عاشق شدم! جدی میگم. جریان این بود که :
همه چیز عادی بود و من داشتم زندگیم رو می کردم که یکهو آسمون برق زد و بعدش هم صدای رعد اومد و باران و تگرگ با سرعت وشدت بسیار شروع به باریدن کرد و من بهت زده از پشت پنجره حیاط رو دید می زدم که متوجه گربۀ سیاهی شدم که دونه های درشت تگرگ بی رحمانه داره رو سرش می باره و به سختی دنبالِ پناه مرتب این ور و اون ور می پره. دلم کباب شد و در اقدامی انقلابی در رو باز کردم و با هزار حیله و ترفند هدایتش کردم زیر در و اون هم پشت میله ها پناه گرفت. در حالیکه حس می کردم قلبش تند می زنه و تو شوکه که یکهو چطور شد.
همین دیگه. آهان...من عاشق گربهه که نشدم. عاشقِ خودم شدم به خاطر این حرکت زیبا :دی
حالا از شوخی گذشته داشتم به این فکر می کردم در این طبیعت علیه طبیعت، یک انسان چقدر موثره، همون طور که در انسان علیه انسان، طبیعت گاهی کارسازه. مثلا لشکرکشی هایی در تاریخ که به علت سیل یا گردباد متوقف شده. حالا وقتی این دو تا، طبیعت و انسان، مقابل هم قرار می گیرن، چیزی مثلِ ژاپن،آدم همه چیز رو فراموش می کنه، دیگه براش مهم نیست گربه پناه نداره و باید برای مقابله با فلان کشور، آدمهایی از جنس خودش، سلاح بسازه.زمانی فکر می کرد طبیعت سکوت می کنه. مشکل اینه که ما هر غلطی بکنیم، نظام طبیعی کارِ خودش رو می کنه و اون هم در سکوت. شاید اشتباه گرفتیم که سکوت نشانه رضاست!
آره. میدونم. الان داری با خودت میگی این ادری چقدر خوب تحلیل می کنه :دی
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است
|