نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و پنجم
اضطرابی که در سینه ام تلنبار شده بود باعث شده بود بی حوصله و تندخو بشم به طوری که سروش هم به صدا در امد . در این بین تنها کسی که از موضوع خبر داشت بنفشه همان یار دیرین من بود که در همه حال درکم میکرد. او را به جان مادرش قسم داده بودم که این راز رو بین خودمون نگه داره و هر چند اون معتقد بود که هر چه زودتر باید سروش رو از این موضوع باخبر کنم اما به هیچ وجه دوست نداشتم که سروش حتی ذره ای به این فکر بیفتد که من به فکر ثروت او هستم. هر چند بعدها فهمیدم که چوب حماقتم رو خوردم. زمانی به خودم امدم و به حرفهای بنفشه رسیدم که دیگر دیر شده بود و من در فراسوی ناامیدی دست و پا میزدم. ان روزها چنان اضطرابی داشتم که هنوز با یاداوری ان زمان قلبم ناخوداگاه میگریه و چشمام از اشک تر میشه و پیش خودم فکر میکنم که درجه حماقت ادمها تا چد حد میتونه بالا باشه؟ یعنی هستند ادمهایی که همانند من حماقت کرده باشند و زندگی رویاییشون رو بیخود و یجهت از هم پاشونده باشند؟ گمان نمیکنم همچین کسی وجود داشته باشه. اما نه اگر من حماقت کردم چرا سروش باور کرد. چرا نباید باور میکرد ؟ بارها در اتاقم و رو به پنجره صیقلی خورده مینشستم و در حالی که به اسمان نگاه میکردم با یاداوری اسمان اتاق خواب مشترکمان اشک میرختم و در این دوران تنها یاورم عکسهایی بود که با خود داشتم و یادگاری که از او داشتم.
چند روز بعد از ان اتفاق پدر سروش تماس گرفت و بعد از اینکه کلی مقدمه چینی کرد و من بی حوصله به حرفهایش گوش دادم او خواست که در صورت گرفتن پول قراردادی رو امضا کنم تا از زندگی سروش خارج بشم. با اینکه میدونستم حماقت میکنم اما با خودم گفتم که هیچ کاری نمیتونه بکنه و برای اینکه شک اون رو برنینگیزم قبول کردم که در صورت عادلانه وبدن صورت قرارداد ان رو امضا کنم و او قرار رو برای دو روز بعد در نزدیکی منزلمان در پارکی تنظیم کرد و یاداوری کرد که در این دو روز با سروش وداع کنم و من در حالی که در دلم به حماقت او میخندیدم قبول کرده و با لحنی افسرده که بیشتر حالت نمایشی داشت گفتم که گرچه سخت است دوری از سروش اما این کار رو میکنم و پدر سروش با قهقهه تلفن رو قطع کرده بود. زمانی که او تلفن رو قطع کرد من تازه با یاداوری اینکه چه کاری دارم میکنم چشمانم از اشک تر شد. خدای بزرگ خودت بهتر از هر کسی میدانی که اگر ارغوان این کار رو با سروش نمیکرد و او به زمین نمیخورد محال بود که حتی لحظه ای به جدایی از سروش فکر کنم. اما نه الان هم قصدم جدایی از او نیست اگر این پول رو دریافت میکنم مطمئنم که حق سروش هست و او وظیفه اش است که نیاز ما رو تامین کند اما از انجایی که او جز ثروت و مادیات چیزی رو نمیبیند مجبور شدم که دست به این حربه بزنم. خدایا خودت در این راه یاورم باش و کمکم کن. دوست ندارم سروش از این موضوع بویی ببرد و ناخوداگاه به یاد جمله بنفشه افتادم که با عصبانیت سرم فریاد زده بود :
-میخوای به سروش بگی این پول رو از کجا اوردی؟از کدوم درامد؟ ازکدوم فک و فامیل میلیونرت گرفتی؟ کم پولی نیست پاییز! داری حدود دویست میلیون از اون پول میگیری.
با یاداوری جمله او مو بر تنم راست شد. حالا باید به سروش چی بگم؟ بگم که چطور اون پول رو به دست اوردم؟ نه نباید به اون چیزی بگم. باید دنبال راه حل مناسبی باشم.
و در همان روز تصمیم گرفتم که به صورت ناشناس پول رو به حساب سروش واریز کنم و او چیزی در این مورد متوجه نشد. اگر هم چیزی گفت با خوشحالی به او میگویم که امکان دارد کار ادم خیری باشد و از این رو با رضایت لبخند زده و به اشپزخانه برای تدارک شام رفتم.
لحظه های واپسین به قدری بر اعصابم تاثیر گذاشته بود که شب قبل از قرار به هیچ نتوانستم بخوابم. با اینکه در طول روز برای کمتر فکر کردن خودم رو شدیداً مشغول کرده بودم و حسابی خسته بودم اما حالا حتی خواب به چشمهام راه پیدا نمیکرد. سروش در ارامش کامل کنارم دراز کشیده بود و همان شب بود که به من گفت در فکر تهیه وامی هستند تا قرضهای شرکت رو بپردازند و تا حدودی توانستند با قرض از دیگران چیزی از بدهیهاشان رو پاس کنند گرچه او خود امیدوار بود اما در نگاهش ترسی عمیق موج میزد ترسی که به من هم سرایت کرده بود و وحشت رو در دلم ایجاد کرده بود. انقدر با خودم اگر و باید و شاید و اما رو سرهم کرده بودم که سردرد سختی به سراغم امده بود. نگاهم به ستارگان زیبای اتاقمان بود اما حواسم در قرار فردا موج میزد. دوست داشتم بی سر و صدا کار تمام شود و با خودم میگفتم که چه کاری میخواهم بکنم. انقدر لحظه به لحظه اتفاقهایی که امکان وقوع داشت رو در ذهنم مرور کرده بودم که دیوانه شدم. از روی تخت بی صدا بلند شدم و چراغ خواب بغل تخت رو روشن کردم تا ساعت دیواری رو نگاه کنم. زمانی که دیدم عقربه های تنبل تازه روی ساعت دو و نیم ایستاده اند با عصبانیت چراغ رو خاموش کرده و به سمت پذیرایی رفتم. کلافه شده بودم. چرا زمانی که عجله داشتم این عقربه ها حرکتی نمیکردند اما زمانی که با لذت دوست داشتم دستم رو روی سینه زمان بگذارم با شتاب از کنارم میگذشت و بی توجه به خوشی های من لحظه ها رو دور میزد و روز رو به شب و شب رو به روز میرساند. درست مانند همان روزهای اخر.
روی کاناپه پذیرایی نشستم و چشمم به گیتار سروش افتاد که نزدیک میز گذاشته بود. با لبخند نگاهش کردم و در تاریک و روشن اتاق به یاد گیتار و اهنگی که چند ساعت قبل سروش برایم زده بود افتادم. اخ که چه میدانستم ان اخرین اهنگی است که سروش برایم می نوازد. ای کاش میفهمیدم که ان اخرین نگاه های عاشقانه است که در چشمان خمارم می ریزد و دستانم در دستش میگیرد. اگر میدانستم هیچ وقت لحظه ها رو برای رسیدن به فردا از دست نمیدادم. درست مانند همان شب. چه میدانستم که زمانی که من منتظر گذشتن با سرعت زمان هستم اخرین لحظه هایی است که با عشق کنار سروش زندگی میکنم. اگر میدانستم حتی یک لحظه رو هم برای با او بودن از دست نمیدادم. دستانش رو رها نمیکردم و بوسه هایی که بر روی گونه ام میکاشت رو تا ابد حس میکردم. تا ابد میخواستمش و تا ابد عاشقش می ماندم. اگر میدانستم ان شب اخرین شبی است که با هم روی یک میز شام میخوریم و ان شب اخرین شبی اشت که با هم ظرفها رو میشوریم و یا میدانستم که اخرین شبی است که در اغوش او ارام میگریم هیچ وقت و هیچ وقت و هیچ وقت برای رسیدن فردا عجله نمیکردم. اه که روزگار چه میکنی با ما. اه که ای کاش میدانستم سرنوشتم نفرینیست و خودم با حماقت ان رو به اتش کشیدم.
از روی کاناپه بلند شدم و به سمت گیتارش رفتم. گیتار سیاه رنگش در تاریکی اتاق برق میزد. دستم رو روی ان کشیدم به طوری که صدایی ایجاد نکند و بعد روی زمین نشستم و در حالی که هنوز دستم روی ان بود چشمانم رو بستم. دلم پر میکشید برای صدای گرم و پرمحبت او. ای کاش میتوانستم الان بیدارش کنم و او برایم بخواند. بخواند و بزند. تا با شنیدن صدایش ارامشی ژرف وجودم رو تسخیر کند. ای کاش میتوانستم و ای کاش میکردم.
انگار نزدیک نزدیک بود. صدایش به قدری زیبا در گوشم طنین انداخته بود که بی اختیار دستم رو دراز کردم تا دستش رو بگیرم اما دستم با لبه سرد میز برخورد کرد. بدون اینکه چشمانم رو باز کنم. لبهام رو به حرکت در اوردم و زیر لب خواندم. زیر لب خواندم تا اخرین موسیقی عشقی که سروش برایم خواند رو تا ابد به یاد داشته باشم.اخرین موسیقی که عجیب بود ان شب انقدر غمگین خواند. انقدر با افسوس خواند که با گریه های بی صدای من خودش هم گریست. به قدری با سوز و ارام میخواند که در دلم دلشوره ای بی انتها پیدا شده بود. دستانم رو روی چشمانم گذاشته بودم تا گریه هایش رو نبینم. تا اندوهش رو نبینم. چه مظلومانه گریه میکرد تا ناراحتی اش رو بیرون بریزد. چه غریبانه سر به شانه ام گذاشت و در حالی که هق هق مان در هم امیخته بود گفت که تنها امیدش من هستم. تنها کسی که بینهایت دوستم دارد من هستم. ای کاش میفهمید که این تنها امیدش ناامیدش میکند و تنهای تنهای باقی میماند. ای کاش....
-دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه***یه عمر حال و روز من همینه***کسی به پای گریه هام نمیشینه
بازم دلم گرفت و گریه کردم بازم به گریه هام میخندن***بازم صدای گریمو شنیدن همه به گریه هام میخندن
دوباره یه گوشه میشنینم و واسه دلم میخونم***هنوز تو حسرت یه همزبونم ولی نمیشه و اینو میدونم.
دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه*** یه عمر حال و روز من همینه*** کسی به پای گریه هام نمیشنه
بازم دوباره دلم گرفته***دوباره شعرام بوی غم گرفته***کسی نفهمید غمم چی بوده***دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
بازم دوباره دلم گرفته***دوباره شعرام بوی غم گرفته***کسی نفهمید غمم چی بوده***دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
با صدای گریه خودم به خودم اومدم و سریع از جا پریدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. ان هم در ان اوضاع و احوال و انجا. از روی زمین بلند شدم و در حالی که چشمانم رو دست میکشیدم به ساعت نگاه کردم. عقربه ها ساعت هفت صبح رو نشان میداد. بیاختیار بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. دوباره دیشب خواب پدر رو دیده بودم. همان خوابی که در شمال و ماه عسل دیده بودم. دوباره برایم لالایی میخواند و من اهسته سر بر بالینش میگریستم. او سدت به سرم میکشید و بدون اینکه حرف دیگری بزنه ارام ارام در گوشم لالایی اش رو زمزمه میکرد. نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم که انشالله خیر است و سماور رو روشن کردم تا سبحانه سروش رو اماده کنم.
تمام بدنم یخ زده بود. نمیدانم از ترس بود یا از دلهره. قلبم چنان در سینه ام بیتابی میکرد هر لحظه حس میکردم سینه ام رو پاره خواهد کرد و پا به بیرون خواهد گذاشت. برای ارامش یافتن دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. ایستادم و به اطرفم نگاه کردم. تا چشم کار میکرد چمن و درخت بود. سر صبح هوای پاییزی پارک سرد بود و من پالتویم رو سخت به تنم کشیده بودم. نگاهم رو با افسوس به روبرو انداختم و هر لحظه با خودم میگفتم که برگردم یا بمانم . انقدر بیتابی میکردم که نتوانستم قدمی دیگر بردارم و همانجا روی صندلی نشستم و بی اختیار به گریه افتادم. ای خدای من ای کاش هیچ وقت اینطور نمیشد.چرا ارغوان این کار رو با سروش کرد؟چرا من این تقاضا رو از او کردم؟ چرا ؟ چرا ؟چرا؟ ای کاش راه برگشتی وجود داشت و من با شتاب از انجا دور میشدم اما تصویر چشمان گریان سروش در شب قبل در جلوی چشمم رژه میرفت و من بیاختیار از جا بلند شدم. هر طور شده باید این کار رو انجام بدم. به خاطر سروش. به خاطر بقای زندگیمون. به خاطر عشقی که به سروش دارم. سروش نباید اینطور افسرده باشد. دیشب حرفهایش جگرم رو به اتش کشیده بود. او میترسید. از جدایی از من میترسید و حتی با ترس و لرز گفت که اگر نتواند پول رو جور کند به زندان خواهد افتاد. قلبم تیر کشید و بیاختیار دستم رو روی سینه ام گذاشتم و چهره در هم کشیدم. این چند روز به قدری استرس داشتم که کلافه شده بودم. حالت تهوع گرفته بودم و دهانم گس شده بود و مزه زهرمار میداد. دلم میخواست از انجا فرار کنم. از طرفی بدنم از شدت هیجان یخ کرده بود و از طرفی در دلم اشوب بود. به قدری حالم بد بود که هر ان امکان افتادنم رو میدادم. چند قدم که برمیداشتم نفس کم میاوردم و مجبور میشدم بایستم و نفسی تازه کنم. انگار به راستی میرفتم که سروشم و عشقم رو از دست بدم. به خودم نهیب زدم که من تنها برای زندگی ام این کار رو میکنم و با اندوه نفسی تازه کردم و سعی کردم با قدمهای محکم به راه بیفتم. عقربه های ساعت مچیم ساعت نه صبح رو نشان میداد و عده ای در پارک مشغول ورزش بودند. با نگاهم انها رو میدیدم اما حواسم در جایی دیگر بود. دلم میخواست میتوانستم به دست و پای ارغوان بیفتم و از او بخوام که به ما رحم کند اما با یاداوری حرفهای سروش خودم رو کنترل میکردم. ارغوان هیچ ارزشی برای عشق و علاقه قائل نیست. چرا یمخواهی با خار و کوچک کردن خودت و سروش دست رد به سینه ات بزنه؟ این اخرین و بهترین راهی که ما در پیش رو داریم.
صدای تلفن همراهم من رو از اعماق فکرو خیال بیرون کشید و به حال واگذاشت. با نگاه کردن به صفحه گوشی و دیدن شماره ارغوان با نفرت ان رو روشن کردم و گوشی رو لب گوشم گذاشتم. دلم میخواست فریاد بزنم و هر چه از دهانم خارج میشد نثارش کنم اما به جای هر نوع ناسزایی با صدایی نااشنا که برای خودم غریبه بود بله گفتم:
-کجایی؟
نگاهی به اطرافم کردم و گفتم:
-شما کجایید؟
-جلوی رستوران کسی هست که منتظرت هست. بهتره عجله کنی بعد از اینکه قرارداد رو امضغ کردی میتونی پول رو از او بگیری و بعد هم به سلامت.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله متوجه هستم.
و او بدون گفتن کلامی دیگر گوشی رو قطع کرد. باز بغض به سراغم امده بود. ان حیوان چقدر بیرحم بود. چطور میتوانست از من که یک زن هستم. از من که یک انسان ضعبف هستم. اینقدر توقع داشته باشد. نه نه... پاییز حماقت نکن اون فکر میکنه که تو خیلی پست هستی. اون از اولش فکر میکرد که تو به خاطر ثروت سروش همسر او شدی. حالا تو باید چنان ضربه ای به او بزنی که نتونه قد راست کنه.
نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم که باز دوباره چقدر فکر میکنم. به محض اینکه عصبی میشم فکرم مشغول میشه. باید یه فکری به حال این اعصاب متشنج خودم بکنم.
و بعد لبخند سردی زدم و در حالی که سعی میکردم قیافه افراد موفق رو بخودم بگیرم قدم به جلو برداشتم. سعی میکردم قدمهام محکم و استوار باشه اما به راستی نمیتونستم.
موقعی که از پشت درخت به کنار رفتم و نمای اجری رستوران بزرگ در میان پارک در جلوی چشمم ظاهر شد مردی رو دیدم که پشت به من با بارانی مشکی شیکی ایستاده و کیف سانسونت چرمی به دست داره. دستهایم رو در جیب پالتویم فرو کردم و با نفسهای متوالی که به بیرون میفرستادم سعی کردم چهره ارامی به خودم بگیرم. صدای تق و توق کفشهایم به راستی ازارم میداد اما برای حفظ ظاهر مجبور بودم هر کاری رو انجام بدم. لبهایم رو به هم کشیدم تا رژ لبی که در دستشویی پارک زده بودم کمی از رنگ پریدگی لبهایم رو بپوشونه. صدای قار قار کلاغهایی که بالای سرم رژه میرفتند عصبیم کرده بود. سرم رو بلند کردم و به کلاغهای خبرچین نگاه کردم و با خودم گفتم راستی مامان در مورد کلاغها چی میگفت؟ اهان. همیشه میگفت که جایی که کلاغها دسته دسته باشند شوم هستند و اتفاق بدی در شرف وقوع هست. سرم رو همونطور که به بالا گرفته بودم با خودم فکر کردم که این اتفاق بد چی میتونه باشه؟ و بعد سرم رو به پایین انداختم تا چند قدم باقی مونده رو به سمت ان مرد برم. اما یک لحظه از دیدن اون سنگ کوپ کردم. زانوهام سست شد و دستام شروع کرد به لرزیدن. حس کردم همه بدنم به رعشه افتاده. وای خدای من. مطمئنم که رنگم هم پریده. این حیوان کثیف اینجا چی کار میکنه؟ اون لبخند پر معنی کنج لبش نشان دهنده هزاران چیز هست. با نفرت اب دهانم رو فرو بردم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. اون نباشه هر کس دیگه ای باشه. من اومدم اینجا که کارم رو انجام بدم. پس فرقی نمیکنه که به جای ارغوان چه کسی اومده باشه. اما به راستی میترسیدم. این حرفها رو برای ارامش خیالم میزدم اما خیالی که با وحشت عجین شده بود این حرفها روش تاثیری نمیذاشت. قدم هام رو با سستی برمیداشتم و به سمت اون میرفتم. زمانی که روبروش ایستادم با لبخند هیزی سرتاپایم رو برانداز کرد و گفت:
-به به پاییز خانم. مشتاق دیدارنتون بودیم.
با حرص رویم رو از او گرفتم و گفتم:
-برعکس شما هیچ رغبتی به دیدنتون ندارم.
با خنده مستانه گفت:
-هنوز هم مثل اون موقع ها بلبل زبونی ...
نگاهم رو به صورتش ریختم و در حالی که سعی میکردم ان چشمان قهوه ای هیزش رو که سرتاپایم رو با لذت برانداز میکرد رو هضم کنم زیر لب گفتم:
-بیشعور.
او که چیزی متوجه نشده بود گفت:
-خوب پاییز خانم باز هم به هم رسیدیم. یادت میاد یه روزی بهت گفتم که امثال تو تو جامعه حرومید؟ یادته بهت گفته بودم که تو ننه بابات کلفت خونه ارغوان هستند؟ یادت میاد بهت گفته بودم که تو در حد سروش نیستی؟ اره اگه یادت نمیاد بگو بهت یاداوری کنم.
به قیافه سرشار از خشم هوتن نگاه کرد. احمق بیشعور دلم میخواست با دندونهام خرخره اش رو میجویدم و با ناخونهایم چشمهایش رو در می اورد. او لایق زندگی کردن نبود. امثال او حروم بودند. نه ما. امثال ما با عشق زندگی میکنند اما امثال هوتن با حرص و پول. وقیحتر از او در تمام عمرم ندیدم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و جوابش رو ندهم وگرنه همه چیز رو لو میدادم. از این رو با حرص گفتم:
-نیومدم اینجا مذخرفات تو رو بشنوم. اگه میخوای حرف زیادی بزنی برم.
برای لحظه ای جا خورد. انگار که متوجه شده بود که این بار همه چیز دست منه. با پوزخند به قیافه ماتم زده اش نگاه کردم و گفتم:
-خوب جای سروش رو برای ارغوان اشغال کردی.
نگاهش ور به روی کیف انداخت و در حالی که از داخل ان چیزی خارج میکرد گفت:
-اشتباه نکن. سروش برمیگرده سر پست و مقامش. اون عزیز ارغوان. اما با حضور تو ...
لبخندم پر از نفرت بود. اون بیعشور به تمام معنا بود. سروش برای امثال اونها حیف بود. سروش در میان انها مانند بره ای در چنگال گرگها بود. سروش مهربان و عزیز و دوست داشتنی بود. خواستنی بود. اخ خدای من . چقدر دلتنگش هستم. ای کاش این قرار ملاقات لعنتی زود تموم بشه تا من برم به سمت سروش.
او برگه ای رو از داخل کیف خارج کرد و در حالی که هنوز نگاهش پر از حسرت بود به چشمانم نگاه کرد و گفت:
-بهتره این رو بخونی.
با نوک انگشتم ان رو از دستش بیرون کشیدم و با دقت شروع به مطالعه ان کردم و در حالی که زیر لب ناسزا بار ارغوان میکردم با خودم میگفتم که کاملاً بی نقص است. برگه رو جلوی چشمش تکان دادم و گفتم:
-پول کجاست؟
انگار که یک عمر این کاره بودم. انگار که یک عمر در گرفتن رشفه از این و ان سر کرده بودم. قرارداد رو که مضمونش این بود که در صورت گرفتن دویست میلیون تومان از ارغوان از زندگی سروش خارج شوم امضا کردم. با اینکه قرارداد رو امضا میکردم اما با خودم میگفتم که هیچ غلتی نمیتواند بکند.
هوتن رسید بانکی رو نشانم داد و بعد با رییس بانک جلوی چشمم تماس گرفت و بعد از اینکه گفت ان پول رو به حساب من ریخته برگه رو از دستم بیرون کشید و در حالی که با نفرت نگاهش رو به صورتم ریخت از من جدا شد و من با نفرت نگاهم رو بدرقه راهش کردم. حیف کسی که میخواهد همسر این رزل پست شود. نه مسلماً کسی مانند خودشان عروسشان خواهد شد.همانطور که میخواستند پری رو به ریش سروش ببندند.دریغ از انکه قلب سروش در نزد من به امانت خواهد ماند. وقتی او از مقابل دیدم محو شد تازه به خودم امدم و با تعجب که ارغوان شماره حسابم رو از کجا اورده است با بانک تماس گرفتم و بعد از اینکه انها گفتند دویست میلیون تومان به حسابم واریز شده با ارامش به سمت خانه رفتم.
در تعجب بودم که ان همه ارامش از کجا به یکباره در وجودم سرازیر شده بود. با خودم میگفتم که حتماً سروش با این کار خیلی خوشحال میشود.
فردا به بانک میروم و پول رو به حسابش واریز میکنم و شب که او به خانه امد با خوشحالی کیکی خواهم پخت و جشن دونفره ای خواهیم گرفت. انقدر فکرهای شیرین در سرم افتاده بود که هیچ متوجه گذشت زمان نشدم و زمانی که به خودم امدم با تعجب دیدم که مقابل منزل مادرم هستم. با این حال با خوشحالی زنگ در رو فشردم و بعد از اینکه بهار در رو باز کرد به بالا رفتم و با بیخیالی خودم رو در اغوشش انداختم و او که تعجب کرده بود من رو میبوسید و من با ذوق میخندیدم. مادر و بهار به راستی از حرکات من تعجب کرده بودند. بعد از یک هفته به منزل انها رفته بودم و حالا اینطور سرخوش و خوشحال بودم.
با دیدن شیشه شربتی که روی میز بود با خنده به سمتش رفتم و با خوشحالی لیوانی شربت خوردم. در حالی که مامان و بهار هنوز سرپا ایستاده بودند و نگاهم میکردند. وقتی لیوان رو سر کشیدم با خنده نگاهشان کردم و گفتم:
-چیه ادم ندیدید؟
مامان و بهار به هم نگاه کردند و هر دو خندیدند و بعد بهار گفت:
-ادم اره اما خل و چل نه.
با ذوق دستهایم رو در هوا باز کردم و گفتم:
-خوب حالا ببین که ندیده از دنیا نری.
بهار خندید اما مامان با اخم گفت:
-ا. این چه حرفیه میزنی.زبونتو گاز بگیر.
چشمکی به بهار زدم و زبونم رو از دهانم خارج کردم و بعد با دندانم ان رو گاز گرفتم و به مامان گفتم:
-راضی شدی خانمی؟
مامان سر تکان داد و در حالی که به اشپزخانه میرفت گفت:
-از دست تو ...
بهار به کنارم امد و من با خوشحالی دوباره گونه اش رو بوسیدم. او که به راستی تعجب کرده بود گفت:
-نه تو امروز یه چیزیت شده. ببینم سرت جایی خورده اول صبحی؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه ابجی جونم خیلی خوشحالم.
ابرویش رو بالا برد و با شیطنت گفت:
-چیه خبریه؟
خندیدم و گفتم:
-نخیر. خبری نیست. بده که امروز خوشحالم؟
و بعد با خودم گفتم باید هم خوشحال باشم بعد از ان همه دلشوره ای که رد این چند روز داشتم و حالا همه کارهایم ردیف شده بود چرا نباید خوشحال باشم.باورم نمیشد که همه چیز اینقدر راحت و سریع انجام شده باشد. اما نه خیلی هم سریع نبود. کلی حرص و جوش خورده بودم تا بالاخره مشکلم برطرف شده بود دریغ از اینکه مشکل اصلی در راه است و من با خوشخیالی به ابتدای راه نگاه میکردم. انقدر احمق بودم که نمیفهمیدم که هنوز مشکلاتم سرباز نکرده اند و خدا به دادم برسد زمانی که موقع اجرای قرارداد برسد اما با خودم میگفتم که خدا بزرگ است. ای کاش کسی به من میگفت که خدا هر چقدر هم بزرگ باشد مسئول درست کردن حماقت های تو نیست. ای کاش میفهیمدم.
ناهار رو در کنار مامان و بهار صرف کردم و ساعت سه بعدازظهر بود که به سمت خانه به راه افتادم. به اینکه مامان اصرار کرد که شب را انجا بمانم تا سروش هم بیایید و دلتنگش هست اما قبول نرکدم و پیش خودم گفتم سروش اگر مرا اینطور خوشحال ببیند شک میکند پس بهتر است به خانه بروم که ای کاش نمیرفتم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید