
04-28-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717
2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت بیست و یکم
وقتی اولین اشعه های خورشید تن سردم رو با تابشش گرم کرد از رخت خواب بلند شدم. نگاهم به پرده کشیده شده روی پنجره افتاد. سر برگردوندم و جای بهار و خالی دیدم . با خمیازه ای که کشیدم باز هم نتونستم جلوی کنجکاوی ام رو بگیرم و از جا بلند شدم و کورمال کورمال به سمت پنجره رفتم. نگاهم که به خورشید خانم افتاد با خجالت سر به زیر انداختم و در دلم زیباییش رو تصدیق کردم. در ان اول صبح ان همه شیطنت از کجا در وجودم پیدا شده بود؟ خودم هم کنجکاو بودم... با سرخوشی به سمت دستشویی رفتم و در همون مسیر به اشپزخانه سرک کشیدم. مامان و بهار هر دو پشت میز نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. بعد از شستن دست و صورتم به سمتشان رفتم و با صدایی بلند سلام کردم. هر دو همزمان به سمتم چرخیدند و سلامم رو پاسخ دادند. کنار مامان نشستم و با همان شیطنت گفتم:
-وای مامان معده کوچیکه بزرگه که هیچی روده و مری و کلیه ام رو خورد ....
هر دو زدند زیر خنده که مامان بلند شد و برایم لیوانی چای ریخت.
همانطور که سرگرم خوردن بودم زنگ اپارتمان به صدا در امد. بهار با کنجکاوی به من نگاه کرد و من شانه هایم رو بالا انداخت مامان که ما رو کنجکاو دید به بهار گفت:
-مادر جون در رو باز کن سروش ِ
چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. بهار با خنده از اشپزخونه بیرون رفت و مامان با دستش به پشتم زد . خودم هم خنده ام گرفته بود. تنها یک روز بود که او رو ندیده بودم اما انچنان دلتنگش بودم که باورم نمیشد. با خنده رو به مامان گفتم:
-از کجا فهمیدی سروش؟
خندید و گفت:
-چون بهم الهام شده بود...
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
-بهم گفته بود. دیشب تماس گرفت و گفت که امروز میاد اینجا.
سر تکون دادم و از پشت میز بلند شدم. همزمان با ورود سروش به ساختمان به استقبالش رفتم. او پس از دست دادن با بهار نگاهش به صورت من افتاد و گرم پاسخ سلامم رو داد. بهار با خنده از ما فاصله گرفت و به محض دور شدن بهار سروش با شیطنت بوسه ای از گونه ام چید. از خجالت سر به زیر انداختم که او خندان به سمت مامان رفت. حس میکردم تمام بدنم در اتش میسوزد . چقدر گرمم شده بود. به سمت مامان چرخیدم که مامان رو به سروش گفت:
-مادر جون صبحانه خوردی؟
سروش با شیطنت گفت:
-صبحانه که بله اما صبحانه مادر زن یک چیز دیگه است ...
هم من و هم مامان به شطینتش خندیدم که بهار با لودگی گفت:
-خوب پس بفرمایید که مادرزنت دوستت داره...
سروش بوسه ای به پیشانی مادر زد و گفت:
-من خودم نوکر مادرزنمم در بست...
هر چهار نفرمان با خنده به سمت اشپزخانه رفتیم. او حسابی سر حال بود و این نشاطتش به من هم سرایت کرده بود. حس میکردم برای این شادیش دلیل خاصی داره اما چه دلیلی داشت؟؟؟؟؟؟
همونطور که هر چهار نفرمان گرم صبحانه خوردن بودیم سروش سرش رو بالا اورد و بعد از اینکه با نگاهش صورتم رو نوازش کرد رو به مامان گفت:
-خوب مادر جون فکراتون رو کردید؟
مامان بی توجه به من که پیش خودم میگفتم مامان قرار بوده چه فکری بکنه گفت:
-اره سروش جون من باهات موافقم. با اینکه دوست داشتم طور دیگه ای باشه اما مثل اینکه چاره ای نداریم.
سروش از روی صندلی بلند شد و برای بار دیگر پیشانی مامان رو بوسید و در همون حال گفت :
-من باز هم شرمنده ات هستم مادر جون ...
من و بهار با تعجب به هم نگاه کردیم که سروش رو کرد به ما و بعد با مامان زدند زیر خنده. یک تای ابروم رو بالا بردم وگفتم:
-هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
سروش نگاهم کرد و گفت:
-خوب مادر جون اگه اجازه بدید من پاییز رو با خودم ببرم. بعد از شام برمی گردیم خیلی کار داریم .
مامان سر تکون داد و به من اشاره کرد. بدون اینکه از جام بلند شم رو به سروش گفتم:
-من تا نفهمم اینجا چه خبره هیچ جا نمیام.
سروش به سمتم اومد و در حالی که دستم رو گرفته بود بلندم کرد و بی توجه به داد و فریاد های من، من رو به سمت اتاقم برد. داشتم از شدت تعجب شاخ در میاوردم. من رو توی اتاق رها کرد و برگشت در اتاق رو بست. نگاهش کردم. همونطور که با ارامش به سمتم میومد در نگاهش چیزی موج میزد. یک قدم به عقب برداشتم و با شرمی دلپذیر گفتم:
-سروش نه...
بی توجه به کلام من دوباره به سمتم اومد و من هم قدمی به عقب برداشتم. هر چقدر او نزدیک میشد من بیشتر خجالت میکشیدم و به عقب میرفتم. نگاهش اماده شکار بود. پر از عشق بود. پر از نیاز بود. من هم از شدت خجالت گرمم شده بود.دوست نداشتم الان هیچ اتفاقی بیفته. اونقدر به عقب رفتم که به دیوار اتاق برخورد کردم. با ناامیدی به دیوار پشت سرم نگاه کردم و دستهام رو جلوی صورتم گرفتم. سروش نزدیکم شده بود. اونقدر که اگر صدای ضربان دیوانه وار قلبم نبود صدای نفس کشیدن هاش رو میشندیم. اونقدر در اضطراب بودم که فاصله زمانی کوتاهی که رو به رویم ایستاده بود برایم یک قرن گذشت. از میان انگشتانم نگاهش کردم. با دیدن نگاه دزدکی من خندید. خنده اش شدت گرفت و لب به دندون گرفت که صداش بیرون از اتاق نره. قدمی به عقب برداشت و من با چشمهای شرم زده نگاهش کردم. به میان اتاق رفت و با عشق شروع به چرخش دور اتاق کرد. از حرکاتش تعجب کرده بودم. با حیرت نگاهش می کردم. لحظه ای بعد در حالی که پیش خودم فکر میکردم از شدت سرگیجه ایستاده به سمتم اومد. او چرخیده بود و من نفس نفس می زدم. باز هم همان گرمای لعنتی به سراغم اومد. تنم رو بیشتر به دیوار چسبوندم. سروش جلوی پام زانو زد و من نگاهم رو به صورتش ریختم. نمیدونستم اون همه ارامش از کجا به یک باره در وجودم رخنه کرده بود. سروش دستی که بر خلاف گرمای تنم یخ زده بود به دست گرفت. بوسه ای به دستم زد و بعد در حالی که من لب به دندون گرفته بودم از داخل جیب شلوارش جعبه ای که روکش مخملی سبزی به روش بود رو بیرون کشید و جلوی نگاهم گرفت. با ذوق نگاهش کردم. با چشم به روبان صورتی کوچک روی جعبه اشاره کرد و من با همان دستان لرزان روبان رو کشیدم و وقتی در جعبه رو باز کردم از دیدن انگشتر زیبای داخل جعبه وجودم مالامال از عشق شد. انگشتر زیبا با نگین های فیروزه ای رنگ. با شوقی کودکانه پرسیدم:
-ماله منه؟
سروش لبخند زد و بعد انگشتر رو از جعبه خارج کرد و دست ظریف و سپید من رو در دستش گرفت و با ارامش انگار که شی شکستنی رو در دست داشت حلقه رو به دستم فرو برد. برق نگین های حلقه چشمم رو گرفته بود. دستم رو از میان دستهاش بیرون کشیدم و به حلقه چشم دوختم. هر چقدر سعی کردم متانت به خرج بدم اما نتونستم. از دیدن حلقه به قدری ذوق زده شده بودم که وجود سروش رو فراموش کردم. هنوز داشتم با دهانی باز حلقه زیبا رو نگاه میکردم که لبهای گرم سروش روی گونه ام نشست. نگاهم رو به دریایی طوفانی نگاهش دوختم. نگاهش حاکی از عشق بود. خواستن بود. عشق؟ خواستن؟ اخ که چقدر لحظه ها در کنار سروش قشنگ و خواستنی بود. به دریای محبتش پاسخ مثبت دادم و او من رو گرم میان بازوان ستبرش گرفت. چقدر ارامش داشتم در میان دریایی از عشقش. اونقدر من رو محکم در اغوشش میفشرد که حس میکردم هر لحظه صدای خورد شدن استخوانهایم رو خواهم شنید. سروش چند نفس عمیق کشید و سر من رو که بر سینه مردانه اش گذاشته بودم از خودش دور کرد و با محبت در حالی که نگاهش غرق به خون بود گفت:
-پاییز زودتر اماده شو میخوام ببرمت یه جایی.
با همون شرم کودکانه دلپذیر و صدایی ریز پرسیدم:
-کجا؟
نگاهش رو از صورتم گرفت و گفت:
-زود اماده شو بیرون منتظرتم...
و به دنبال حرفش از اتاق خارج شد. بی اختیار موجی از احساسات من رو در بر گرفته بود. به میان اتاق رفتم و درست مثل چند لحظه قبل سروش شروع به چرخیدن کردم. اونقدر بی صدا چرخیدم و در درون فریاد زدم که بی حال شدم. وقتی ایستادم نگاهم به خودم در اینه روی میز توالت افتاد. لبم رو به دندون گرفتم و به سرخی گونه هام خیره شدم. از یاد اوری چند لحظه قبل سرم رو با ذوق تکون دادم و به سمت کمد لباسهایم رفتم تا شیک ترین لباسهایم رو به تن کنم. از امروز من همسر سروش بودم و سروش همسر من. اخ که چقدر قشنگ بود. از این به بعد همه من رو پاییز ارغوان صدا میکردند. ارغوان؟ ارغوان؟ پاییز ارغوان؟ نه نه ... اگر خبر به گوش ارغوان و فخری خانم میرسید چه میکردند؟ یعنی تا به الان خبر به گوششون نرسیده؟ وای خدای من چی میشد اگر من هم مثل تمامی زنهای عالم مادرشوهر رو در جوار خودم داشتم. پدر شوهرم رو داشتم. آهی از سر افسوس کشیدم و به خودم لعنت فرستادم که چرا با یاد اوری اونها لحظه های قشنگم رو خراب کردم.مانتو شلوار مشکی رنگم رو از کمد خارج کردم و با شال سبز رنگی که جنسی از حریر داشت و سروش برایم هدیه گرفته بود به سر کردم و رو به روی اینه ایستادم. در حالی که داشتم شالم رو روی سرم مرتب میکردم برق حلقه ام در اینه نشست و باز هم دستشخوش احساسات کودکانه ام شدم. کمی به صورتم رسیدم و با خوشحالی زاید الوصفی از اتاقم خارج شدم.
با ورودم به اتاق صدای دست زدن بلند شد . خنده ام گرفت نگاهم رو به صورت سروش که رو به پنجره در پذیرایی دست به سینه ایستاده بود دوختم. غرور در نگاهش بیداد میکرد. سرم رو با لبخند برگردوندم و به مامان و بهار که دست میزدند نگاه کردم. با خنده به سمتم مامان رفتم با ذوق بغلم کرد و به گریه افتاد :
-الهی مادر فدات بشه. چه دختر خوبی بهم دادی خدایا...
صدای بهار بلند شد که با خنده گفت:
-مامانی چرا داری گریه میکنی ؟ باید شاد باشی.
-گریه شوق مادر جون...
بهار با همان لحن شاد و بغض الودش با لودگی گفت:
-بیچاره این گریه که هم تو خنده خرجش میکنن هم تو عزا ...
از این حرفش همه به خنده افتادیم . اغوشم رو برای محبتش گشودم و او رو در بر گرفتم. گونه ام رو بوسید و با شیطنت گفت:
-به سروش سفارش کردم حسابی مواظبت باشه وگرنه با من طرفه.
خندیدم و به سروش نگاه کردم. با لبخند سر تکون داد.
بعد از خداحافظی از ماماینا هر دو به سمت ماشینش رفتیم. بعد از ان حادثه در باغ این بار اولی بود که به تنهایی سوار ماشینش میشدم. مانند جنتلمن ها در ماشین رو برام باز کرد و به احترام سر خم کرد و در حالی که به شدت خنده ام گرفته بود دو طرف مانتوام رو گرفتم و زانوانم رو خم کردم و سوار ماشین شدم. با خنده کنار دستم نشست و با ذوق در حالی که لحنش مهربون بود گفت:
-پیش به سوی خوشبختی عروس خانم.
خندیدم و نگاهش کردم. دستم رو به دست گرفت و روی دنده ماشین گذاشت و در همون حال گفت:
-خوب حواست رو جمع کن از این به بعد میخوام رانندگی هم یادت بدم.
با لحنی که سعی داشتم مانند بچه ها باشه گفتم:
-تا وقتی بابا سروش هست من چرا یاد بگیرم؟
خندید و گفت:
-سروش که همیشه راننده دربست خانم هستند بدون هیچ چشمداشتی....
نگاهش کردم . با خنده به راه افتاد. چقدر دوست داشتنی بود . خدای من این لحظه های شاد رو از من نگیر. طوری نشسته بودم که ببینمش. .وقتی دید دارم نگاهش میکنم با شیطنت گفت:
-اقا قبول نیست اینطوری داری جرزنی میکنی من نمیتونم ببینمت...
خنده ام گرفت و گفتم:
-حسودیت شد؟
زیباترین نگاه عالم رو به چشمانم ریخت. با اینکه دوست داشتم نگاه گرم و نوازش گرش تا ابد به روی چشمانم باشه از ترس تصادف کردن گفتم:
-سروش جلوت رو نگاه کن...
با اخمی تصنعی نگاه از صورتم گرفت و به دل جاده دوخت. دوست داشتم سر در بیارم که کجا میریم. اما او بی توجه به کنجکاوی من مسیر رو ادامه میداد. سروش بدون اینکه دستم رو رها کنه همچنان دنده عوض میکرد و هر از گاهی از من میخواست که دنده رو عوض کنم و بهم یاد میداد که چطور باهاش کار کنم و بار اول که ازم خواست به دنده دو برم دنده رو روی چهار گذاشتم که صدای موتور ماشین در امد و من با وحشت نگاهش کردم و سروش با خنده دنده رو عوض کرد و اشتباهم رو گوشزد کرد. چه لحظه های شیرین و زیبای بود، با ذوق کودکانه به تمام توضیحاتش گوش میدادم و از این فرصت پیش امده استفاده کرده بودم و تمام وسایل ماشین رو نشونش میدادم و نامشون رو میپرسیدم. سروش با خنده مثل من ذوق میکرد و نام هر کدام رو پس از کلی سوال ،جواب میداد و این کارش باعث خنده بیش از حدمون شده بود.
اونقدر از در کنار او بودن لذت میبردم که فراموش کرده بودم به کجا میریم. توی خیابونی نگه داشت و از من خواست منتظرش بمانم. وقتی از ماشین پیاده شد به سمت در ماشین امد و در رو برام باز کرد و باز هم سرش رو خم کرد. اونقدر از این کارش خنده ام گرفته بود که با ضربه ای که به بازویش زدم او رو متوجه خنده دار بودن کارش کردم و ازش خواستم که دیگه برایم سر خم نکنه. حس میکردم این کارش از روی ریا باشه. سروش دستم رو گرفت و هر دو از جوی اب روان رد شدیم و وارد خیابان اصلی شدیم. با دیدن مغازه های زیبا و شیک که پر از اینه و شمعدان بود پرسیدم
- اینجا کجاست؟
در حالی که دستم رو توی دستش میفشرد گفت:
-چهارراه مخبرالدوله...
-برای چی اومدیم اینجا؟
مغازه ای شیک رو نشونم داد و گفت:
-اومدیم برای عروس خشگلم که توی دنیا تکه اینه شمعدون بخریم. اینه ای که با پیدا شدن قاب صورت پاییز خانم درونش، از خجالت اب بشه...
خندیدم و در حالی که از شنیدن حرفهای سرشار از احساسش ذوق زده شده بودم گفتم:
-بیمزه...
سروش با لودگی یک تای ابروش رو بالا برد و گفت:
-اختیار دارید خانم من خیلی هم خوشمزه هستم. اگر میخواید چنگال بدم خدمتتون امتحان کنید ...
دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پر صدا زدم زیر خنده. لبم رو به دندون گرفتم و با خجالت به اطرافم نگاه کردم. سروش با اشتیاق نگاهم میکرد. وقتی خنده ام تمام شد به صورتش که هنوز اماده شوخی بود نگاه کردم و با همان لودگی گفتم:
-چنگال خدمتتون هست؟
با حیرت گفت:
-الان میخوای امتحان کنی؟
نوچی کردم و گفتم:
-نه میخوام اون چشمای هیزت رو از جا در بیارم تا دیگه اینجوری نگام نکنی...
خندید و من هم به خنده افتادم در صورتی که در دلم فریاد میزدم من عاشق اون چشماتم سروش ....
وارد مغازه شیکی شدیم و من دهانم از دیدن ان همه اینه شمعدان شیک باز مونده بود. اونقدر جلای آینه شمعدان ها نگاهم رو گرفته بود که بیتوجه به اینکه قیمتهایشان سر به فلک میکشند با چشمانم به دنبال زیباترینشان بودم . اونقدر در طرح و رنگشان تنوع وجود داشت که نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم. سروش هم که به کنارم ایستاده بود و با همان اشتیاقی که من در دیدن اینه و شمعدان داشتم به من خیره شده بود. جالب بود اشتیاق من برای زیبایی اینه و شمعدان بود و او به چهره من ... در چهره من چه میدید که اینقدر مشتاق بود؟ او عاشقتر بود یا من؟ نگاهم از اینه به صورت زیبایش افتاد. هنوز هم با لبخند به من نگاه میکرد . با ذوق لبخند زدم. چشمش رو از صورتم گرفت و به اینه دوخت و برای لحظه ای نگاهمون در هم گره خورد. ابروم رو براش بالا انداختم و در همون حال پرسیدم چیه؟ لبخندش رو پررنگتر کرد و زمزمه کرد.
-دوستت دارم...
خندیدم و بی اختیار سر به پایین انداختم. چقدر مهربون هستی سروش. بی توجه به من نگاهش رو روی آینه شمعدانی دوخت و در همون حال گفت:
-عروس خانم انتخاب نکردید؟
سر بلند کردم و حس کردم اون اینه شمعدان که چشمان سروش در ان میرقصید از هر اینه دیگری زیباتر است. دستم رو روی همان اینه شمعدان گذاشتم و در ذهنم احساسم رو تشویق کردم و گفتم:
-همین قشنگه.
سروش در حال بررسی آینه گفت:
-همین؟
سرم رو تکون دادم و با اصرار گفتم:
-همین از همشون قشنگتره ...
سروش با تعجب گفت:
-خوب عزیزم کدوم رنگش رو میپسندی؟
با دقت به اینه نگاه کردم. سیاه قلم سفید و بود و باز هم در دلم زمزمه کردم که اگر رنگش هم زیبا نبود به خاطر نگاه قشنگت همون رو انتخاب میکردم.
-همین رنگش مناسبه...
و به کناری رفتم تا صاحب مغازه با سروش در مورد قیمت به توافق برسند. کنار سروش ایستاده بودم اما نگاهم در پی اینه شمعدان های دیگر بود. باز هم در دلم تصدیق میکردم که ان اینه از همشون زیباتر بود. چرا؟ وقتی صدای صاحب مغازه رو شنیدم که با چرب زبانی گفت:
-اتفاقاً اینه شمعدان زیبایی رو انتخاب کردید. خانم سلیقه عالی دارند...
پیش خودم زمزمه کردم که تو چی میدونی؟ من به خاطر نگاه زیبای سروش اون رو انتخاب کردم. پس از کمی تعارف صاحب مغازه بالاخره قیمت نهایی رو اعلام کرد و من با شنیدنش کم مانده بود از شدت حیرت جیغ بکشم. پیش خودم گفتم مگر این اینه شمعدان چه چیزی داشت که این قیمتش میشه؟ طولی نکشید که صاحب مغازه با گوشزد کردن عیار نقره کار شده در اینه شمعدان کمی قانعم کرد و من پشیمان از انتخابم نگاهم رو به صورت سروش ریختم که سروش بدون اینکه حتی در نگاهش تغییر کوچکی ایجاد بشه کیف پولش رو از جیبش خارج کرد و پول اینه شمعدان رو حساب کرد. در حالی که من هنوز از دونستن قیمت ان سرم گیج میرفت . پیش خودم فکر کردم مامان با فهمیدن قیمت اینه شمعدان سرم رو از تنم جدا میکنه و از این فکر بی اختیار لبم رو سخت به دندون گرفتم.
وقتی با سروش از مغازه خارج شدیم با این حس که امکان داره سروش به خاطر انتخاب سنگین قیمتم از دستم ناراحت شده باشه با لحنی شرمزده گفتم:
-سروش به خدا من اصلاً فکر نمیکردم قیمتش در این حد بشه وگرنه غلط میکردم اون رو انتخاب کنم.
سروش چهره در هم کشید و با تحکم گفت:
-پاییز بار اخرت باشه که از این حرفها میزنی ها . عزیزم من اگر از این گرونتر هم انتخاب کرده بودی چون تو خوشت اومده بود راضی بودم.
-اما اخه...
-اما و اخه و اگر و باید و شایدی در کار نیست و همون که گفتم. بار اخرت بود که این حرف رو زدی خوب؟
و من به ناچار در حالی که در دلم به خودم ناسزا میگفتم زیر لب زمزمه کردم:
-چشم...
صدای خنده سروش متعجبم کرد سر بلند کردم و نگاه پر از شیطنتش در نگاهم گره خورد و گفت:
-افرین چه خانم حرف گوش کنی دارم من ...
با این حرفش به خنده افتادم و پیش خودم گفتم که چه خوبه که ادم همسر پولداری داشته باشه.اما سریع از این فکر پشیمان شدم وگفتم چه خوبه که ادم شوهری فهمیده داشته باشه..
ادامه دارد...
__________________
and the roads becomes my bride
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|