
04-28-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717
2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت سی و سوم
ان روز با بهار در منزل مادر در پذیرایی نشسته بودیم و از هر دری با هم صحبت میکردیم. مامان برای ناهار ابگوشت بار گذاشته بود و از انجایی که میدانست من عاشق ابگوشت هستم مجبورم کرد که کلاس اخرم رو در دانشگاه نرم و به انجا برای خوردن ابگوشت بروم. بهار هم انروز کلاسی نداشت و در خانه نشسته بود. هر دو مشغول صحبت کردن بودیم و همزمان چای مینوشیدیم که بهار پرسید:
-بنفشه اینا تونستند جایی پیدا کنند؟
سرم رو تکون دادم و لیوان چای رو از دهانم دور کردم و گفتم:
-والا بنفشه گیر داده به یه باغی که به نظر خودش خیلی قشنگه و صاحب اون باغ هم گفته که تا اوایل ابان زمانها همه رزرو شده.
بهار شروع به خندیدن کرد و بعد گفت:
-حالا خوبه بنفشه اینقدر برای گرفتن مراسم هول بود.
خندیدم و گفتم:
-از اونجایی که دوست داره مراسموش توی اون باغ برگزار بشه حاضر شده تا اوایل اذر صبر کنه. اون روز نبودی ببینی احمد چقدر سر به سرش گذاشت و اما حرف بنفشه یکی بود و دلش میخواست تنها رد اون باغ مراسمشون رو برگزار کنند.
بهار سر تکون داد و به لیوان چایی اش خیره شد. در نظر من هم جالب بود. انگار نه انگار که او خیلی در این مورد عجله داشت.
همچنان در حال فکر کردن به عقاید خاص بنفشه بودم که صدای موبایلم در امد. از انجایی که تلفن همراهم روی میز نزدیک بهار بود او دست دراز کرد و تلفنم رو برداشت و با نگاه کردن به شماره گفت :
-کیه پاییز؟
-شماره اش چنده؟
-22200....
با وحشت میان کلامش پریدم و گفتم :
-قطعش کن.
بهار با سوءزن نگاهم کرد و هیچ عکس العملی شنان داد. با یک حرکت از روی کاناپه بلند شدم و گوشی رو از دست بهار گرفتم و ان را خاموش کردم. بهار که زا کارهای من متعجب شده بود . دستم رو کشید و گفت:
-چه اتفاقی افتاده پاییز؟ اون کی بود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-خودش بود بهار خودش بود.
-از کی حرف میزنی. کی بود؟
-ارغوان .
دستم رو رها کرد و روی مبل افتاد. من هم با بغض سر برگردوندم و به اتاق خواب رفتم. تن رنجورم رو روی تخت انداختم و به صفحه گوشیم ذل زدم. میدونستم که باز هم زنگ میزنه . اونقدر زنگ میزنه تا تلفنم رو خاموش کنم. لعنت به من به انتقال خطم ترتیب اثر نداده بودم . حتی از ترس سروش اون رو عنوان نرکدم چه برسه به اینکه عوضش کنم. همونطور که به مانیتور گوشی ذل زده بودم دوباره شروع به زنگ زدن کرد. این بار بی اختیار دستم روی قبول تماس رفت و تلفن روشن شد. نمیدونستم چرا اون رو روشن کردم اما حسی مرموز من رو وامیداشت که پاسخ بدم. از دستش خسته شده بودم.
-الو...
صدای وحشت زده خودم برایم نااشنا بود. به طور حتم این صدا ازان من نبود.
-چرا تلفن رو قطع میکنی دختر جان؟
اب دهانم رو به سختی فرو خوردم و با همان صدای گرفته گفتم:
-از جون من چی میخواید؟ چرا راحتم نمیذارید؟ چرا دست از سر من و زندگیم برنمیدارید؟
-تو پاتو گذاشتی تو زندگی ما . حالا هم برای گفتن این حرفها دیر شده. زنگ زدم تا رقمت رو بشنوم. بهتر این ننه من غریبم بازی ها رو هم واسه من در نیاری. چون من امثال تو رو خوب میشناسم. واسه بالا بردن رقم هر کاری می کنید.
لحظه ای مکث کرد و من دستانم رو که از شدت اضطراب یخ کرده بود رو میان پتوی روی تختم گذاشتم و او ادامه داد.
-بهتر زود بری سر اصل مطلب . چون من به هیچ وجه زمان اضافه ندارم.
و من باز لبانم بهم دوخته شده بود و اشک بود که از چشمانم روان شده بود.نمیتونستم ، هر کاری میکردم لبام باز نمیشد که بهش بگم خفه شه.بهش بگم پاشو از زندگی من بکشه کنار و بزاره با عشق زندگی کنم. چرا او نمیفهمید که ما عاشق بودیم؟ نمیدونستم که چرا حس مرموزی من رو ساکت میکرد و تا می اومدم لبهام رو باز بکنم باز بهم دوخته میشد و مهر سکوت به لبانم میخورد. زمانی که او دید من همچنان سکوت کرده ام با کلافگی گفت:
-نه مثل اینکه خیلی ناز داری. بالخره که چی؟ یه رقمی میگی دیگه. اخرش اینکه یکم من چونه میزنم یکم تو چونه میزنی و خسته میشیم. رقم نهایی چند؟
باز هم سکوت کردم. اما حرفها بود که در ذهنم فریاد زده میشد. یکی فریاد میزد پاییز بزن تو دهنش و گوشی رو قطع کن. یکی دیگه فریاد میزد حماقت نکن رقم درشتی بگو. دوباره همون صدای قبلی فریاد میزد. پاییز اهمیتی نده. بهش ثابت کن که عاشقی و حاضر نیستی عشقت رو با هیچ رقمی عوض کنی و دوباره همان صدای مخالف فریاد میزد اینا همه حرفه....پاییز با این معامله یک عمر نونت توی روغنه. و انقدر گفتند و گفتند و گفتند تا خود ارغوانب ه صدا در امد و گفت:
-با سی میلیون شروع میکنیم موافقی؟
پوزخند تلخی روی لبم نشست. فکری به سرعت برق از ذهنم گذشت که ایا ارزش سروش اینقدر کمه؟ و دوباره همان ندایی اولی رسید که گفت پاییز حماقت نکن.
-نه؟ با چهل میلیون چطور؟
دوباره همان صدای مخالف به پا خواست و در زیر گوشم نجوا کنان گفت پاییز رقم رو ببر بالا بهش بگو ارزش زندگی و ابروی شما اینقدر نیست و باز همان ندایی که صدایش به گوشم ارامش می بخشید و التیام به زخم سر باز کرده ام میگذاشت فریاد زد که سروش گنج گرانبهایی است که هیچ جا مانندش رو نمیابی و به راستی این ندای موافق درست میگفت سروش ارزشی داشت که دیگر در هیچ جای کره خاکی ان رو پیدا نکردم. ارامشی که در کنار سروش داشتم رو هیچ کسی نتونست به من ببخشه. دیگر صدای ارغوان رو نمیشنیدم چون گوشی از دستم افتاده بود و نگاهم به قاب عکس بزرگ شده من و سروش بود که در جشن شب ازدواجمون توسط بهار گرفته شده بود و حالا به دیوار اتاق زده شده بود. چقدر صورت سروش ر اینجا زیبا و ملیح. انگار به همه ارزوهایش رسیده. انگار دیگر چیزی از خدا نمیخواست. نگاهش که با لبخندی مهربان به روی صورتم افتاده بود و دستهای من رو گرم در دست گرفته بود نشان دهنده عشقش بود. پس چطور میتوانستم او را، اغوش گرم او را، مهربانی هایش و محبت هایش رو در ازای چند میلیون از دست بدهم؟ واقعاً محبتهای او اینقدر بی ارزش بود که ان رو با پول رقم بزنم؟
زمانی که به خودم امدم همانطور به دیوار تکیه داده بودم و خوابم برده بود. چشمانم رو باز کردم و پتویی رو که تا زیر گردنم کشیده شده بود رو کنار زدم و نگاهم به عقربه های ساعت افتاد. خدای من ساعت سه بعدازظهر بود و حتماً تا الان ماماینا به خاطر من گرسنه مانده بودند. سریع از روی تخت بلند شدم و هول هولکی دستی به موهایم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. از دیدن مامان در اشپزخانه و بهار که روی کاناپه در پذیرایی دراز کشیده بود شرمنده لب به دندان گرفتم و از همانجا گفتم:
-من معذرت میخوام. به خاطر من تا الان گشنه موندید؟
مامان با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
-اشکال نداره عزیزم. اومدم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم.حالا زود باش بیا.
سرم رو تکون دادم و با شرمندگی و کمی شیطنت گفتم:
-تا بهار خانم میز رو بچینه منم دست و صورتم رو شستم و اومدم.
بهار با خنده از روی کاناپه پرید و دست به پیشانی اش گذاشت و با احترامی نظامی گفت:
-همین که شما افتخار همراهی با ما برای غذا خوردن میدید خودش یه نعمته.
با خنده به سمت دستشویی رفتم و سعی کردم تمام حرفهای پدر سروش رو از ذهنم پاک کنم. اون هدفش اینکه زندگی من رو خراب کنه و چرا من اون رو ازار ندم؟ چرا اون با حرفاش من رو رنج بده. بذار با بی اهمیتی به حرفهاش ازارش بدم و از این فکر با لذت لبخندی پر شیطنت روی لبم ظاهر شد و در آینه دستشویی به صورتم که حالا با ان فکر شیطانی گل از گلم شکفته بود نگاه کردم.
بعد از شام به همراه سروش به منزل خودمان رفتیم و نرسیده سروش به سمت پذیرایی رفت و دفتر وبرگه هایش رو جلویش پهن کرد. با ناراحتی نگاهش کردم و تازه متوجه اصرار بیش از حدش به خاطر برگشتمان به خانه شدم. او هیچ وقت برای برگشتن از خانه مامان و بهار اصرار نمیکرد و این من بودم که همیشه از او میخواستم به خانه برویم اما امشب... این کار هر شبش شده بود که بعد از رسیدن به خانه و خوردن شامش به سراغ دفترهای رسیدگی به اعمال شرکت میرفت و من بی حوصله روبرویش مینشستم و از ترس ناراحتی او حتی به تلوزیون هم نگاه نمیکردم و از روی اجبار کتابهای دانشکده ام رو به دست میگرفتم و این موضوع باعث شده بود که تمامی دروس های این یک هفته رو به کل حفظ شوم و از نظر بنفشه و بهار این موضوع خیلی خوب بود و بنفشه که دائماً به حالم افسوس میخورد اما این من بودم که موضوع رو نمیتوانستم مثل انها ساده قلمداد کنم و برایم کمی سخت بود و مخصوصاً که در این هفته به کافی شاپ هم نرفته بودیم به طوری رفتن به انجا برایم عادت شده بود که در ان چند روز در ان ساعت همیشگی مانند مرغ پر کنده بال بال میزدم و از این موضع رنج میبردم اما سروش چنان در برگه هایش رفته بود که توجه ای به این موضوع نداشت و طوری شده بود که این دو شب روی همان کاناپه خوابش میبرد و این من بودم که با بزرگواری این رو ندید می گرفتم و در دل کمی به او حق میدادم. چون میدیدم که چطور برای نگه داشتن و بقای زندگیمان در تلاش هست و دائماً تلفن همراهش دستش هست و با شریک کاریش در تماس برای روبه راه کردن کارهایشان. از انجایی که از میان صحبتهایش فهمیده بودم در کارشان مشکلی سختی ایجاد شده بود و از فریادهایی که بر سر شریکش میکشید فهمیده بودم که چندیدن شرکت قراردادشان رو کنسل کرده بودند و باعث شده بودند کلی به شرکت انها ضرر وارد شود و از این رو سعی میکردم به خاطر او چیزی به رویم نیارم و در دل دعا میکردم که خدا صبرم رو از من نگیره و من با صبر این بحران کاریش رو تحمل کنم و بالاخره او همان سروش عزیز و دوست داشتنی خودم بشه که با دیدن من بی تاب میشد.
دو روز بعد از ماجرای تماس گرفتن پدر سروش بود که سروش خسته و افسرده از محل کارش به خانه امد و من که با ذوق به استقبالش رفته بودم رو تنها با لبخندی تلخ بوسید و به سرعت از من دور شد . این رفتارش چنان در روحیه شادم اثر گذشات که ب یاختیار به اشپزخانه رفتم و گریستم. او حتی برای خوردن شام هم به سر میز نیامد و در اتاق ماند . از این رو غرور له شده ام رو زیر پا گذاشتم و با خودم گفتم که زن این طور مواقع باید مونس همسرش باشد نه اینکه نمکی بر زخم او و به سمت اتاق خواب رفتم. او رو دیدم که روی تخت دراز کشده بود اما نخوابیده بود و با نگاهش به سقف اتاق چشم دوخته بود. سعی کردم لبخند بزنم هر چند مصنوعی و بعد به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم. انگار تازه متوجه حضورم شده بود چون تکانی خورد و با تعجب به صورتم نگاه کرد. انگار انتظار حضور من رو در کنارش نداشت. دستش رو گرفتم و نگاهش کردم. پس از اینکه متوجه شد من در کنارش هستم لبخند زد و باز دوباره نگاهش ور به سقف اتاق دوخت. دستش رو نوازش کردم و گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود.
او بی هیچ حرکتی باقی ماند و در نظرش حرفم خیلی بیخود امد. اما من کوتاه نیامدم و همانطور که دستش رو نوازش میکردم گفتم:
-سروش عزیزم من نگرانتم نمیخوای من رو محرم اصرار خودت بدونی؟ به گمونت من نمیتونم دردی از دردات کم کنم؟
باز هم هیچ نگفت . حس کردم به حرفهایم احتیاج داره. چون صدای نفس هایش تن خاصی گرفته بود و سینه اش با ارامش بالا و پایین میرفت و چشمانم رو بر هم گذاشته بود. با خوشنودی دستش رو فشردم و دستم رو به صورت زیبایش که کمی ته ریش داشت کشیدم و پیش خودم گفتم که او با ریش هم زیبا وخواستنیست.
-عزیز دلم یعنی من نمیتونم بهت کمک کنم؟ لااقل اونقدر هم نیستم که کمی از دغدغه های فکریت رو پیشم جا بذاری ؟
دوباره بدون هيچ عكس العملي ساكت ماند تا من ادامه دهم.
-سروش جونم...
تنها سرش رو تكان داد. با اينكه كمي رنج ميبردم از بي اهميتي اش اما ميدانستم كه در اين شرايطي بحراني به من نياز داره. سرم رو بال گرفتم و اهي كشيدم و در همان حال نگاهم به ساعت ديواري اتاق افتاد. عقربه ها ساعت هشت شب را نشان ميداد. همونطور كه نگاهم به ساعت بود. دست سروش رو محكم فشردم و گفتم:
-هر هفته اين موقع تو كافي شاپ نشسته بوديم و به صداي موسيقي كه از باندهاي پنهون توي ديوار پخش ميشد گوش ميداديم. هر هفته اين موقع چشم تو چشم هم بوديم و لبخند ميزديم. هر هفته اين موقع تو از كارت ميگفتي و من سنگ صبورت ميشدم. حالا چي شده كه ديگه اين سنگ صبور رو قبول نداري؟ حالا چي شده كه ديگه نمي خواي براي من درد و دل كني؟ براي مني كه جز تو هيچ كسي رو دوست ندارم. براي مني كه شونه هام گرچه قوي نيستند اما تكيه گاه خوبي واسه دلتنگي هاي عزيزمه. عزيزم چي شده كه من رو محرم اصرارت نميدوني؟ سروشم... حرف بزن. با من حرف بزن و مهر لبت رو بشكن. بهم بگو كه چي باعث شده تا ازم جدا بشي؟ بهم بگو تا چي باعث شده كه ديگه من رو غريبه بدوني و از پنهون بشي. اخ سروش اگه بدوني اين بي اهميت بودنم برات چقدر زجر اوره. سروش عزيزم من دوستت دارم. تروخدا حرف بزن و به من بگو چي تو دلت سنگيني كرده.
ديگه نتونستم ادامه بدم و با خودم گفتم اگه يه كلمه ديگه حرف بزنم بغضم ميتركه و به جاي اينكه من سنگ صبور اون باشم اون سنگ صبورم ميشه. جالب بود اومده بودم تا سروش برام حرف بزنه اما حالا من داشتم درد و دل ميكردم. داشتم شكايت ميكردم. به خاطر اين چند شبي كه بي اهميت شده بهم. اومده بودم محرم اصرار بغضم سروش شد گوش شنوا براي درد و دل ها و شكايت هاي من. لعنت به من كه در اين شرايط بغرنج هم نمي تونستم احساسات خودم رو كنترل كنم.
بوسه اي كه به روي دستهاي سردم نشست باعث شد چشمام رو باز كنم. سروش بود كه نگاهم ميكرد. تو چشماش قطرات شبنم چه زيبا مي درخشيد. تا به حال اينطور نديده بودمش. چقدر زيبا و خواستني شده بود. عزيز و دوست داشتني ....
بي اختيار لبخند روي لبام نشست. ميخواست حرف بزنه. دستم رو دوباره نزديك لبش برد و پي در پي بوسيد. حرف بزن سروش. به جاي بوسيدنم حرف بزن تا بفهمم چه دردي تو سينه ات سنگيني مي كنه. بهم بگو چي شده عزيزم.
روي تخت نيم خيز شد و همونطور كه دست من رو بغل گرفته بود گفت:
-پاشو اماده شو بريم بيرون. اين مدت خيلي اذيتت كردم.
با خوشحالي از پيشنهادش از جا پريدم و پيش خودم گفتم تا پشيمون نشدم اماده شم و او از اين همه ذوق كودكانه اي كه رد من ديد لبخند بي رمغي زد. انگار حتي حس خنديدن نداشت. دستي به روي پيشاني اش كشيد و من بي توجه به چهره در هم شده اش به سمت كمد رفتم تا سريع لباسم رو عوض كنم.
زماني كه دوباره مانند ان شبهاي بي قراري روبروي هم نشستيم و چشم در چشم هم دوختيم صاحب كافي شاپ با ديدن ما لبخند زد و چند لحظه بعد به سمت ما امد و رو به سروش به لحن گله مندي گفت:
-اقا سروش چي شده بود كه سراغي از ما نميگرفتيد. چنديدن بار يادتون كرديم.
سروش همان لبخند خشكش رو روي لب نشاند و گفت:
-نه كم سعادتي ما بود كه نميتونستيم خدمت برسيم.
-خدا بد نده اتفاقي افتاده بود.
-نه كمي مشغله كاريم زياد شده بود.
-اميدوارم كه مشكل برطرف شده باشه.
سروش سر تكان داد و با افسوس گفت:
-شده، شده.
زماني كه او رفت من به عمق مشكل او پي بردم. انگار ضربه اي كاري از لحاظ شغلش خورده بود. ديگر توان خنديدن م نداشت. اين براي من خيلي سخت بود كه سروش شادم رو اينطور افسرده و زار ببينم. همانطور كه نگاهش ميكردم. تلفن همراهم به صدا در امد. با كرختي گوشي رو از كيفم خارج كردم و با ديدن شماره اي نااشنا كه برايم پيام فرستاده بود بعد از لحظه اي مكث ان را باز كردم.
-لحظه تصميم گيري نزديك شده.
عضلات صورتم سخت منقبض شد. خودش بود. خود نفرت انگيزش بود حالم از او بهم ميخورد. حالم از تمام ثروتش و ان بهايي كه به اموالش ميداد بهم مي خورد. ان لعنتي چه تصميمي داشت؟ جداً تصميم داشت زندگي من رو از هم بپاشه؟ بره به درك. ميخوام زودتر به درك واصل شه . احمق پير خرفت...
سروش بي توجه به نگراني كه در صورتم دويده بود سر به زير انداخته بود و با سفارشش كه روي ميز اماده بود باز ي ميكرد. انگار در اين دنيا نبود. دلم ميخواست فرياد ميزدم و به او ميگفتم كه پدر ديوانه اش چند هفته است زندگي را بر من حرام كرده. اي كاش ميتوانستم به او بگويم كه كاري برايم بكند تا اينهمه زجر نكشم. اما او كه خود از من بدتر بود.
-پاييز همه چيز تموم شد. بيچاره شدم. به اخر خط رسيدم. چه ارزوها كه واسه فرداها مون نداشتم. چه نقشه ها كه براي خوشبخت كردنت نكشيده بودم. دوست داشتم خودم با تكيه بر دارايي خودم و اقتدار خودم رويايي ترين زندگي رو برات بسازم اما ديگه همه چيز تموم شد. داغون شدم. خوردم به پي سي.
چي ميگفت سروش؟ چرا اينقدر بي مقدمه شروع كرد؟ چرا حرفهايش بوي بدبختي و بي چارگي ميداد؟ چه اتفاقي براي او افتاده بود كه ارزوهايش رو بر باد رفته ميديد؟ چه شده بود كه ابتداي راه جا زده بود؟
-دوست داشتم اونقدر موفق بشم كه پدرم به وجودم افتخار كنه اما .... اما...
عصبي و كلافه دستش رو كه به دور ليوان روي ميز بود فشار ميداد و ميان دندان هاي به هم فشرده اش صحبت ميكرد.
-اما اون لعنتي زندگيم رو نابود كرد. دلم خوش بود كه با اين شراكتي كه با دوستم راه انداختم مي تونم خوشبخت بشم. موفق بشم. اما حالا...
سرش رو بالا گرفت و رد حالي كه قطرات شبنم رد چشمان ميدرخشيد نگاهم كرد. ديگه چشماش در نظرم زيبا جلوه نمي كرد. هيچ خوشم نمي امد كه او را اينقدر خوار و زبون ببينم. اون بايد هميشه با افتخار زندگي كنه. هيچ كس حق نداشت اين خوشبختي را از من و سروش بگيرد. سروش زيبا و مغرور من هنوز هم بايد در نگاهش شراره هاي عشق سو سو بزنه و غرور از نگاه بي تكلفش بباره . طوري كه همه باز هم با نداشتن او حسد بورزند و به من با حسرت نگاه كنند. اره ... سروش من بايد غرور در نگاهش بيداد كنه. چرا اينقدر چشماش بدحالت شده؟ من چشماي زيبا و خوش حالتش رو در عين غرور دوست دارم نه اين چشمهاي زبون رو ...
-همه سرمايه اي كه دشاتيم از دست رفت. حتي ديگه از دست رامين هم كاري بر نمياد.
رامين؟ اهان. رامين شريك سروش بود. انها با هم شركتي تاسيس كرده بودند و هر دو مهندس ساختمان بودند. مگر چه اتفاقي افتاده بود؟
-روي اين قرادادهاي اخري خيلي سرمايه گذاري كرده بوديم و تا نيمه اي از كارها هم پيش رفته بوديم. خيلي اميد داشتيم كه رد اين راه موفق ميشيم و پيشرفت زيادي ميكنيم. اما در يك روز ورق برگشت و ان روي سكه نمايان شد. همه شركتهايي كه ما براي اونها سرمايه گذاري كرده بوديم. به ناگهه از همكاري با شركت ما صرف نظر كردند و ما خسارتهاي زيادي متحمل شديم. اين خسارتها تنها مربوط به يك يا دو شكت نبود و بعد ها رد چند روز تمامي شركتهايي كه حتي با انها قرارداد بسته بوديم از همكاري با ما پشيمان شدند. خيلي برايمان سخت و غير قابل باور بود. تنها اميدمون به شركتي بود كه رامين به تازگي با او قرارداد بسته بود كه اون هم امروز اعلام كرد صرف نظر كرده ديگه داشتيم ديونه ميشديم و من يه سوال مثل خره ذهنم رو ميخورد كه چطور شركتهايي كه براي قرارداد بستن با شركت ما خودشون رو به اب و اتيش ميزدند يهو صرف نظر كردند و اين سوال رو امروز جواب گرفتم.
اهي عميقي كشيد و ضربه هولناك و اخرش رو بر پيكر من كه سخت به رعشه افتاده بود زد و گفت:
-فهميدم همش زير سر بابا بود. اون اعلام كرده بود كه هر شركتي به هر طريقي با كمپاني ما همكاري داشته باشه از همكاري با اون محروم ميشه. باورم نميشه كه پدر چنين دشمني در حق من كرده باشه. اين روا نبود. تمامي شركتها هم از اونجايي كه بالاخره روزي سر و كارشون با پدر مي افته و از اعتبار پدر ترسيده و از عقد قرارداد صرف نظر كردند. اين دشمني پدر رو هيچ وقت فراموش نميكنم.
دستش رو جوي چشماش گذاشت و با لحني بغض دار گفت:
-من پسرش بودم. دشمن جونش كه نبودم. بد كرد. خيلي بد كرد...
__________________
and the roads becomes my bride
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|