
04-28-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717
2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت بیست و سوم
زمانی که چشمام رو باز کردم. خودم رو در مقابل منزلی شیک دیدم. با تعجب به سروش نگاه کردم و پرسیدم:
-اینجا کجاست؟
یک تای ابروش رو بالا انداخت و با لحنی بانمک گفت:
-کلبه ای محقر برای گذراندن زندگی دو عاشق ...
لبخندم رو پررنگتر کردم و باز دوباره به خانه نگاه کردم. باز هم با همان لحن پرسیدم:
-خوب عزیزم کدوم طبقه این خونه برای ماست؟
-طبقه هفتم...
باز نگاهم رو از او گرفتم و به اپارتمان نگاه کردم. نمای بیرونی ساختمان زیبا و از سنگ بود. وقتی دست به دست سروش به سمت اسانسور رفتیم. پرسیدم:
-خریدی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-معلومه عزیزم.
باز هم با همان تعجب که بیتر به سوالهای کودکانه میماند پرسیدم:
-پولش رو از کجا اوردی؟
-از همون جایی که برای اون یکی اورده بودم .
شب که سرم رو روی بالش گذاشتم لحظه های رو که در کنار سروش در خونه جدیدمون سپری کرده بودم به یادم افتاد و شرمی گونه هام رو گلگون کرد و برای پرت کردن حواسم از اون موضوع به نمای خانه فکر کردم. ساختمانی حدود 70 متر که دارای دو خواب بود و پذیرایی مبله با اشپزخانه مبله که تنها تفاوتش با این خانه ای که به نامم کرده بود نداشتن بالکن بود که در عوض پنجره های بزرگی رو به خیابان داشت که میتوانستی از ان منظره خیابان ها رو تماشا کنی. سروش از همه هنرش استفاده کرده بود و در زیبا سازی نمای خانه سنگ تمام گذاشته بود .در اتاق خواب تختی به رنگ ابی روشن با پرده هایی به همان رنگ و میز توالتی که دارای چند کشو بود خریداری کرده بود و در اتاق جا به جا کرده بود. البته بیشترین چیزی که در اتاق خواب توجه ام رو جلب کرده بود رنگ دیوارها بود. تمام انها به رنگ سیاه بود و ستاره هایی نقره ای درونش طراحی شده بود که به نظرم خیلی زیبا امد. هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم که سروش انهمه ذوق و سلیقه داشته باشد و زمانی که با خنده این جمله را به او گفته بودم با اخمی تصنعی در جوابم گفته بود که از انتخاب همسرش باید به این موضوع پی میبردم و من رو از شدت خوشحالی به اوج اسمانها برده بود و برای هزارمین بار در ان روز از خدا به خاطر داشتن او تشکر کردم . مطمئن بودم شب ها ان اتاق به اسمان پر ستاره تبدیل خواهد شد و هر لحظه ارزو میکردم زودتر ان زمان برسد که در کنار سروش در اسمان اتاقمان شب رو به صبح برسانیم. که البته این طراحی تنها در اتاق خواب خلاصه نشده بود و در پذیرایی هم نمونهای دیگری از ان طراحی ها بود که بسیار من رو ذوق زده کرد. بالای سر یکی از کاناپه هایی که در اتاق پذیرایی بود و دیوار پشت سرش به رنگ کرم بود چهره دختری با موهای پریشان طراحی شده که اگر از دور نگاه میکردی انگار ان دختر روی کاناپه نشسته بود. به قدری از دیدن ان صحنه ذوق زده شده بودم که دیگر طراحی های اتاق به چشمم نمی امد. البته تمامی طراحی هایی که در اتاق پذیرایی بود زیبا بودند و توجه رو جلب میکردند و یکی دیگر از طراحی ها که در نظرم جالب امد طراحی چند گل با شاخه های بسیار بلند با برگهای درهم بالای گلدان کریستالی پایه بلند بود. از سروش به خاطر کارهای هنرمندانه اش تشکر کردم و او گفت که تمامی این کارها هنرمندی یکی از دوستان نزدیکش است که عاشق این حرفه بوده و زمانی که کارش رو شروع کرده بوده به سروش قول داده بوده که برای منزل او نمونه ای از طراحی هایش رو انجام دهد و سروش برای خانه زیبای ما از او کمک خواسته بود.
نفس عمیقی کشیدم و به یاد بوسه اخری که زمان خداحافظی سروش بر گونه ام کاشته بود دستم رو روی گونه ام گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم:
-سروش دوستت دارم.
چشمانم زمانی پذیرای گرمای خواب شدم که همچنان به یاد زندگی با سروش بودم.
صبح با انرژی زیادی از خواب برخاسته بودم و مامان ان رو به جشنی که در پیش داشتیم تعبیر کرد و من رو شرمزده بر جای گذاشت. زمانی که لباس مشکی خوش دوختم رو بر تنم کردم او و بهار به شدت ذوق زده شدند و بوسه بارانم کردند. مامان با اشک چشم برای چندمین بار در ان روز اسپند اتش زد و بهار هر بار لبخندش رو به روی مامان زد و در کنار گوشم زمزمه کرد :
-پاییز اصلاً اسپند اتیش کردن نمیخواد عزیزم خودم کاری میکنم هیچ کس چشمت نزنه ...
و بعد چشمکی زد و من رو مجبور به بوسیدنش کرد. حس میکردم که بیشتر از هر زمانی او را دوست دارم و حاضر به ترکش نیستم. اما حس زیبای در کنار سروش بودن من رو وادار به سکوت میکرد. اشکهای بی امان مامان که خودش به شادی و شوق تعبیرش میکرد بی اختیار ما رو هم به گریه انداخت و من در حالی که سخت مامان رو در اغوش فشرده بودم و او قاب عکس پدر رو در دست داشت به گریه افتادیم. بهار بی صدا ما رو در اتاق جا گذاشت و به اتاقش پناه برد. هر بار که دلتنگ بابا میشد اینکار رو میکرد و در حالی که نفس عمیقی میکشید سعی میکرد ذهنش رو درگیر نکند.....
به همراه مامان و بهار بیرون رفتیم و برای انها لباسهای شیکی خریدیم و در حالی که مامان همچنان غر غر میکرد که نیازی به لباس جدید ندارد و لباسهای قدیمی اش رو میپوشد اما ما به حرف او اهمیتی ندادیم و یک لباس ساده اما زیبا برای او خریدیم و او را راضی کردیم که دیگر غر غر نکند. ناهار رو هم هر سه بیرون صرف کردیم و در حالی که میخندیدیم با هم خوش گذراندیم که هر لحظه مامان با چشم غره ای ما رو متوجه اطرافمون کرد و من و بهار از خجالت سر به زیر انداختیم. من از خاطرات دیروز حرف میزدم و اونها با ذوق گوش میدادند و همان طور که حدس میزدم مامان از شنیدن قیمت اینه و شمعدان که خریده بودیم عصبانی سرم غر غر کرد و من خودم رو در حالی که نادم نشان میدادم بی خبر نشان دادم و مامان اشاره کرد که به محض دیدن سروش با او دعوا خواهد کرد و از نظر او ما نباید ابتدای زندگی این همه خرج کنیم و باید به فکر اینده باشیم در صورتی که نه من و نه بهار حرفهای او را قبول نداشتیم اما به خاطر اینکه او را نرنجانیم به حرفهایش گوش میدادیم تا او راضی باشد. مخصوصاً این لحظه های اخری که زیاد در کنار او بودم.
عقربه ها ساعت دو نیم را نشان میداد که به همراه مامان و بهار و سروش به سمت محضر رفتیم . اینبار برای اینکه هر دو برای هم محرم شویم. چه لحظه های شاد و شیرینی بود. جمع خودمانی ما رو حضور دو نفر از دوستان نزدیک سروش به نامهای احمد و مجید کامل کرد. دوستان او درست همانند خودش باشخصیت و مهربان بودند. به محش دیدن من به من تبریک گفتند و احمد با خنده در حالی که کاملاً مشخص بود که پسری سرشار از انرژی هست به سروش گفت:
-ببینم سروش عروس خانم رو با چی گرفتی؟
سروش خندید و رو به من گفت:
-با تور از تو دریا گرفتم. میبینی؟ شاه ماهی گرفتما...
و بعد همه به زیر خنده زدند. در نظرم شوخی انها هیچ خوشایند نیامد اما مجید که انگار متوجه دلخور شدن من شد با خنده گفت:
-بچه ها اینجوری نگید الان عروس خانم ناراحت میشن. اقا سروش نمیخوای موضوع رو براشون تعریف کنی؟
و من به سروش نگاه کردم که او با لبخند به من گفت:
-من مطمئنم پاییزم ناراحت نشده اما برای اطمینان خاطر شما این موضوع رو تعریف میکنم ...
و بعد کنار من نشست و در حالی که هنوز چهره اش نشانی از خنده داشت ماجرا رو اینطور تعریف کرد:
-پارسال همراه با مجید و احمد یک سفر به شمال رفته بودیم . اون روز هر سه از بیکاری کنار دریا نشسته بودیم که صدای یک نفر رو که با فریاد کمک میخواست رو شنیدیم. ابتدا احمد متوجه صدا شد و سریع از جا برخاست و با دیدن دختر هجده نوزده ساله ای که به سمت ما میدوید و گریه میکرد به سرغت به سمتش رفت . چون از ما دور شده بود ما متوجه موضوع نشدیم که او در یک چشم به هم زدن لباسش رو از تن جدا کرد و به سمت دریا دوید. من که اوضاع رو اینطور دیدم به سمت دریا دویدم. که در میان دریا پسری رو دیدم که تعادلش بهم خورده بود و هر چند ثانیه از زیر اب سر بیرون می اورد و باز دوبراه به محض نفس تازه کردنی زیر اب فرو میرفت. دریا مواج شده بود و میدانستم که احمد شنای خوبی دارد برای همین از اب بیرون اومدم و با مجید به دنبال کمک رفتیم. چند لحظه بعد که با کمک برگشتیم . احمد رو دیدم که بالای سر همان پسر نشسته و ان دختر هم کنار او نشسته و گریه میکند. حس کردم پسر مرده با وحسشت به سمتش دویدم که با چهره خیس از آب احمد و خندان او روبرو شدم. احمد هم به محض دیدن ما لبخند زد و با شیطنت گفت : بچه ها بیایید که شاه ماهی گرفتم. از این حرفش همه ما به خنده افتادیم. و این بود ماجرای شاه ماهی . حالا پاییز خانم ناراحت که نشدی؟
لبخند زدم تا او را متوجه کنم که دلخور نیستم. با اینکه در نظرم چندان مسئله جالبی نیامد اما خودم رو قانع کردم که انها به خاطراتشان می خندیدند و با یاداوری ان موضوع شاد شده بودند پس چرا من بیخود خودم روناراحت کنم. از این رو لحظه های شادی رو در کنار انها گذراندم. احمد با شیطنت لطیفه و گاه از خاطراتشان تعریف میکرد و ما رو به خنده می انداخت. به حدی که در اخر مامان صدایش در امد و انها رو به سکوت دعوت کرد. با ورود عاقد همه ساکت شدند اما نگاهشون گرم از شادی بود و همه لبخند به لب داشتند. زمانی که عاقد خطبه عقد رو میخوند من در اینه ای که روبروی من و سروش بود به او نگاه میکردم و او سر به زیر انداخته بود و سوره ای رو میخوند. سرم رو برگردوندم تا نام سوره را ببینم . سروش که متوجه نگاه من شده بود زیر لب زمزه کرد که سوره یوسف است و من با لبخند دوباره سر به سمت اینه برگردوندم و این بار نگاهمون در هم گره خورد . او با لبخند نگاهم میکرد و من در حالی که نگاهم به او بود اما تمام ذهنم به سمت صدای عاقد پر کشیده بود. استرس تمام وجودم رو پر کرده بود. سروش دستم رو به دست گرفت و من رو به ارامش رسوند. نگاهش میکردم که صدای شاد احمد رو شنیدم.
-آقا سروش چند لحظه مراعات کن بزار خطبه تموم شه...
سر بلند کردم و او را در حال فیلمبرداری از ما دیدم. خنده ام گرفت و سر به زیر انداختم.
صدای عاقد که برای سومین بار من رو خطاب میکرد به گوشم رسید. میخواستم دهان باز کنم تا بله را بگویم که سروش گفت:
-با اجازه مادر جان ...
و بعد از روی صندلی بلند شد و جعبه ای از جیب کتش خارج کرد و بعد از چند لحظه من چشمم به گوشواره های حلقه ای زیبایی که در دستش بود افتاد. او گوشواره ها رو با آرامش و طمانینه به گوشم انداخت و به ارامی پیشانیم رو بوسید و دوباره سر جایش برگشت و روی صندلی نشست. از شدت شوق چشمانم از اشک تر شده بود و دلم میخواست همانجا گریه کنم. او چقدر مهربان بود که نخواست من حتی حس ناراحتی کنم. با اینکه اصلاً به این موضوع فکر هم نمیکردم. معمولاً مادر شوهرها هدیه ای به عنوان زیر لفسی قبل از بله گرفتن از عروس به او میدادند و او این بار هم با سخاوتمندی این کار رو به عهده گرفته بود. صدای عاقد بلند شد که با لحن خاصی پرسید:
-عروس خانم بنده وکیلم؟
و من تمام نیرویم رو در کلامم جمع کردم و با صدایی محکم زمزمه کردم:
-با اجازه مادر و خواهر عزیزم بله ...
صدای هلهله جمع بلند شد که عاقد انها رو دعوت به سکوت کرد و همان سوال رو از سروش پرسید . در حالی که نگاهمان رد اینه به هم گره خورده بود او با لبخند محکم تر از من با صدایی رساتر زمزمه کرد:
-با تمام وجود میپذیرم ....
این بار صدای هلهله بلند تر از قبل بود. مامان با عشق در حالی که در چشمان زیبایش نم اشک نشسته بود مشتی تقل به سرمان ریخت و بهار گونه ام رو بوسید . از سمت مامان و بهار سینه ریزی زیبا به عنوان هدیه دریافت کردم. از این کار مامان به شدت شوکه شدم. مطمئن بودم که پول سینه ریز بسیار زیاد است اما مامان چرا اینکار رو کرده بود؟ هنوز با بهت داشتم به مامان نگاه میکردم که سروش از جا بلند شد و به جای من دست مامان رو بوسید و رد حالی که او رو به اغوش میکشید زمزمه کرد:
-مادر جام شرمندمون کردید . به خدا راضی به زحمتت نبودم. همین که پاییزعزیزم روبه من دادی یک دنیا ازت ممنونم.
آخ خدای من چقدر زیبا حرف میزد. به راحتی مامان رو راضی میکرد. او خوب بلد بود که با زبانش همه را نرم کند. اما واقعیت اینجا بود که در کلامش هیچ نوع ریایی نبود. او چنان زیبا کلمات رو بهم میبافت که من حس میکردم برای انها ساعتها وقت صرف کرده است. در صورتی که اصلاً اینطور نبود.
هر چه اصرار کردم که بهار هم همراه من به ارایشگاه بیاید او گوش نکرد و گفت که به همراه مامان به خانه میرود تا او ناراحت نباشد و من تنها در حالی که سروش همراهم بود به سمت ارایشگاه رفتیم. حالا دیگر به عنوان همسرش رد کنارش جا گرفته بودم بی اختیار اخم کرده بودم و ابروانم سخت در هم گره خورده بود.شاید علتش حس دلتنگی بود که از الان گریبانم رو گرفته بود. دوری از مامان و بهار خیلی برایم سخت بود.. سروش با درک حالم دستم رو گرفت و در حالی که با یک دست رانندگی میکرد گفت:
-پاییزخشگلم قرار نیست که برای همیشه از ماماینا دور بشی. هر وقت دلت خواست میتونی بری پیششون.
سرم رو برگردوندم و بی اختیار به گریه افتادم. سروش که هول کرده بود گفت:
-وای پاییزحرف بدی زدم عزیزم؟ ناراحت شدی؟ معذرت میخوام.
حرفش من رو در میان گریه به خنده انداخت و گفتم:
-نه دلتنگم سروش ...
-مگه سروشت مرده که دلتنگی عزیزم...
-خدا نکنه . زبونتو گاز بگیر..
-آهان فدات بشم بخند برای سروش تا اون صورت خشگلت رو ببینم...
خنده ام شدت گرفت و او هم به خنده افتاد.
زمانی به این باور رسیدم که امشب به نوعی شب عروسیم محسوب میشود که موهای سرم رو با تاج نقره ای پوشاندند و چهره ام رو ارایش کردند. لباسم به تنم زیبا شکل گرفته بود . درست بود که به عروس ها شبیه نبودم اما چهره ام چیزی از زیبایی کم نداشت. خانم ارایشگر با لبخند گفت:
-تو اولین عروسی هستی که لباس عروس به تن نداری.
لبخند زدم و بی اختیار کلمات بر زبانم جاری شد.
-شاید لباس عروس به تن نداشته باشم اما همسری به مهربانی سروش دارم که برایم دنیایی ارزش دارد.
چشمان ارایشگر از تعجب گرد شد و من هم خودم خنده ام گرفت. چیزی رو به زبان اورده و انکار کرده بودم که چند لحظه قبل خودم افسوسش رو میخوردم. اما راضی و خوشحال برای خودم سر تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
زمانی که سروش برای بردنم به ارایشگاه امد .چهره اش به شدت زیبا شده بود. درست بود که او را قبلاً در لباس رسمی دیده بودم اما به راستی لباسش برازنده تنش بود و او شبیه دامادها شده بود. با کت و شلوار مشکی ای که به تن داشت و دسته گلی که به دستم داد حس کردم که مهم نیست لباس عروس به تن ندارم مهم این است که عشق دارم. سروش رو دارم. خوشبختی را دارم. به راستی خوشبختی چقدر نزدیکم بود. کافی بود تا دست دراز کنم و او را در بر بگیرم. این کار رو کردم و دستم رو برای گرفتن دست گلم دراز کردم.دسته گلم گلهای رز سفیدی بود که به کنار هم نشسته بودند و بی هیچ توری با شاخه های بلند تزیین شده بود. سروش نهایت سلیقه رو به خرج داده بود و ماشین زیبایش رو با چند ردیف گل زیبا کرده بود. خیلی ساده بود. انگار همه چیز در سادگی زیباتر جلوه میکرد. آره زیباتر جلوه میکرد. نمونه بارزش عشق ساده من و سروش بود که زیباتر از هر نوع عشق دیگری جلوه میکرد. من سروش را برای خودش میخواستم و او هم مرا برای خودش.
زمانی که برای گرفتن عکس وارد اتلیه شدیم او پیشانیم رو بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد :
-پاییز اونقدر خوشحالم که میخوام همه ستاره های اسمون رو در جشن امشب شرکت بدم ...
و من بی اختیار به یاد اتاق خوابمان افتادم و از خجالت سر به زیر انداختم. شاید سروش منظوری نداشت اما من به یاد شب زفافی که در راه بود افتاده بودم. چرا؟ سروش دستم رو به گرمی فشرد و من رو از فکر و خیال جدا کرد. او از عکاس خواست که زیباترین عکسها رو از من بگیرید و عکاس در مقابل اصرار او چندین عکس پرتره از چهره ام گرفت و در اخر سروش رو راضی کرد. عکسهایم خیلی زیبا شده بودند. عکاس به سلیقه من و سروش یکی از عکسهای دو نفره مان رو که سروش روبروی من ایستاده بود و با دستانش کمرم رو گرفته بود و من با لبخند به چهره او نگاه می کردم رو انتخاب کرد و ان رو برای بزرگ کردن به اتاق دیگری فرستاد. اما سروش دست بردار نبود و یکی از عکسهای پرتره من که در آن با لبخند یکی از گوشواره های حلقه ای در گوشم که اهدایی سروش بود، رو به دست گرفته بودم و چشمانم بسته بود رو انتخاب کرد و با شیطنت به من گفت که در انجا چهره ام شبیه کودکی شرور است و من رو به خنده انداخت.
لحظه های رویایی که هر دو در باغ داشتیم خیلی شیرین بود . اگر لباس عروس به تن نداشتم اما تمامی لحظه هایمان درست مثل عروس و دامادها در شب ازدواجشان برگزار شد . با تعجب از سروش پرسیدم که به چه علت ما به باغ امدیم تا ازمان فیلمبرداری کنند و او با اخمی تصنعی گفت که درست است شب ازدواجمان مانند دیگر مراسم های عروسی نیست اما دوست دارد با یادگاری هایش عمری شاد باشد و هر بار با دیدنش به یاد عشق پاکی که به من داشت بیفتد.سروش من رو به پیشنهاد فیلمبردار در آغوش گرفت و من رو به خنده انداخت. او سرشار از احساسات بود و در نگاهش شراره های عشق بیداد میکرد.
عقربه های ساعت هفت شب رو نشون میداد که هر دو وارد منزلمان شدیم. با دیدن ان همه مهمان در منزلمان برق از سرم جهید . باورم نمیشد که سروش این همه آشنا داشته باشد. تا الان فکر میکردم که مراسم ازدواجمان باید در جمع کوچک خودمان برگزار شود اما حالا میدیدم که اشتباه فکر کرده بودم. سروش دوستانش رو که اکثراً متاهل بودنند رو به من معرفی کرد و من رو با همسرانشان آشنا کرد. من که هر لحظه بیشتر در حیرت کارهای او دست و پا میزدم زمانی ذوق زده تر از پیش کرد که بنفشه رو به عنوان مهمان به من معرفی کرد. از اینکار او به شدت خوشحال شدم و در مقابل ان همه مهمان به گردنش اویختم و او رو بوسیدم و حاضرین رو با این کار به خنده انداختم. تنها کسی که از این کارم هیچ خوشش نیامد مامان بود که چشم غره ای به من رفت. اما من که با دیدن بنفشه همه چیز رو فراموش کرده بودم او را در اغوش گرفتم و او با گله مندی گفت :
-باز به معرفت سروش خان. تو که ما روادم حساب نکردی.
و من با خنده او را در برم فشردم و از دلش در اوردم. بعد از اینکه از کنار بنفشه گذشتم بار دیگر مورد سورپرایز او قرار گرفتم. باورم نمیشد زمانی که کامیار رو هم در جشن دیدم. او و سروش هیچ وقت با هم اشنا نشده بودند اما بهار گفت که از او خواسته تا از طرف ما او را دعوت کند. با این کارش من رو بیشتر از پیش شرمنده خودش کرد. چقدر این پسر دوست داشتنی بود تنها من میدانستم. نه حال همه به محبت او پی برده بودند. خدایا هیچ وقت او را از من نگیر که بی او میمیرم. اما واقعاً می مردم؟ واقعاً بدون او نمیتوانستم زندگی کنم؟ ایا واقعاً لیاقت خوشبختی را داشتم؟ نه واقعاً نداشتم. لیاقت سروش رو نداشتم.
چه لحظه های شیرینی بود در کنار او بودن. موزیک از باندهای ضبط پخش میشد که سروش دستم رو گرفت و من رو دعوت به رقصیدن کرد. با این پیشنهادش همه حاضرین با صدای دستانشان من رو تشویق به همراهی او کردند. با اینکه از شدت شرم گونه هایم سرخ شده بود اما با جان و دل پذیرفتم و به همراه او به میان مجلس رفتم. او دستم رو گرم در میان دستش فشرد و از یکی از دوستانش خواست تا لوستر را خاموش کند و زمانی که لوستر خاموش شد نور کمرنگی در سالن پخش شده بود. باور اینکه او اینهمه به فکر بوده باشد برایم سخت بود. از خودم و فکرهایی که تا به حال کرده بودم شرمزده شدم و ناگهانی گونه اش رو بوسیدم که او به خنده افتاد و با شیطنت زمزمه کرد :
-پاییز جونم عزیزم چت شده امشب ؟
خندیدم و به کمک او چرخی زدم. او دستم رو گرفته بود و با دست دیگرش کمرم رو نوازش میکرد. از شدت هیجان گرمم شده بود. صدای موزیک در سالن پخش شده بود و دیگران دو به دو به رقص مشغول بودند و من از گرمای عشق سروش به حرارت رسیده بودم. سرم رو به روی شانه اش گذاشتم و آهی کشیدم. او که متوجه آهم شد دستم رو بیشتر فشرد و گفت:
-پاییز خوشحال نیستی؟
-چرا خیلی خوشحالم اونقدر که حس میکنم دارم خواب میبینم.
-پاییز من هم خیلی خوشحالم . از اینکه تو رو دارم خدا رو شاکرم. باورم نمیشد که روزی تو رو داشته باشم. اما حالا تو و من اینجا در اغوش هم . باروت میشه پاییز؟
و من زمانی که او را در حال انتظار دیدم با اینکه خودم هم نیاز داشتم کسی به باورم برساند گونه اش رو برای بار دیگر بوسیدم و پر حرارت تر از پیش زمزمه کردم :
-عزیزم خواب نیست باور کن ....
و او لبانش رو نزدیک لبانم کرد .
ادامه دارد ....
__________________
and the roads becomes my bride
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|