
04-28-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717
2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت سی و چهارم
با افسوس نگاهم رو به صورت سروش دوختم. از اینکه ارغوان با او اینطور تا کرده بود خودم رو مسبب میدونستم اما هر چی در زوایای ذهنم میگشتم دلیلی برای این کارش پیدا نمیکردم. او نباید اینطور سروش رو به زمین میزد. ناخوداگاه جرقه ای در ذهنم زده شد. اره اون برای این کارش دلیل داشت مگه میشه امی مثل اون که بیشتر به کفتار پیر شبیه بود برای این طور کارهایش دلیلی نداشته باشد. مسلم بود که او این کار را کرد تا سروش رو زمین بزند و برایش اهمیتی نداشت که در این راه کس دیگری هم همراه سروش به زمین بخورد. او این کار را کرذ تا سروش را در تنگنا قرار دهد و سروش برای امرار مغاش به او روی بیاورد و ان وقت او با بودن من دست رد به سنه و غرور سروش بزند اما احمق هچ وقت این رو نمیفهمد که سروش هر چقدر هم که بیچاره و اواره شود دست به دامن او نمشود. همیشه خود سروش میگوید که اگر بمیرم هم التماس ادمی همچون پدرم رو نمیکنم. او کسی است که تنها برایش ثروت اهمیت دارد و در این راستا حاضر است از کسی مثل من که پسرش هستم بگذرد و با انتخاب پری برای من این را ثابت کرد. او اگر من برایش اهمیت داشتم به خواستگاری کسی میرفت که دوستش داشته باشم نه اینکه حتی بدون در نظر گرفتن تصمیم من برای اینده پری رو برایم کاندید قرار دهد و جالب اینجا بود که سروش میگفت پدرش گفته بود اگر پری را نپسندد میتواند با دختران کی از تجار بزرگ تهران ازدواج کند اما از انجایی که ازدواج با پری موقعیت های مناسبتری رو برای ارغوان ایجاد میکرد در ازدواج با پری مصر تر بوئ. با ناراحتی چشم از قهوه داخل فنجانم گرفتم و به صورت سروش دوختم. او افسرده و ناراحت سر به زیر انداخته بود و زیر لب چیزی با خود زمزمه میکرد. پیش خودم گفتم نکنه دیونه شده باشه؟ اما سریع افکار منفی رو از خودم دور کردم. چه کاری از دست من برای سروش بر می امد؟ با ناراحتی پرسیدم:
-سروش میزان سارتی که به شرکتتون وارد شده چقدره؟
انگار که از خواب پریده باشه تکان سختی خورد و نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت. حس کردم برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرده. اهی پر سوز کشید و سینه مردانه و ستبرش در زیر پیرهن یاسی رنگش تکانی خورد و گفت:
-کم نیست.
با لحنی مضطرب گفتم:
-مثلاً چقدر؟
نگاهش رو به صورتم دوخت. نگاه نگرانش مانند مته در مغز استخوانم فرو میرفت. طاقت نگاه های ازرده اش رو نداشتم سر به زیر انداختم و او گفت:
-بعد از فسخ شدن قرارداد اخری حدود سیصد و پنجاه میلیون تومان به شرکت ضرر وارد شد. اگر این قرارداد فسخ نمیشد ما میتونستیم به راحتی از پس تموم بدهی ها و ضررهایی که شرکت دیده بود بربیاییم . اما این قرارد داد اخر نفسمون رو برید. با در نظر گرفتن میزان خساراتی که از طرفین فسخ قرارداد گرفتیم حالا حدود دویست میلیون باید خسارت بدیم که نصف این مبلغ برمیگرده به من که باید ان رو متحمل بشم.
با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:
-خوب اینکه غصه نداره خونه رو میفروشیم و از پس خرج و مخارش برمیاییم.خودت رو ناراحت نکن.
با لبخندی تلخ به چهره شادم نگاه کرد و سر تکون داد. با دیدن ناراحتی اش گفتم:
-چی شد عزیزم؟
سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-پاییز مگه فکر میکنی که با فروش اون خونه چقدر پول دستم میاد؟ حالا بر فرض که این کار رو کردیم و نیمی از مخارج رو اینطور پرداخت کردیم باقیش چی و از اون مهمتر کجا بریم زندگی کنیم؟
انگار از بالای قله ای به پایین پرت شده بودم. چقدر من احمقم... از خوش بینی که داشتم حالم بهم خورد. سروش راست میگفت مگر خانه ما راچقدر میخریدند و از ان بدتر بعد از ان کجا زندگی میکردیم؟ پیش خودم حساب و کتاب میکردم و طلاهایی رو که تا به الان به هر مناسبتی از سروش هدیه گرفته بودم رو نرخ میزدم. پیش خودم با فروش انها و فروش ماشینمان و همچنین کمی از وسایل منزلمان کمی از بدهی اش رو تصفیه کردم اما به قول سروش انطور که نمیشد. بدهیاو که بیست سی میلیون تومان نبود که به راحتی بتوانیم از کنار ان بگذریم مخصوصاً در این اوضاع بد مالی و کاریش. ای خدای من حالا چه کار باید بکنیم؟ با ناراحتی دستی به پیشانی ام کشیدم و سروش زمزمه کرد :
-نمیخواستم ناراحتت کنم. اما تو اونقدر اصرار کردی تا من ...
میان کلامش دویدم و با لحنی ازرده گفتم:
-الهی من بمیرم برای کی بود که این مشکلات رو تو خودت میریختی و چیزی به من نمیگفتی؟
نگاهش رو چشمهای غمگینش ماسید. در چشمان زیبایش چیزی درخشید. انگار که در دلش جوانه ای از امید زده شد اما سوی نگاهش لحظه ای بود و باز دوباره با همان لبخند تلخ از من رو برگرداند و در حالی که به بیرون از شیشه خیره شده بود گفت:
-یه کاریش میکنم. تو خودت رو ناراحت نکن.
و بعد بحث رو عوض کرد. با اینکه دیگر هیچ دل و دماغ کاری رو نداشتم اما پا به پای او صحبت کردم تا کمی از ناراحتی اش رو برطرف کنم و زمان که شب کنارش دراز کشیدم و او با عشق در اغوشم کشید و با ارامش به خواب رفت به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم و او کمی در ایش تکان خورد و موهای براق و خوش حالتش روی صورتش ریخت. با نوک انگشتم به اهستگی موهایش رو از روی صورتش کنار زدم. چقدر ارام خوابیده بود. انگار نه انگار که او این قدر ناراحت بود. پس چرا من خوابم نمیبره؟ الان چیزی حدود یک ساعت هست که در تختم از این دنده به اون دنده میشم و فکر میکنم. به همه چیز فکر میکنم و حتی گاهی به سرم زد که همان موقع به ارغوان زنگ بزنم و از او بخوام که ان کار رو با سروش نکنه و حتی ار لازم بود حاضر بودم به خاطر سروش به دست و پاش بیفتم. اما سروش گفته بود که اگر دور از جانش بمیرد هم حاضر نیست که با پدرش هم صحبت شود و یا از او طلب کمک مالی بکند و از این رو من هم افسرده به صورت او خیره شده بودم انگار که در صورت او مسئله زندگی مان حک شده بود و من با کنار هم گذاشتن ارقام و اعداد سعی داشتم معادله لاینحل زندگی مان رو حل کنم تا باز دوباره اوضاع هم مانند چند ماه پیش ارام و شیرین بشه. وقتی فکرم به جایی قد نداد نگاهم رو از صورت سروش گرفتم و به سقف دوختم.ستاره های اسمان اتاقم در چشمم چشمک زدند و زیباییشان رو به رخم کشیدند. در یک لحظه به فکرم رسید که چقدر بیخیال هستند . سرم رو با افسوس تکان دادم و پیش خودم گفتم چرا همانند انها نشدم! چرا نخواستم که حیوان شی و یا موجود جاندار دگری جز انسان افریده شوم و باز هم به یاد بهار افتادم. به یاد حرفهای شیرین او که میگفت پاییز هر موجود جانداری به جز انسان نمیدونه حیوان یا چز دیگری نامیده میشه و مطمئن باش که اگر انها میدانستند که انسان نیستند روزی در برابر خدا قد علم میکردند و به او میگفتند که چرا انسان نیستند و با یاداوری این سخن بهار لبخندی تلخ گوشه لبم نشست که مثلاً انسانها چه چیزی دارند که انها از انسان نبودنشان در رنجند؟مگه بده که راحت و بی دردسر دارن زندگی میکنند و خوش و خرم هستند. اما نه ... چیزی در ذهنم جرقه زد که چه خوشی داره زندگی اونها. همیشه یک روال عادی رو دنبال میکنند. مثلاً همین ستاره ها شبا میان و تا صبح نشده میرند. خورشید میاد و ماه میاد و باز هم میان و میرن و همینطور حیوان ها...
کلافه پلک زدم و پیش خودم گفتم من هم چه فکرهایی میکنم عوض اینکه الان بشینم به مشکلاتمون فکر کنم دارم خلقت موجودات رو بررسی میکنم. اصلاً این بحث های فلسفی به من چه! و باز دوباره سعی کردم فکرم رو معطوف به حرفهای سروش کنم تا بلکه راه حلی پیدا کنم یک لحظه در ذهنم چیزی جرقه زد و به سرعت روی تخت نیم خیز شدم و سروش کمی در جایش تکان خورد و حتی حس کردم چشمانش نیمه باز شد اما باز به سرعت بسته شد. دست از نگاه کردن به سروش کشیدم و از تخت پایین امدم و تخت صدای خشکی کرد و من زیر لب ناسزایی بارش کردم. خنده دار بود. به سمت کمد دیواری رفتم و از داخل کیفم موبایلم رو خار کردم و اهسته و پاورچین از اتاق خواب خارج شدم و به همان ارومی در رو بستم و برق پذیرایی رو روشن کردم و تن خسته ام رو روی مبل انداختم.سریع این باکس موبایلم رو چک کردم و نگاهم رو به اس ام اسی که از سمت پدر سروش رسیده بود دوتم. در جملاتش حرفی غیر عادی به چشمم می امد. او با این حرفش چه چیزی رو یمخواست گوشزد کنه؟ اصلاً چرا امروز این اس ام اس رو زده بود؟ ان هم ان وقت شب. دوباره چیز در ذهنم فریاد کشید که اون از قصد این نقشه رو برای سروش کشیده بود تا من با این کار پا از زندگی سروش بیرون بکشم. من مطمئنم که اون این کار رو کرده بود که به سروش ثابت کنه من تنها برای ثروت سروش با او هستم. با نفرت گوشی ام رو روی مبل پرت کردم و سرم رو میون دستهام گرفتم. این کفتار پیر فکر همه چیز رو میکنه. بیخود نیست که این همه ثروت به چنگ اورده. چنگالهایم رو میون موهایم فشردم و با خودم زمزمه کردم که دوباره این فکر کردن در من شروع شد. مدتها بود که اینطور در خودم فرو نمیرفتم اما این چند شب و از زمانی که پدر سروش وارد زندگیم شده بود دوباره فکرهای ازار دهنده به من فشار می اورند. دوباره و دوباره دوباره. لعنتی خسته ام کرده بودند. از روی مبل بلند شدم و به سمت اشپزخنه رفتم تا بلکه رصی پیدا کنم که این همه تشویش رو از من دور کنه.
همونطور که لیوان اب رو در دستم میفشردم به این فکر میکردم که چطور باید جلوی پدر سروش در بیام. باید به اون ثابت کنم که من عاشق سروش هستم و برایم ثروتش هیچ زمانی اهمیت نداشته و نداره. روی صندلی نشستم و نگاهم رو به دور دستها دوختم. سرم سنگینی میکرد و چشمام از شدت خستگی سنگین تر شده بود. خوابم گرفته بود اما خوابم نمی امد. این حس مزحکی بود که هیچ دوستش نداشتم. برای چندمین بار متوالی خمیازه ای کشیدم و با خودم گفتمکه باید با نقشه ای حساب شده جلویش بایستم و از این رو سرم رو تکون دادم و اجازه دادم افکار مختلف به ذهنم هجوم بیاره. از میان ان همه افکار تنها یکی از انها ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.
نمیدانم چرا عقلم به شدت با این موضوع مخالف بود اما احساسم شدیداً تشویقم میکرد و ندایی در درونم فرریاد میزد که این بهترین راهه و من میتونم با این کار با یک تیر دو نشان بزنم. با افسردگی لحظه ای به ندای قلبم پاسخ مثبت میدادم و لحظه ای به ندای احساسم . با درماندگی مانده بودم و نمیدانستم کدام تصمیم عاقلانه و منطقی است. برای همین از جایم بلند شدم و فکر کردن به ان رو به فردا سپردم. اما خوب میدانستم که بیشتر با احساساتم موافق هستم.
به محض اینکه سر روی بالش گذاشتم خواب من رو در اغوش کشید و جالب اینجا بود که به قدری ارام و راحت خوابیدم که تا صبح متوجه هیچ چیز نشدم. گرچه تا بح تنها چند ساعت باقی مانده بود و زمانی که از خواب بیدار شدم سروش هم رفته بود و من کلاس ان ساعتم رو از دست داده بودم.
دوست نداشتم از تصمیمی که گرفته بودم هیچ کس رو در جریان قرار بدم از این رو به تنهایی با خودم کنار امدم و تصمیم گرفتم این ضربه مهلک رو بر پیکر ارغوان فرود بیارم. او ضربه های متوالی و سختی بر پیکر رنجیده سروش من فرود اورده بود و در مقابلش این ضربه چیزی برای او نبود. اما میدانستم که از این موضوع سخت خواهد رنجید و با خوش خیالی بر تصمیم شیطانی که گرفته بودم لبخند زدم و در مقابل اصرارهای بی حدش در این چند روز قرار ملاقاتی با او در شرکت درندشتش تنظیم کردم. سروش و هیچ کس دیگر نباید از این موضوع بویی میبردند تا تصمیم من به خوبی پیش میرفت و من میتوانستم کارم رو انجام بدم.
وقتی از تاکسی پیاده شدم و پولش رو حساب کردم در شیشه ماشینی که روبروی شرکت بزرگ ارغوان پارک شده بود به خودم نگاه کردم. عینک دودی ام رو روی چشمم مرتب کرم و با قدم های بلند و با تصمیمی راسخ به سمت در شرکت رفتم. بعد از اینکه به نگهبانی شرکت اشنایی دادم او با لبخندی مرموز نگاهم کرد و من از نگاه هیزش هیچ خوشم نیامد. عینکم رو در کیفم گذاشتم و به سمت اسانسوری که در گوشه راهرو بود رفتم. انعکاس صدای تق و توق کفشهایم در راهرو خلوت و ساکت پیچیده بود و نوعی استرس به وجودم وارد میکرد. انگار که با چکش بر سرم میکوبیدند و بر خودم لعنت فرستادم که چرا ان کفشها رو پوشیده ام.
وقتی روبروی درب مدیریت ایستادم فکر کردم که اگردر نزنم خیلی بی ادبی کرده ام از این رو بعد از اینکه چند ضربه به در زدم با شنیدن بفرمایید در رو باز کردم. عجیب بود با اینکه او میدانست که من پشت در هستم این کلام محترمانه رو به کار برد. پیش خودم فکر میکردم باید کلمات تحقیر امیزی رو بشنوم. اما نه او زرنگتر از این حرفها بود. او میدانست که سخت کارش گیر من است پس باید مودب برخورد کند تا به هدفش برسد و باز هم من با لبخند شیطانی از تصمیمی که برای او گرفته بودم وارد دفتر درندشت و بزرگش شدم. اوه خدای من این همان ارغوان است؟ باورم نمیشود او به پای من بلند شد. چقدر این مرد ریا کار و پست است. با حالتی انزجار امیز نگاهش کردم. او از پشت میز بلند و خوش طرحش بلند شد و قدمی به جلو برداشت و با دستش به میزی بزرگتر که جلوی میز کارش بود اشاره کرد.با نگاهم سر تا سر میز رو برانداز کردم. چه جالب! با چشم متوجه شدم که حدود بیست صندلی دور میز بلند مستطیلی شکل چیده شده بود.با لبخندی پاسخ سلامش رو اهسته دادم و دورتر از او روی همان صندلی جلویی راه نشستم. او با لبخند روبرویم روی اولین صندلی نشست. درست روبرویم و در نظرم امد که صندلی ریاست رو اشغال کرده. چنان اعتماد به نفسی در چهره اش می درخشید که تحت تاثیر جذبه اش کمی ترسیدم و خودم رو روی صندلی جابه جا کردم.اما نه نباید کوتاه می امدم. من ا او چیزی کم نداشتم. شاید او ثروت داشت. اما من انسان بودم. چیزی که او حتی بویی از ان نبرده بود. راستی من هم انسان بودم؟ اگر انسان بودم حالا اینجا چه میکردم؟ ان هم با تصمیمی که سعی در عملی کردنش داشتم.
در هر حال نگاهش رو چنان خیره به صورتم دوخته بود که سر به زیر انداختم و با اخم گفتم:
-خوب میشه زودتر کارتون رو بفرمایید؟
زیر چشمی نگاهش کردم. کمی در صندلی اش جا به جا شد و گفت:
-چای یا قهوه؟
دیگه چیزی نمانده در سرم شاخ ایجاد شود. او چطور این همه مودبانه صحبت میکرد؟ ایا او همان ارغوانی بود که پشت تلفن بدترین ناسزاها رو بارم می کرد؟ نگاهم رو با تعجب به صورتش دوختم و او وقتی دید جوابی از من دریافت نخواهد کرد تلفن رو برداشت و دو قهوه سفارش داد و بعد دوباره به من نگاه کرد.
-باید از اول متوجه میشدم که دختر عاقلی هستی...
با اخم گفتم:
-فکر نکنید اومدم اینجا که به تصمیم شما پاسخ مثبت بدم.
-ببین دختر جون من حوصله سر و کله زدن رو ندارم و الان هم هزار تا کار روی سرم ریخته پس بهتره بریم سر اصل مطلب و تو هم بهتره به جای این رل بازی کردن ها قیمت نهایی ات رو بگی و کار رو به سرعت فیصله بدیم.
سرم رو بلند کردم و به تابلویی که پشت سرش بود نگاه کردم. اوه اوه. چه خوش پوش هم هست. او در کنار سروش در قابی بزرگ دور طلایی نشسته بود و هر دو لبخند به لب داشتنند. برای لحظه ای چهره معصومانه سروش رد مقابل نگاهم نقش بست و من رو از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کرد اما باز هم احساساتم مداخله کرد و من رو جری تر کرد. زمانی که سکوتم طولانی شد او گفت:
-به گمونم متوجه شدی که سروش دیگه چیزی نداره. اون یه مال باخته به تمام معناست. همه ثروتش رو هم جمع کنه دیگه نمیتونه از پای این میز قمار بلند شه و قد راست کنه.
با نفرت نگاهش کردم. اون یک حیوون به تمام معنا بود. پس خوب میدونست که با سروش چی کار کرده.
-حالا که سروش چیزی نداره بهتره تو هم با گرفتن مبلغی از زندگی اون خارج بشی و بذاری من با گرفتن دست سروش مرهمی برای زخم هاش باشم. مطمئن باش با وجود تو توی زندگی سروش هیچ وقت نمیتونه روی پای خودش بایسته و گمان نمیکنم تو هم شوهری رو بخوای که بین میله های زندون نشسته باشه و هر روز به انتظار معجزه ای از تیر غیب باشه تا بدهی هاش یه جوری پاس بشه.
تیره پشتم به لرزش افتاد. دستم سخت سرد شده بود و عضلات صورتم سخت منقبض . دلم میخواست بلند شم و او را از پنجره بلندی که در اتاق بود به بیرون پرت کنم. اما به سختی خودم رو کنترل کنم و به قدری پاشنه کفشم رو به زمین فشار دادم که پاهام در کفش ذق ذق میکرد. لعنتی موجب عذاب بود و بس. اما باز هم من سکوت کرده بودم و در ذهنم او را ناسزا میدادم.
-خوب با چقدر شروع کنیم؟
سرم رو به زیر انداختم و برای بار اخر نقشه ام رو در ذهنم مرور کردم. باید کاری کنم که اون لحظه ای شک نکنه. باید از او بپرسم که میزان خسارتی که به سروش زده چقدره و همون مبلغ رو ازش خواستار بشم و بعد از گرفتن مبلغ در کمال بی رحمی زیر قرارداد بزنم و مبلغ رو به سروش بدم برای اینکه بتونه خودش رو جمع و جور کنه و باز هم زندگی ما سر و سامون بگیره. اره باید این کار رو بکنم و به این کفتار پیر نشون بدم که زندگی بدون کمک او هم جریان داره. باید بهش نشون بدم که عاشقانه سروش رو دوست دارم و هیچ ثروتی نمیتونه من رو از اون جدا کنه و باید مطمئن بشه که اگر این بلا رو سر سروش نمی اورد می مردم هم دست به همچین کاری نمیزدم. اما چه کنم که این در حال حاضر بهترین راه برای کمک به سروش و خودم هست. اره باید این کار رو بکنم تا بفهمه ما هم حق زندگی داریم. باید بفهمه از خودش زرنگ تر هم هستند تا زندگی رو بچرخونن. باید ...
باز میان افکارم پرید و با لحنی تند گفت:
-باید فکرهات رو تو خونه میکردی حالا هم بهتره بری سر اصل مطلب.
با نفرت گفتم:
-فکر نمیکنم این قضیه این قدر کم اهمیت باشه،خصوصاً برای شما. پس دلیل این همه تعجیل چیه؟
با تعجب نگاهم کرد و من با لبخندی مظطرب خیره اش شدم.
با نفرت سرش رو چرخوند و زیر لب چیزی زمزمه مرد. حس کردم که بیش از حد از من متنفره و من بیش از اون.
-خوب اقای ارغوان شما چقدر باعث شدید که شرکت سروش ضرر کنه؟
با افتخار سرش رو بالا گرفت و گفت:
-تا اونجایی که من میدونم میلیونی خسارت کردند و برای فردی مثل سروش که نوپاست این مبلغ کم نیست.
بیشعور پست فطرت. نگاه کن چقدر با فخر این افتخار رو به رخ میکشه . ای کاش می تونستم داد بزنم و بهش بگم که پست فطرت تر از او ندیدم. اما نه باید خودم رو کنترل کنم تا بتونم نقشه ام رو عملی کنم.
-خوب من همون مبلغی که سروش ضرر کرده رو میخوام تا بی سر و صدا از زندگیش خارج بشم.
-منظورت چیه؟
شونه هام رو بالا انداختم و کیفم رو از روی میز برداشتم و رد حالی که از جام بلند میشدم با بی رحمی انگار که سالهاست این کاره هستم گفتم:
-تا اخر این هفته مهلت دارید و بهتره خوب فکرهاتون رو بکنید ...
و بعد بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب او باشم از اتاقش خارج شدم و به جرئت میتونم بگم فرار کردم. زمانی که در اسانسور ایستادم بغضم ترکید و با درماندگی شروع به گریه کردم و گفتم:
-خدا لعنتت کنه ارغوان که باعث شدی من حتی فکر بی وفایی به سروش رو بکنم.
و گریه ام به هق هق تبدیل شد. لعنت به تو ارغوان. لعنت ....
ادامه دارد ....
__________________
and the roads becomes my bride
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|