نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و دوم
برخلاف انچه فکر میکردم تلفن های پدر سروش پایان نیافته بود. بار اول که تماس گرفت از جایی نااشنا تماس گرفته بود و من بی خیال به تلفن جواب داده بودم اما به محض شنیدن صدای او تلفن رو قطع کردم و او انقدر از انجا تماس گرفت که مجبور شدم ان روز تلفنم رو خاموش کنم . با اینکه سعی میکردم به روی خودم نیارم اما خیلی سخت بود و هر لحظه منتظر بودم که اتفاق بدی بیفتد. از دست تماس های مکرر او خسته شده بودم. جالب اینجا بود زمانی که من تنها بودم او تماس میگرفت. مطمئناً از زمان ورود و خروج سروش باخبر بود که در حضور او تماس نمی گرفت . کار به جایی رسیده بود که تا گوشییم رو روشن میکردم تماس میگرفت انگار که پشت خط منتظر بود و من انقدر از این رفتار او عصبی و کلافه شده بودم که دائماً تلفن همراهم رو خاموش میکردم و در مقابل اعتراض سروش یا اتمام باتری و یا فراموش کردن روشن کردن تلفنم بعد از اتمام کلاس های زبانی که در طول تابستان می رفتم رو بهانه میکردم. از ترسم نمیتوانستم به سروش بگویم. انگار لبهایم رو بهم دوخته بودن. با اینکه بهار و بنفشه هر دو اصرار داشتند من این موضوع رو با سروش در میان بگذارم اما از ترس برخورد سروش با پدرش می ترسیدم و چیزی به رویش نمی اوردم که ای کاش از همان ابتدا جریان رو برایش تعریف میکردم تا ماجرای زندگی ما به انجا که نباید کشیده نمیشد. تا من به حماقت دست نمیزدم و با اطمینان به فهم و شعور نداشته ام این ماجرا را برای خودم درست نمیکردم و تا حالا در عذاب نبودم. حتی هنوز هم با یاداوری ان روزها تنم می لرزد و بر حماقت خودم لعنت میفرستم که ای کاش موضوع رو برای سروش شرح میدادم ای کاش به نصایح بهار و بنفشه گوش می دادم و ای کاش و ای کاش و ای کاش ....
حدود دو هفته از شروع سال تحصیلی میگذشت و من و بنفشه و بهار همچنان به دانشگاه میرفتیم. چند روزی بود که چهلم ان مرحومه که از اقوام دور مادر احمد بود میگذشت و بنفشه و احمد بار دیگر در تدارکات عروسی بودند و این بار بنفشه به قدری در هراس بود که از احمد خواست هر چه زودتر مراسمشان رو شروع کنند و با این کارش ما رو به خنده انداخت و کار به جایی رسید که بچه ها با شیطنت او را به داشتن اتش تند متهم کردند و باعث خشم بنفشه شدند. در طول این ایام متوجه تغییرات زیادی در بچه ها شده بودم. جالب اینجا بود که در طول سه ماه تعطیلی تابستان دو تا از همکلاسانمان ازدواج کرده بودند و چندیدن نفر مراسم نامزدی اشان رو برگزار کردند و حتی در میان اینها کارتی به مناسبت ازدواج پیروز به دست من و بنفشه رسید و با اینکه او مطمئن بود ما به این مراسم نمیرفتیم اما کارتش رو به ما داده بود و به قدری من و بنفشه از این کارش جا خوردیم و حیرت کردیم که ناخوداگاه هر دو به خنده افتادیم و حتی بنفشه اذعان داشت که او برای اینکه از من عقب نیفتد این کار رو انجام داده و من رو به شدت به خنده انداخت. هنوز هم رفتار سردی با دیگران خصوصاً همان پسرهای از خود راضی داشتم. یکی از روزهایی که در سلف دانشکده به همراه بهار و بنفشه مشغول خوردن ناهار بودیم یکی از پسران دانشگاه که او را چند بار بیشتر ندیده بودم به کنار میزمان امد و با لبخند در حالی که چهره هر سه ما رو از نظر گذراند گفت:
-خانم ها اجازه میدید کنارتون بنشینم؟
با نگاه تندی به او گفتم:
-خیر.
او که کاملاً جا خورده بود اما بعد از لحظه ای به حالت عادی برگشت و با متانت گفت:
-زیاد مزاحمتون نمیشم فقط یک درخواست از حضورتون داشتم.
بنفشه به جای من پاسخ داد:
-البته بفرمایید.
با اینکه از کارش هیچ خوشم نیامد اما فهمیدم که او این کار رو به خاطر اینکه به بی ادبی متهم نشویم انجام داد. بعد از اینکه ان اقا پسر که کت و شلوار قهوه ای رنگی به تن داشت کنارمان نشست من و بهار و بنفشه قاشق رو در بشقاب گذاشتیم و به او ذل زدیم. طوری که طفلک از خجالت سرش رو پایین انداخت و ما هم به خنده افتادیم . تنها در این بین من بودم که به سختی خنده ام رو کنترل کردم و سر به زیر انداختم و بی توجه به او با غذایم مشغول شدم، که صدای او را که تن خاصی داشت رو شنیدم:
-راستش نمیدونم چطور شروع کنم. اول بهتر میبینم خودم رو معرفی کنم. ارش مهرابیم و ترم اخر هستم که توی این دانشکده تحصیل میکنم اما قصد ادامه تحصیل دارم و....
از روده درازی اش هیچ خوشم نیامد . سرم رو بلند کردم و با همان لحن تند و تیز گفتم:
-خوب منظور...
بیچاره میان کلامش مکث کرد و بعد نگاهی به صورت من انداخت و من پیش خوم فکر کردم که الان او میگوید گیر عجب ادم بی ادبی افتادم و اما باز هم در جواب خودم گفتم که بیخود کرده که اومده مزاحم ما شده. او با دستمالی که از جیبش خارج کرد عرق روی پیشانیش رو پاک کرد و گفت:
-قصد مزاحمت نداشتم فقط نیتم خیر بود.
ناخوداگاه من و بهار و بنفشه به هم نگاه کردیم و بعد با تعجب به او خیره شدیم.
در حالی که ما هنوز نمیدانستیم مقصود او کدام یکی از ماست اینطور ادامه داد:
-شرایطم برای ازدواج مناسبه البته میدونم که این رسم خواستگاری کردن نیست اما...
باز هم مکث کرد و این بار بهار بود که به جای من با لحنی معمولی پاسخ داد:
-اقای مهرابی عزیز شرمنده ام که میان کلامتون میپرم اما باید ما بدونیم که مقصود شما کدام یکی از ما هستیم.
او سرش رو بلند کرد و بعد به بهار نگاه کرد. انگار که مقصودش خود بهار بود و بعد ادامه داد:
-این خواستگاری تنها برای خودم نیست. من از طرف یکی از دوستانم که کمی کم رو هستند هم وکیل شده ام.
خنده ام گرفت. انگار او از همه پروتر بود. کس دیگری رو برای خواستگاری نداشتند؟ این که از شدت هیجان خیس عرق شده بود. با اینکه به شدت از حرفهایش خنده ام گرفته بود اما خودم رو کنترل کردم و او گفت:
-من برای خودم از شما .... البته ببخشید ها با کمال شرمندگی از شما خواستگاری میکنم و برای دوستم هم از ایشون.
رد نگاهش رو دنبال کردم و به بنفشه رسیدم . انجا بود که خنده ام شدت گرفت و بی اختیار به زیر خنده زدم. بهار و بنفشه هم دست کمی از من نداشتند و به خنده افتادند. تنها این میان طفلک ارش خان بود که با تعجب به ما نگاه میکرد. باز هم بهار بود که زودتر از ما به خودش امد و گفت:
-شرمنده اقای عزیز قصد توهین به شما رو ندشاتیم اما متاسفانه نتونستیم خودمان رو کنترل کنیم.
-میتونم علت خنده شماها رو بدونم؟
به جای بهار با لحنی که هنوز سرشار از خنده بود گفتم:
-البته . علت خنده ما این بود که هر دو اینها متاهل هستند.
او که کاملاً جا خروده بود با تعجب نگاهمان کرد و بعد بهار و بنفشه هر دو دستهایشان رو بلند کردند و حلقه در انگشتشان رو به او نشان دادند. انقدر دلم برای او سوخت چون با لحن شرمزده و شرمنده ای دائماً در حال عذر خواهی بود. زمانی که او رفت ما هر سه به خنده افتادیم و تا مدتی داشتیم به این موضوع می خندیدیم. طفلک ارش خان حسابی سنگ رو یخ شده بود.
ان روز به قدری از این موضع خنده ام گرفته بود که هر لحظه با یاد اوری ان به خنده می افتادم به طوری که در خیابان در حین برگشتن به خانه هم میخندیدم. ان روز بهار به همراه کامیار برای دیدن مادرش که کمی کسالت داشت به منزل او رفتند و بنفشه هم همراه احمد که به دنبالش امده بود رفتند. با یانکه به من خیلی اصرار کردند اما من ترجیح دادم کمی پیاده روی کنم و در حین رفتن خریدی هم برای منزل بکنم.
وارد فروشگاهی که سر راهم بود شدم و بعد از برداشتن سبد بزرگی به سمت مواد غذایی به راه افتادم و در همون حال به قسمتهای مختلف هم نگاه میکردم و مواد مورد نیازم رو برمیداشتم و فکر میکردم که برای شب چه چیزی تهیه کنم.
دستم رو به سمت شامپوها بردم و چند تا از انها رو برداشتم و در همان لحظه تلفن همراهم به صدا در امد و از انجایی که دستم بند بود بدون نگاه کردن به شماره ان رو روشن کردم و بله گفتم و با شنیدن صدای پدر سروش شامپوها از دستم به زمین افتاد و باعث شد چند نفر محدودی که کنارم ایستاده بودند به سمتم برگردند و من تازه ان زمان بود که با کرختی خم شدم و در حالی که گریه ام گرفته بود انها رو از روی زمین برداشتم. چرا او دست از سرم بر نمیداشت؟ از جان من چه میخواست که اینطور ارام و قرار رو از من گرفته بود و هر لحظه مانند کابوسی بر زندگیم ظاهر میشد. تصمیم گرفتم این بار با او صحبت کنم تا بلکه دست از سرم بردارد. بس بود هر چه موش و گربه بازی در اورده بودیم.
-قطع نکن دختر جان میخوام باهات صحبت کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اقای ارغوان چرا دست از سرمن برنمیدارید؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ من دارم زندگیمو میکنم اما شما هر بار با این حرفها ارامش زندیگ رو از من می گیرید و زندگیم رو اشوب میکنید.
-ببین دختر جون من خیر و صلاح تو و البته سروش رو یمخوام.
با صدایی تقریباً بلند گفتم:
-من و سروش از هم جدا نیستیم.
او بود که با صدایی بلندتر گفت:
-این حرفها برای کتابهاست. زندگی شما دو تا اشتباهه.
لحنم رو عوض کردم و با التماس گفتم:
-دست از سر ما بردارید. من و سروش زندگی خوبی داریم. هر دومون همدیگه رو دوست داریم.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
-ببین دختر جون من وضع زندگی تو رو بهتر از هر کسی میدونم و در ضمن خیر و صلاح سروش رو میخوام که میگم زندگی شما اشتباهه.
دسته چرخ رو گرفتم و سعی کردم اهسته اهسته به سمتی خلوت بروم و تا راحت با او صحبت کنم.
-اقای ارغوان من و سروش نزدیک به یک ساله که داریم با هم زندگی میکنیم و هیچ مشکلی هم نداریم.
-بله برای اینکه تو برای اینده نقشه داری. برای سروش و مال و املاکش نقشه داری. خوب میدونی که بعد از من سروش تنها کسیست که مالک ثروت بی حد و اندازه منه.
اونقدر از این حرفها زده بود که حس میکردم واقعاً برای مال و امئال سروش نقشه داریم و رد ذهنم این سوال ایجاد شد که چرا پاییز؟ اما سریع سر خودم فریاد کشیدم که هیچ وقت این طور نبوده و من سروش رو دوست دارم.
-اصلاً هم اونطور که شما فکر میکنید نیست. من به هیچ وجه به اموال سروش چشم ندارم. من تنها خود سروش رو میخوام. کسی که تمام زندگی منه.
-بهتر این قصه ها و شعرهای عاشقانه رو بریا خودت نگه داری. در هر حال من مقصودم ازاین تماس چیز دیگریست. پیشنهاد منصفانه ای دارم که میتوانی تا اخر عمرت از ان لذت ببری اما به شرطی که دست از سر سروش برداری.
بغض گلویم رو گرفته بود. به دیوار روبرویم تکیه دادم و او ادامه داد:
-بگو چقدر؟ بگو چقدر میخواهی تا دست از سر پسر من برداری.
با تتمه توانم گفتم:
-اما اون شوهر منه.
انگار فهمیده بود که ضربه ملهلکی به تن خسته و جسم ناتوانم وارد کرده چون با خنده گفت:
-این گریه ها برای اولش. این ننه من غریبم بازی ها رو در نیار که نرخ رو ببری بالا . بگو چقدر؟ چقدر میخواهی تا شرت رو از سر زندگی پس من بکنی و بری به همون جایی که بهش متعلق هستی.
سکوت کرده بودم و اشک میریختم. او چیزی بیشتر از یک حیوان نبود. حیوانی که بویی از انسانیت نبرده بود. او داشت ثروتش رو به رخ من میکشید و میخواست با بی رحمی همسرم رو با رقمی از دستم خارج کند. او تنها چیزی که از ان بود نبرده بود عاطفه بود. ای کاش میفهمید که جای عشق و علاقه رو پول هرگز نمیتواند بگیرد. او کسی بود که فکر میکرد رویای زندگی تنها برای غصه ها و کتابهاست. چرا که نه. نباید هم اینطور فکر کند. چون او کسی بوده که پدرش به خاطر معامله ای که سود کلانی از ان به جیب میزد فخری خانم رو برایش خواستگاری کرده بود. او هم همین نقشه رو داشت.او هم میخواست هنر ابا و اجدادیش رو که اضافه کردن سرمایه بود رو به اجرا در بیاورد و در این میان سروش مهره اصلی این بازی بود. پس باید هم به هر طریقی شده من رو از زندگی پسرش جدا کند. حتی به قیمت شکستن عاطفه ای که این میان بود. او برای علاقه من که هیچ برای علاقه و عشق پسرش هم پشیزی ارزش قائل نبود. از او و از تمامی امثال او متنفر بودم. انها گرگهایی بودند در لباس میش که یمخواستند از احساسات پاک و ادمهایی بیچیز مثل من تنها به نفع خودشان استفاده کنند. حالا در این میان از دست دادن چند میلیون که چیزی نبود. جایی رو تنگ نمیکرد. به جایش از وصلت با فردی دیگر میلیونها به جیب میرخت و سرمایه بود که در حسابهای بانکیش میخوابید. اه که چقدر او سنگدل و بی رحم بود.
-بهت وقت میدم فکر کنی. دفعه دیگه که تماس گرفتم رقم میخوام. میخوام ببینم چه رقمی رو برای خوشبختی پسر من تعیید میکنی.
گوشی تلفن که قطع شد گونه هایم از اشک اتش گرفت. بدنم یخ یخ بود و اشکهایم گرم و صورتم رو میسوزوند. او چقدر حیوان بود که خوشبختی پسرش رو جدا شدن از من میدانست. او نمیفهمید که من عاشق پسرش هستم و سروش هم دیوانه وار من رو میخواست ای خدای من . خودت کمکم کن.
بدون اینکه خریدهایم رو همراه خودم ببرم از فروشگاه خارج شدم و تمام راه فروشگاه تا خانه رو پیاده طی کردم و فکر کردم و فکر.... باید خطم روعوض میکردم تا اون لعنتی رنجم نده. اگر قرار باشه با هر بار شنیدن صداش اینطور داغون بشم سر ماه چیزی از من نمیمونه.
وقتی به خانه رسیدم تن خسته ام رو به حمام کشاندم و زیر دوش رفتم و تازه انجا بود که با خیال راحت و پر صدا به گریه پرداختم و کم کم با نوازش اب که روی پوستم مینشست ارام شدم و با چشمانی پف کرده و تنی سست از حمام بیرون امدم و بدون اینکه موهایم رو خشک کنم لباس به تن کردم و تن بی حسم رو روی تخت انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد....
با نوازش دستی روی گونه ام بیدار شدم. دوست ندشاتم چشمهایم رو باز کنم . سروش بود که با جملات لطیف و پر احساسش من رو میطلبید. کجا بود پدرش تا ببیند احساس او به من غصه نبود. احساسش شعر نبود و علاقه اش از حساب و کتاب نبود. او عاشق بود و من عاشقتر. بدون اینکه چشمانم رو باز کنم دستش رو به دست گرفتم و بوسه بارانش کردم. سروش کنارم دراز کشید و با حرفهای عاشقانه اش من رو مست کرد و وقتی میان بازوان ستبرش قرار گرفتم دوباره چشمانم گرم شد و به خوابی شیرین فرو رفتم. چطور میتونستم از سروشم دل بکنم؟ او همه چیز من بود. ایا لطافت احساس او رو رقم های درشت پول داشت؟ ایا توان و گرمای بازوان عاشقش رو چک های سفید امضا و حسابهای پر از پول داشت؟ نه به خدا هیچ رقمی اینطور زیبا و مهربان نبود.وای خدای من نرمی و لطافت موهایش و سیاهی پر ستاره چشمانش رو ارامش بودن در اغوش او رو تختهای پر قو و اتاقهای بزرگ در خانه های دوبلکس و پنت هاس داشت؟ نه به خدا نداشت. عطر مست کننده تن او و صدای مهربانش و گرمای اغوشش رو هیچ چیزی نداشت و تنها خود او بود که عاشقانه به من عشق میورزید و من بیقرار تن او بودم. بیقرار مهربانی هایش. خدا شاهد است که عشق او را با هیچ چیزی معاوضه نمیکنم و نکردم. تنها حماقت کردم. چیزی که از من بعید نبود. چیزی که زندگیم رو برهم ریخت و ان ارامش جایش رو به بیقراری و ناتوانی داد. حماقتی که سروش رو از من گرفت و من رو دربه در خواستنش کرد. من رو در به در شبهای پرستاره اتاقمان و بازوان گرم و ستبرش برای در اغوش کشیدنم قرار داد و تا توانستم حسرت ان روزها و شبهای با او بودن رو خوردم و بالشم هر شب از اشک دوری و هجران او تر شد و چشمانم هر روز کم سوتر و دلم عاشقتر ....اگر میدانستم که ان شبها شبهای انتهای با او بودن است هیچ وقت انها رو از دست نمیدادم و حتی حاضر بودم در ان شبها جان بدهم اما با او باشم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید