
04-20-2011
|
 |
ناظر و مدیر ادبیات  
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان عشق استاد شهریار
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
سروده ی شاعر پس از سی و پنج سال درباره ی این واقعه
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
ای سحر امشب خدا را پرده از رخ وامگیر
وامگیر این آخرین امیدم از دیدار یار
کوکب صبحی گرفتم سازگار و سر به زیر
چون کنم با کوکب بختی چنین ناسازگار؟
غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم
بی فروغ از هر کران و ناامید از هر کنار
گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست
گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار
داشت بر سر می زد از جوش و جنونم موج خون
سر به سوی آسمان شد ناگهم بی اختیار
کای به میعاد کتاب خود به مضطرین مجیب
بیش از این است انتظار اضطراب و اضطرار؟
ناگهم اغمایی و سیری و رویایی شگفت
واشدم چشم و ستون صبر دیدم استوار
گویی از دنیای دیگر گفته بودندم به گوش
شرط برد عاقبت را، باخت باید این قمار
گر طوع داری حیات جاودانی سربلند
چند روز خاکیان گو سر به زیر و خاکسار
آخرین بانگ خروس از طرف باغی شد بلند
در جگر گاهم خلنده خنجری بود آبدار
فرصت یک بار دیدن نیز با این دست باخت
طالعم این پاکباز بد قمار بد بیار
آسمان دیدار آخر نیز کرد از من دریغ
تا کند سوز و گدازم سکه ای کامل عیار
صبح با چشمی دریده گفت دیگر جیم شو
کز الف اینجا به گوش آویزه سازد چوب دار
نیشخند صبح بی انصاف٬ گویی صاعقه است
آخرین امیدم از وی٬ خرمنی شد تار و مار
خود به محراب شفق در سجده دیدم غرق خون
مقتدی با پیشوا و خرمن هستی٬ نثار
سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت
ورد آهم دم به دم: « ای روزگار٬ ای روزگار»
زی کمال الملک هم رفتم که شاید او کند
رخصت برگشت را فکری به حال این فکار
لیکن او را با دلی بشکسته تردیدم که گفت
کل طبیب ار بود باری سر نبودش پنبه زار
کم کم آن عشق مجازم چون جنین شد بار دل
روح٬ از آن یک چند چون آبستنانم در ویار
تا که عشقی آسمانی زاد از آن دل چون مسیح
کز دم روح القدس می داشتندش باردار
تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند
هر گدای عشق را حافظ نخواند «شهریار»
 
و این قصه سَرِ دراز دارد...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|