
04-28-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717
2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت بیست و دوم
چقدر لذت بخش بود در کنار سروش خرید کردن. تا به حال به این موضوع حتی فکر هم نکرده بودم که اگر همسرم مردی بد اخلاق و کم خوصله باشه چطور میتونستم با اون اخلاق مزخرف و سخت پسندم با همچین مردی زندگی کنم. اما حالا میدیدم که سروش از من مشکل پسندتر و البته شیک پسندتر بود. با هم به هر مغازه ای سرک می کشیدم و من به خازر اینکه بیشتر به قیمت اجناس دقت میکردم توسط سروش تنبیه می شدم. با ملایمت سرم فریادی می کشید و ازم میخواست که به زیبایی جنس دقت کنم و خودش به جنس اونها دقت میکرد. اونقدر در کنارش حس ارامش میکردم و بی خود و بی جهت به هر چیزی میخندم که دلم نمی خواست لحظه ها به پایان برسه. در تمام طول عمرم حتی فکرش رو هم نمیکردم که اینقدر از خرید کردن لذت ببرم. با سروش هر دو بعد از خرید اینه شمعدان به سمت بوتیک لباس فروشی در خیابانی که او را برلن نامید رفتیم. با دیدن لباسهای شیک داخل مغازه ها و اجناس پشت ویترین طوری ذوق زده بودم که انگار به بچه سه ساله ای ابنبات داده باشند. سروش در کنارم ارام و محکم گام برمیداشت و بدون اینکه نظر من رو جویا باشه من رومستقیم به شیکترین مغازه هایی که میشناخت میبرد. بعد از خرید مقداری لوازم ارایش برای من که البته تمامی اش رو به سلیقه خودش انتخاب کرد برای خودش هم کمی خرید کرد و در انتخاب عطرش از من کمک خواست که من عطر محبوب همیشگی اش رو یاداوری کردم و با این حرفم چنان شیفته نگاهم کرد که از خجالت لب به دندون گرفتم و به صاحب مغازه اشاره کردم. بعد از خرید لوازم بهداشتی با هم به سمت مغازه ای لوکس رفتیم و او ازم خواست که لباسی مناسب مهمانی انتخاب کنم. با اینکه تعجب کرده بودم اما نپرسیدم که به چه مناسبت باید لباسی انتخاب کنم. چون میدانستم که مثل دفعه های قبل خواهد گفت که به این چیزها کاری نداشته باشم و انتخابم رو بکنم. از این رو با نگاهی کنجکاو به لباسهای پشت ویترین چشم دوختم . با دیدن هر لباسی که از ان خوشم نمیامد بی اختیار نوچی میکردم و به سمت لباس بعدی میرفتم که این کارم به شدت باعث خنده سروش شد. پس از طی مسافتی لباسی مشکی و زیبا توجه ام رو جلب کرد. قدمهایم رو تند کردم و با رسیدن به پشت ویترین مغازه بعدی با ذوق نگاهش کردم. لباس راسته بلندی بود که بلندایش به روی مچ پا میرسید. و از پشت دنباله کوتاهی داشت. سروش با دیدن نگاه مشتاقم پرسید:
-از این خوشت اومده؟
سرم رو تکون دادم و او دستم رو به دست گرفت و من رو به دنبال خودش به داخل مغازه کشید. با سلام کردن به صاحب مغازه نگاهم رو به لباسهای داخل مغازه ریختم. سروش با صاحب مغازه در رابطه با لباس صحبت میکرد و بعد از چند لحظه مرد جوانی که صاحب مغازه بود با نگاهی به من که هیچ از طرز نگاه کردنش خوشم نیامد پرسید:
-خانم چه سایزی بدم خدمتتون؟
نگاهم رو با التماس به صورت سروش دوختم. سروش با لبخندی از سر اشتیاق به من رو به صاحب مغازه گفت:
-می دیوم رو لطف کنید...
مرد جوان یک تای ابروش رو بالا برد و کمی رش رو به نشانه تعجب خم کرد که من کم ماننده بود با کشیده ای به صورتش بزنم. چقدر نگاهش هیز بود.سرم رو برگردوندم تا در معرض نگاه هیز او نباشم. سروش به من نزدیک شد و دستم رو توی دستش گرفت. نگاهش مثل قبل مهربون و نوازشگر بود. پرسید:
-همون رو خوشت اومده؟
سرمر وب ی حوصله تکون دادم و گفتم:
-حالا باید بپوشم تا ببینم چطوریه...
سروش دستم روکه توی دستش بود فشرد و بعد گفت:
-مطمئنم تنها به تن تو دوختنش...
با اینکه به خاطر نگاه هیز پسرک حوصله ام سر رفته بود اما خندیدم و گفتم:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت...
خندید و با نگاهی شیفته به چشماهم در حالی که من هم در نگاه سیاه چشمانش غرق شده بودم گفت:
-قربون دست وپای بلوریتم میرم...
این بار از شدت خجالت چنان لبم رو به دندون گزیدم که حس کردم هر لحظه از ان خون جاری میشود. امروز سروش با هر روز دیگری فرق داشت. نگاهش اتش به جانم میکشید و حس میکردم تا چند لحظه دیگر نمیتونم زیر نگاه پر حرارتش تاب بیارم. چرا امروز اینطوری شده بود؟
وقتی خودم رو داخل اینه نگاه کردم از شدت ذوق ابروهایم رو بالا انداختم. با دستم موهای بلندم رو جمع کردم و به لباس درون تنم نگاه کردم. موهایم رو ول کردم و سعی کردم با دستم زیپ لباسم رو بالا بکشم. اما هر چی سعی کردم نتونستم. با بیحالی از فکر اینکه چه کار کنم نگاهم رو به اینه ریختم که صدای ضربه ای که به در خورد به گوشم رسید:
-پاییز پوشیدی عزیزم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نمیتونم زیپش رو بکشم بالا...
-بزار من برات این کار رو بکنم.
بی اختیار با صدایی نیمه بلند گفتم:
-وای نه...
اما قبل از کامل شدن جمله ام سروش در رو باز کرد و رو به رویم قرار گرفت. با شرم سر به زیر انداختم و هر دو برای لحظه ای رو به روی هم قرار گرفتیم . با اضطراب نفس میکشیدم و سینه ام به شدت بالا و پایین میرفت. اونقدر گرمم شده بود که دلم میخواست لباسهایم رو از تنم جدا کنم. سروش قدمی به سمتم برداشت و دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد. اما چشمانم رو بستم که صدای سروش تک تک یاخته های بدنم رونوازش کرد.
-عزیزم تو همه چیز منی. قراره فردا شب بشی همسرم برای همیشه. از چی خجالت میکشی؟
و بعد گرمی لبهاش رو روی لبهام حس کردم. اونقدر در حرکتی تند سرم رو عقب کشیدم که سروش با تعجب نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و با دستش شونه هام رو گرفت و من به پشت چرخیدم. زیپ لباسم رو با چنان ارامشی بالا میکشید که به نظرم یک ساعت طول کشید. وقتی زیپ رو بالا کشید باز با همون ارامش من رو به سمت خودش چرخوند و نگاهم کرد. نگاهش گرچه گویای حال دورنیش بود اما لبخند زد و گفت:
-سرت رو بلند کن ببینم چه شکلی شدی عزیزم...
نفسم رو که تا اون موقع رد سینه ام نگه داشته بودم بیرون فرستادم و سرم روبالا گرفتم. اول از هر چیزی چشمان سروش توجه ام رو جلب کرد. انگار در نگاهش جشنی برپا بود. از لبخند روی لبش فهمیدم که از لباس خوشش امده. در نگاهش خودم رو میدیدم. سرم رو به سمت اینه کنار دستم چرخوندم و به خودم نگاه کردم. لباس به قدری زیبا رد تنم ایستاده بود که به قول سروش انگار اون رو برای تن من دوخته بودند. یقه لباس هشتی بود و نیمی از سینه ام مشخص بود. سپیدی تنم رو با موهای پریشون مشکی ام که بروی شونه ام ریخته شده بود پوشوندم و نگاهم رو به طرح روی لباس دوختم. سنگ دوزی های روی لباس از یقه دور گردنم شروع شده بود و تا میان لباس ادامه پیدا کرده بود و در انتها به مچ پایم میرسید. در روی ساق پایم چند ردیف سنگ دوزی به پشت لباس ادامه پیدا کرده بود و به دنباله کوتاه لباس میرسید. گردنم رو کج کردم و به دنباله لباس که ساده روی زمین افتاده بود خیره شدم. گردی پشت لباس با هلالهایی که روی انها هم سنگ دوزی شده بود طرح گرفته بود. سروش نگذاشت بیشتر در نوع لباس کنجکاوی کنم وبا صدایی که تقریباً گرفته بود به من که وجودش رو کاملاً فراموش کرده بودم گفت:
-خوب پاییز جونم درش بیار همین رو میگیریم...
و بدون اینکه منتظر پاسخی از سمت من باشه از اتاقک بیرون رفت. و من از یاداوری نوع نگاهش و کلام که اهنگی خاص داشت دوباره شرم گونه هایم رو گلگون کرد.
وقتی لباسم رو از تنم خارج کردم و از اتاقک خارج شدم سروش داشت با صاحب مغازه صحبت میکرد. به محض ورودم پسر باز هم همون نگاه هیزش رو به صورتم ریخت و با چرب زبانی گفت:
-خانم ان شالله مبارکتون باشه لباس زیبایی رو انتخاب کردید. باز هم با اومدنتون ما رو سرافراز کنید...
و من رد حالی که حتی نمیتوستنم به زحمت لبخند بزنم رد دلم گفتم: غلت کردی پسره پرو...
از این رو بدون لبخند تنها به تشکر کوتاهی اکتفا کردم و به سروش چشم دوختم.
سروش لباس رواز دستم گرفت و به پسرک داد و لباس رو در جعبه ای پیچید و به دستم داد. در حالی که هنوز گرم خداحافظی بود کارتی به سمت سروش گرفت و گفت:
-این کارت مغازه منه هر وقت کاری داشتید ما در خدمتیم.
و نگاهی به من کرد و لبخندی زد. دلم میخواست میتونستم احترام رو بگذارم کنار و با ناخن هایم به جان صورتش بی افتم. اما از سروش میترسیدم که مبادا درگیری بینشون پیش بیاد از این رو بی توجه به سروش از مغازه خارج شدم و به محض خروجم هوای تازه رو به دورن ریه هام فرستادم. پسر احمق به شدت روی اعصابم رفته بود. ای کاش میتونستم و حقش رو به کف دستش میگذاشتم. جداً مردم خجالت نمیکشن؟ نمیبینه سروش کنارمه و اعلناً شماره میده. وای خدای من ... پاییز چقدر منفی شدی دختر. شاید منظوری نداشت. اما باز هم سر خودم فریاد زدم و گفتم نگاهش رو چی میگی؟ اون رو هم انکار میکنی؟
و با امدن سروش به کنارم دیگه فرصتی برای پاسخ گویی پیدا نکردم و با ارامش دستش رو که برای گرفتن دستم دراز شده بود گرفتم و با هم قدم زنان دور شدیم.سروش از زیبایی من رد لباس میگفت و من بی اختیار ذهنم به نگاه هیز پسرک میکشید. نمیتونستم افکارم رو صیقل بدهم اما سروش بی توجه به نگرانی من از زیباییم میگفت.
هر دو رو به روی مغازه ای که لباسهای شیک مردانه ای داشت ایستادیم و من به سروش نگاه کردم و او سر تکان داد و هر دو به درون مغازه رفتیم تا با انتخاب هم کت و شلواری شیک برای سروش بگیریم. هنوز حتی به این موضوع فکر نکرده بودم که سروش توی اتاقک بهم گفته بود قرار فردا شب من همسرش بشم و تمام تلاشم رو میکردم تا ذهن اشفته ام رو به سمت لباس هایی که میدیدم جمع کنم. هنوز هم تمام حواسم به سمت ان پسر بود با ان نگاه هیزش. نمیدونستم چرا نمیتونم ذهنم رو از او جدا کنم. با یاداوری نگاه هیزش به روی اندامم چندشم شد و بی اختیار سر تکون دادم. سروش که متوجه حالم بود با مهربانی پرسید:
-پاییز حالت خوبه؟
نگاهش کردم . چرا به اون احمق فکر میکردم؟ چرا از لحظه هام استفاده نمیکردم؟ لبخند زدم و با دستم به سمت کت و شلوارها اشاره کردم و پرسیدم:
-نمیخوای به من بگی اینها به چه مناسبته؟
لبخند زد و گفت:
-هنوز متوجه نشدی؟
-متوجه چه چیزی؟
-مگه توی اتاق پرو بهت نگفتم ....
با یاد اوری سخنش در اتاق پرو با کنجکاوی پرسیدم:
-اون حرفها رو جدی زدی؟
-پس فکر کردی باهات شوخی دارم؟
بی توجه به حال من به سمت کت و شلوارها رفت و دست روی کت و شلوار نوک مدادی رنگی گذاشت و پرسید:
-به نظرت به من کت وشلوار میاد؟
خندیدم و گفتم:
-به شرطی که پیرهنش یاسی با کروات زرشکی رنگ باشه ...
خندید و با دستش به روی چشمش گذاشت و گفت:
-به روی جفت چشم های عاشقم ...
خندیدم . او هم ...
دوباره بی خیال به لحظه های شاد در کنار او بودن فکر میکردم. با او میخندیدم و شوخی میکردم. با او که سرشار از انرژی بود و من رو هم سر شوق می اورد. حالا دوباره لحظه ها پر شده وبد از سروش، پر شده بود از پاییز. پر از عشق. پر از احساس. ای کاش لحظه های خوشی همیشه همینطور باقی مامند اما افسوس که ....
هر چقدر کنجکاوی کردم در مورد مراسم فردا شب چیزی نگفت و ان رو به فردا موکول کرد و فقط گفت که فردا شب ما طی مراسمی به عقد هم در میایم. پیش خودم گفتم چی میشد اگر من هم مثل تمای عروسهای عالم لباس سپید میپوشیدم نه مشکی. لباسی پر چین با دنباله بلند نه لباسی اندامی با دنباله کوتاه. چی میشد اگر من هم مثل تمامی عروسهای دنیا برای خریدن حلقه ازدواج با همسرم به خرید میرفتم و با تب و تاب به فکر تهیه مراسم بودم ... آهی از سر افسوس کشیدم که توجه سروش جلب شد. دست از غذا خوردن کشید و با نگاهی کنجکاو پرسید:
-پاییز ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و به ظرف چلوکبابم خیره شدم. ای کاش میشد حسرتهایم رو به رویش بیاورم اما میدانستم که خواه ناخواه باید همه چیز رو تحمل کنم. حداقل به خاطر داشتن سروش باید همه جور حسرتی رو به دلم میگذاشتم. ای خدا چی میشد.... بسه پاییز. بسه تنها با این حرفها خودت رو عذاب میدی. مهم اینکه سروشِ با محبت رو تنها متعلق به خودت داری و بس ... سر خودم فریاد کشیدم و اینها رو گفتم. گرمی دست سروش رو روی دستم حس کردم. سرم رو بلند کردم و بی اختیار قطره اشکی روی گونه ام ریخت. خدایا ... چرا اینقدر بی قرارم؟
-پاییزم چرا اینجوری میکنی؟ از من ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-سروش میترسم. چی میشد اگه ما هم میتونستیم مثل همه ادمهای این دنیا با هم ازدواج کنیم؟
سروش نگاهش پر از حسرت شد. پر از شرم شد. سر به زیر انداخت و دستم رو رها کرد. انگار اون هم میدونست که روزهای سختی توی راهه.
-سروش نمیخواستم ناراحتت کنم.
-عزیزم من همه غصه ام غصه توست. من میتونم همه سختی ها رو تحمل کنم به خاطر تو . اما ... پاییز تروبه خدا یه موقع تو این سختی ها جا نزنی. من رو تنها نزاری پاییز. من همه فکر و ذکرم تویی. من فقط به امید تو با خانواده ام در افتادم. چون میدونم لیاقتش رو داری . چون دوستت دارم. تر و خدا یه موقع تنهام نزاری پاییز که میمیرم.
او هم مثل من بود. دل من هم گرفته بود. پس سروش هم میترسید. میترسید. از همون چیزی که من میترسیدم. دستش رو گرفتم و در حالی که نمیتونستم از ریزش اشکهام جلوگیری کنم گفتم:
-بهم قول میدیم. باشه سروش...
سرش رو بلند کرد. نگاهش طوفانی شده بود. چشماش قرمز شده بود. معلوم بود که به سختی جلوی ریزش اشکهاش رو میگیره. سرش رو تکون داد و نگاهش رو به چشمام ریخت و گفت:
-قربون اون چشمات بشم. ترو خدا گریه نکن. اشکهای تو جیگرم رو اتیش میزنه ...
لبخند زدم. راسته که میگن خنده تلخ من گریه غم انگیز تراست.
سروش و من در جوار هم در حالی که دستهایمان در هم و نگاهمون در هم گره خورده بود. در حالی که هر دو نیازمند محبت هم بودیم هم قسم شدیم که برای همیشه با هم بمانیم. برای همیشه و تا همیشه و تا همیشه و مگر مرگ ما رو از هم جدا کنه.
بعد از اینکه از رستوارن برگشتیم عقربه های ساعت ساعت پنج بعدازظهر رو نشون میداد و هیچ کدوم از ما حوصله حرف زدن هم نداشتیم. بعد از جو سنگینی که در رستوارن ایجاد شد حالا هر دوی ما در فکر بودیم و پیش خودمون فکر میکردیم که چقدر فاصله میان شادی و غم کمِ. مامان راست میگه که فاصله بین غم و شادی یک تار موِ. یک تار مو؟ حالا به یقین رسیده بودم که در یک لحظه میتونیم صد و هشتاد درجه تغییر کنیم. یعنی فاصله بین خوشبختی و بدبختی هم همین قده؟ یک تار مو؟ نفس عمیقی کشیدم و چشمم رو به جاده دوختم. تنها صدای موزیکی که از ضبط پخش میشد سکوت میان ما رو بهم میزد.
ادامه دارد ...
__________________
and the roads becomes my bride
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|