنید .
پرستار در حالی که نگاشو از چهره پدرام جدا نمی کرد گفت :
-می خوایم بخیه بزنیم قرار نیست پاتو قطع کنیم این جوری می ترسی
نگاه خشمگینم رو دزدیم و ملتمسانه به پدرام دوختم کنارم نشست .
-آروم باش دختر الان تموم می شه
سرم رو برگردوندم بغض خفته گلوم رو بیدار کردم اشکم نه از درد پام بلکه از درد نیاز بزرگی بود که بهش داشتم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید