نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و ششم.
شب که با سروش به خانه برگشتم هنوز هم نتوانسته بودم کم محلی او را فراموش کنم از این رو بیتوجه به او به اتاق خواب رفتم و لباسم رو عوض کردم و در حالی که داشتم روبروی اینه موهایم را شانه میکردم وارد اتاق شد. نیم نگاهی به من کرد و من از داخل اینه نگاهش رو دیدم نفس عمیقی کشید و رفت تا لباسهایش را عوض کند. با اینکه بی تاب عطر تنش بودم اما بی خیال به او روی تخت دراز کشیدم و در زیر نور چراغ خواب به سقف اتاق چشم دوختم. چند لحظه بعد در حالی که چشمانم رو بسته بودم او رو حس کردم که روی تخت دراز کشید . نفس عمیقی کشید و من کمی هول شدم و از این رو پشتم رو به او کردم و چشمانم رو سخت به هم فشردم تا بخوابم. اما مگر خوابم میبرد؟ او نزدیکم بود و من تشنه اغوش گرمش. دلم میخواست سرم رو روی بازوی قوی و مردانه اش بگذارم و بخوابم. بد عادت شده بودم. هر شب سرم رو روی بازویش میگذاشتم و اینطور خوابم میبرد. نفهمیدم چقدر در اون حالت مونده بودم که کلافه روسم رو به سمتش کردم که دیدم به سمت من چرخیده و با چشمانی باز در اسمان شبمان به من چشم دوخته. همین که من رو دید لبخند زد و من با اخم چشمانم رو بستم.
دستش رو که روی گونه ام کشیده شد دلم میخواست صداش کنم اما او این کار رو کرد.
-پاییز.
چشمانم رو باز نکردم و او ادامه داد:
-تو که خوابت نمیبره چرا لجبازی میکنی؟
اونقدر حرصم گرفت که دلم میخواست بالش رو میزدم توی سرش. با عصبانیت روی تخت نیمخیز شدم که دستم رو گرفت:
-کجا میری؟
بی اهمیت به او سعی کردم دستم رو از دستش جدا کنم. از اینکه متوجه شده بود بدون اون خوابم نمیبره از ضعف خودم بدم اومد و با حرص بیشتری دستم رو کشیدم اما با قدرتی که او داشت محال بود که بتونم همچین کاری کنم. او دستم رو کشید و در یک حرکت سریع در اغوشش افتادم. بی اختیار بغض گلوم رو گرفت. دستش رو روی موهام کشید و حسی گنگ در بدنم دوید. صورتم رو بوسید و گفت:
-پاییز از دستم ناراحتی؟
شوری اشک رو در دهانم حس کردم. چرا گریه میکردم؟ اشکم سینه اش رو خیس کرد و باعث شد متوجه گریه کردنم بشه. سرم رو از روی سینه اش بلند کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت. با دیدن چشمان مشکیش که در تاریکی برق میزد گریه ام شدت گرفت و در اغوش او خودم رو رها کردم و بنای گریستن گذاشتم. با نوازش های عاشقانه اش کلماتی محبت امیز نثارم میکرد و من رو بیشتر در عطش محبتش غرق میکرد. وای خدای من اگر روزی این مهربانی و عطوفت او را از دست بدهم چه خاکی بر سرم بریزم؟ چطور طاقت بیارم؟ من بدون سروش میتونم زندگی کنم؟ نه محاله بدون او طاقت نمیارم. اما اوردم. طاقت اوردم. اونقدر سگ جون بودم که بدون اون زندگی کردم....
-پاسسز معذرت میخوام قصدم رنجوندت نبود. اما تو اشتباه کردی عزیزم.
بدون اینکه حرفی بزنم به هق هق افتاده بودم و گریه میکردم . سروش گونه ام رو میبوسید. دستش رو روی موهام میکشید و سعی میکرد با کلمات شیوا و مهربانش من رو بیشتر از پیش دیوانه کند.
-وای پاییز اگه بدونی این چند ساعت چقدر بهم سخت گذشت. چقدر وقتی میدونم دارمت اما ازت دورم برام سخت و کشنده است. من دیونه تو هستم پاییز. دوستت دارم پاییزم. عاشقتم...
و سر که بلند کردم خودم رو در اغوش محبتش غرق کردم. تا شبی رو در اسمان اتاقمان به صبح برسانیم. با هم. با عشق و امید. با سروشی که سرشار از عشق بود.
وسایل سفر رو اماده کرده بودم و در صندوق عقب ماشین گذاشته بودم و کنار سروش نشسته بودم. سروش با خنده تلفن رو قطع کرد و گفت:
-وای دیونه ام کردن. اگه گذاشتن. حالا هر چی بهشون میگم داریم میریم ماه عسل باورشون نمیشه.
-کی بود؟
-دیروز حامد زنگ زد الان هم نگار زنش زنگ زده که حتماً اخر هفته بیایید خونه ما. هر چی گفتم معلوم نیست برگردیم یا نه به خرجشش نرفت.
خندیدم و گفتنم:
-دوستای با محبتی داری.
ماشین رو روشن کرد و من با گفتن بسم الله به راه افتادیم. هیچ دوست نداشتم به یاد دعوای دیورزمان بیفتم. در عوض با یاد شب شیرینی که گذرانده بودم عرقی از شرم روی گونه هایم نشسته بود. سعی کردم خودم رو فارغ از فکر و خیال کنم و از این رو دستم رو به سمت ضبط ماشین بردم تا صدای موزیک رو زیاد کنم.
-لطفاً عوضش نکن این اهنگ محبوب منه. پاییز این اهنگ رو گوش بده حرف دل من رو میزنه .
از انجایی که این اهنگ رومیشناختم اخم کردم و گفتم:
-وا این چه حرفهایی که تو دلت میخواد بزنی؟
او لبخند زد و من صدای ضبط رو زیاد کردم تا صدای خواننده محبوب سروش در فضا طنین انداز شود. سرم رو روی شیشه ماشین گذاشتم و چشمانم رو بستم تا ابی برایم از عشق بگوید. از زندگی بگوید و تا سروش نرم برایم زمزمه کند و من برای ابد در ذهنم یادگار داشته باشمش. تا در زمان تنهاییم صدای موزیک رو بلند کنم و به یاد حماقتم های های گریه کنم تا صدای اشکهایم در بغض غریب ابی گم شود و صدای سروش در گوشم زنگ بزند.
-کی اشکاتو پاک میکنه شب که غصه داری دست روموهات کی میکشه وقتی منو نداری شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره برگریزونهای پاییز کی پشم برات نشسته از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته
کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا کی از سرود بارون غصه برات میسازه
از عاشقی میخونه وقتی که راه درازه کی از ستاره بارون چشماشو هم میزاره نکنه ستاره ای بیاد یاد تو رو نیاره
تنها سروش بود که با او احساس زندگی میکردم. دیشب متوجه شدم که چقدر دوستش دارم و دوری از او چقدر برام سخته. همان لحظه در دلم ارزو کردم که خدا هیچ وقت سروش رو از من جدا نکند. تنها سروش بود که همانند شب قبل اشکهای بی پناهم رو از صورتم پاک میکرد و با شیطنت من رو به خنده می انداخت. او بود که همیشه زیر گوشم نجوا میکرد که پاییز محبتت مانند چشمه زندگی در دل من میجوشه و اگر تو رو نداشتم لحظه ای نمیتونستم زندگی کنم. او بود که اسمان رو به اتاقم اورده بود و ستاره ها در شب عشق ما سو سو زدند. او بود که پاییز دلم رو بهار کرد و با گرمای عشقش زمستانم رو به تابستان پر از حرارت تبدیل کرد. پس چه کسی میتوانست از سروش بهتر باشد؟
سروش نفس عمیقی کشید و گفت:
-پاییز تر و خدا هیچ وقت من رو تنها نزار من بدون تو میمیرم.
-اولاً خدا نکنه دوماً کی گفته من میخوام تو رو ترک کنم؟
نگاهم کرد و من لبخند زدم و گفتم:
-سوماً جلوتو نگاه کن که هنوز جوونم و ارزو دارم.
او خندید و نگاهش رو به جاده سر سبز شمال خوند. مسیرهای زیبا و سرسبز در کنار شیطنتهای سروش به قدری زیبا و دوست داشتنی بود که دلم نمیخواست به مسیر برسیم. ای کاش تمام دنیا در مسیر جاده شمال خلاصه میشد و در ماشین شیک سروش که تنها در دنیای او من باشم و سروش.
وقتی قدم به ویلای اونها گذاشتیم پیرمردی مهربان و ریز نقش به سمتمان امد و در را برای وردمون باز کرد. سروش جلوی ویلا نگه داشت و با او سلام و احوالپرسی کرد. پیرمرد سرک کشید و من با خنده سلام کردم. پیرمرد با مهربانی جواب سلامم رو داد و رو به سروش گفت:
-ارباب جان مهمونتون هستند؟
سروش نگاه مخملی اش رو به صورتم دوخت و با مهربانی گفت:
-نه اکبر خان ایشون صاحبخونه هستند.
-مبارک است به سلامتی ازدواج کردید؟
سروش سر تکان داد و او ادامه داد.
-چه بی خبر؟ پس ارباب همیشه میگفتند جشن شما ما رو دعوت خواهند کرد؟
و من در دلم فریاد زدم لعنت به ارباب تو ...
-اکبر خان پدر مقصر نیستند مراسم ما کمی عجله ای شد.ما رو ببخشید
-اختیار دارید ارباب این چه حرفیست. بفرمایید داخل. ان شالله به سلامتی ماه عسل تشریف اوردید دیگه؟
-بله...
و با زدن بوقی ماشین رو به داخل محوطه برد و من از داخل اینه دیدم که پیرمرد دستانش رو رو به اسمان بلند کرد و با لبخند چیزی گفت و بعد به سمت در برگشت تا در اهنی بزرگ رو ببندد. نگاهم رو از اینه گرفتم و به محوطه ویلا دوختم. از زیبایی ویلا حیرت کرده بودم و لبخند میزدم. زیبایی ویلا از خانه باغ هم قشنگتر بود. به قدری که حس کردم کارت پستالی روبرویم می بینم. سروش ماشین رو پارک کرد و بعد به سمت من امد و در رابرایم با احترام باز کرد و دستم رو برای پیاده شدن گرفت.
-وای سروش اینجا چقدر قشنگه.
نگاهش رو به چشمانم دوخت و روبروم ایستاد و گفت:
-اره خیلی قشنگه.
خندیدم و با دستم به روی بازویش زدم و گفتم:
-اونجا رو میگم.
و با دستم ویلا رو نشون دادم . اما او بی توجه به اشاره من با دستش بازوانم رو گرفت و گفت:
-منم این جا رو میگم.
و من رو در حرکتی سریع در اغوشش گرفت و گفت:
-پاییز خانم خیر مقدم عرض میکنم.
با شرم دست و پا زدم و گفتم:
-زشته سروش من رو بذار زمین الان پیرمرده می بینتمون
-اولاً که پیرمرده نه و اکبر خان . دوماً ببینه چی کار میکنم مگه؟
-سروش بچه بازی در نیار من رو بزار زمین.
خم شد و بوسه ای از گونه ام چید و در همون حال من رو به سمت ویلا برد. هنوز در بغلش دست و پا میزدم و از ترس دیده شدنمون توسط اکبر خان لبم رو به دندان گرفته بودم. سروش جلوی در ویلا من رو به زمین گذاشت تا با کلید در رو باز کنه و من حالا با دقت به اطرافم نگاه میکردم. ویلا در قسمت وسط محوطه قرار داشت و دور و برش درخت کاری شده بود. در روبروی دریایی زیبا که مواج بود چند صندلی از جنس چوب تعبیه شده بود و الاچیقی در نزدیکی دریا وجود داشت که دورش پیچکهایی زیبا کشیده شده بودند. دستم رو به روی پیشانی ام گذاشتم تا با دقت به اطراف نگاه کنم. در قسمتی دورتر از ویلا خانه ای وجود داشت که با چند پله از زمین جدا شده بود. در نظرم رسید که انجا باید خانه اکبر خان باشد. نگاهم رو برگرداندم و به سروش که با عشق من رو نگاه میکرد نگاه کردم. ابروهایم رو به نشانه چیه بالا بردم و او خندان دستم رو کشید و من رو مجبور به رفتن به داخل ویلا کرد. وقتی پایم رو داخل سالن گذاشتم سروش از پشت سر بغلم کرد و با پای در رو بست. گفتم:
-ولم کن سروش تو چقدر لوس شدی امروز.
-اخه تو خیلی ملوس شدی امروز.
خندیدم و گفتم:
-اینجا چقدر قشنگه
و بی اهمیت به او که پشت گردنم رو میبوسید نگاهم رو به اطرافم گرداندم و در همون حال هم سعی میکردم خودم رو از دستش خلاص کنم. سالن بزرگی بود که یک سمت ان به اشپخانه اختصاص داده شده بود و کاملاً شیک مبله شده بود و از قسمت وسط پذیرایی پله های مارپیچی که با فرش قرمزی مفروش شده بود وجود داشت که اتاقهای طبقه بالا راه ایجاد کرده بود. سرم رو چرخوندم و در همون حال که تابلوهای زینتی و فرش های دست بافت زیبا ی روی گرانیت های کف اتاق نگاه میکردم ناگهان نگاهم به پیانوی بزرگ وسط اتاق افتاد و چشمانم برقی زد. حالا نوبت این بود که ارزویم را براورده کنم و سروش برایم پیانو بزند. از این رو با عشوه سر برگرداندم و سروش روسری ام رو از سرم کشید و موهایم به روی شانه هایم ریخت. خندیدم و گفتم:
-عزیزم یه خواهش بکنم گوش میکنی؟
دستش رو به روی چشمش گذاشت و گفت:
-جونمم به خاطرت میدم.
-جونت رو نمیخوام حالا اون باشه برای بعد.
او خندید و با دستش نیشگونی نرم از گونه ام گرفت:
-میخوام برام پیانو بزنی...
او به پیانو داخل پذیرایی نگاه کرد و بعد با لحن خاصی گفت:
-منم یک شرط دارم.
سرم رو تکون دادم و با عجله گفتم:
-هر چی بگی قبوله.
سرش رونزدیک گوشم اورد و در حالی که لاله گوشم رو میبوسید در گوشم زمزمه کرد. زمانی که حرفش تمام شد با شرم نگاهش کردم و سرم رو تکان دادم اما او من رو در اغوش گرفت و از پله ها به سمت بالا برد و من در حالی که چشمانم رو بسته بودم و سرم رو به بازویش تکیه داده بودم در دلم خدا به خاطر داشتن او شکر میکردم.
ادامه دارد....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید