نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و ششم
وقتی به منزل رسیدم بی اختیار انقدر خوشحال بودم که برای شب رویایی نقشه میکشیدم. از این رو به حمام رفتم و بعد از انکه از حمام در امدم لباس سبز خوشرنگی که سروش ان رو خیلی دوست داشت به تن کردم و موهایم رو سشوار کشیدم و بر روی شانه هایم رها کردم و بعد از اینکه با عطر تنم رو خوشبو کردم کمی از ان رو به گردنم و پشت گوشم نیز زدم. همانطور که در اینه به چهره سپیدم نگاه میکردم و با شیطنت صورتم رو ارایش میکردم بی اختیار به یاد شعری از پروین اعتصامی افتادم و چشمان عسلی ام برقی از اندوه زد و با خودم گفتم که این شعر چه ربطی به حالای من دارد چیزی که ربطش رو بعدها فهمیدم. زماین که دیگر فایده ای نداشت.
-دیروز به یاد تو و ان عشق دل انگیز***بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز***بند ازسرگیسویم اهسته گشودم
عطر اوردم و بر سر و سینه فشاندم***چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم بر سر شانه***در کنج لبم خالی اهسته نشاندم
گفتم به خود انگه صد افسوس که او نیست***تا مات شود این همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من***با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم***تاخیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کارم اید امشب***کو پنجه ی او تا که در ان خانه گزیند
برای بار اخر در اینه نگاه کردم و به روی خودم لبخند زدم و سعی کردم ناراحتی که در اثر شعر در من ایجاد شده بود رو از خودم دور کنم و بعد کمی از اینه فاصله گرفتم و چرخی دور خودم زدم و دامن بلند لباسم به همراهم چرخ خورد و باعث خنده ام شد. درست مانند بچه های دو ساله ذوق زده بودم. از اتاق خواب خارج شدم و در همان حال به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه هایش پنج بعدازظهر رو نشان میداد.به سمت اشپزخانه رفتم تا چیزی برای شام تدارک ببینم و در همان حال با خودم فکر میکردم که اگر دلیل این همه تغییرم رو در این چند روز پرسید چه بگویم؟ و بعد با خنده به خودم جواب دادم که به او میگویم اگر ناراحت است به همان حالت چند روز پیش برگردم و با این فکر لبخند شیطنت امیز روی لبهای صورتی ام که بر اثر برق لبی که زده بودم برق میزد نشست. در همان لحظه صدای چرخیدن کلید در قفل در به گوشم رسید. بی اختیار قلبم به تپش افتاد و سریع سر چرخوندم و به سمت درب ورودی اشپزخانه رفتم. نیمدانم چرا در همان لحظه ان همه استرس به وجودم ریخت. با دیدن سروش در استانه در رنگ از صورتم پرید. سروش با شانه هایی خمیده در حالی که در یک دستش کیف سانسونت و روی ان کت طوسی رنگش بود وارد اتاق شد. با وحشت اب دهانم رو فرو خوردم و بر خودم نهیب زدم که چه مرگته چرا اینجوری شدی؟ و بعد سعی کردم هر چند مصنوعی لبخندی به لب بیارم و به سمت سروش رفتم.
-سلام عزیزم چقدر زود اومدی؟
سروش با سرعت نگاه میخکوبش رو به صورتم ریخت و با عصبانیت گفت:
-ناراحتی برگردم؟
از رفتار تند او تعجب کردم. چرا یانطور میکند؟ مگه من چه گفتم؟با ناراحتی بغضم رو فرو خوردم و بدون اینکه سعی کنم لبخند بزنم گفتم:
-نه این چه حرفیه. بیا تو . خسته نباشی.
و بعد کیف و کتش رو از دستش گرفتم و به سمت اتاق خواب با قدمهایی سست به راه افتادم. در همان حال با خودم میگفتم که چرا امروز اینطوری است؟ او رد این مدت زود به خانه نیامده بود پس چر امشب؟ ان هم در این ساعت از روز و بعد با خودم گفتم که دلتنگم شده و اما در دلم چیزی دیگر صدا میکرد و ندایی در درونم فریاد میزد که اتفاقی در شرف وقوع است.
زمانی که کتش رو روی جالباسی اویزان کردم سرسری نگاهی به چهره ام رد اینه انداختم. زیبا شده بودم اما رنگ به شدت پریده بود و لبهایم با وجود برق زدن به کبودی گراییده بود. سرم رو تکون دادم و زیر لب با خودم گفتم که خدا به داد برسه .
به سمت پذیرایی رفتم. سروش روی کاناپه نشسته بود و بون اینکه لباسش رو عوض کند سرش رو با دستانش گرفته بود. کمی نگران شدم و اما از ترس فریاد کشیدنش چیزی بروز ندادم و رد حالی که به سمت اشپزخانه میرفتم با صدایی نرم برای اینکه او رو تحت تاثیر قرار بدم گفتم:
-سروش جونم تا دوش بگیری چای اماده میشه.
و زیر چشمی نگاهش کردم اما او بدون هیچ حرکتی همانجا ماند اما چند لحظه بعد با صدایی ضعیف و خش دار و عصبی گفت:
-پاییز بیا اینجا کارت دارم.
اب دهانم رو فرو خوردم و سعی کردم با ارمش رفتار کنم از این رو گفتم:
-الان میام ...
به قدری صدایم ضعیف بود که خودم هم به سختی شنیدم چه برسه به سروش. دلم گواهی بدی میداد. نمیدانستم چرا حس میکردم اتفاقی در شرف وقوع است اما به خودم دلداری میدادم و میگفتم به خاطر اون شعری بود که به ذهنم رسید. وگرنه سرو ارومه و کمی خسته است. همونطور که روبروی سماور ایستاده بودم و فکر میکردم دوباره صدای سروش بلند شد و که این بار با فریاد گفت:
-مگه کری؟ گفتم بیا اینجا؟
به قدری وحشت کردم که لیوانی که روی کابینت گذاشته بودم در اثر چرخیدنم به دستم برخورد کرد و بر زمین افتاد و هزار تکه شد. در چشمانم اشک پر شده بود. چرا اینطوری رفتار میکرد؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ با ناراحتی گفتم:
-چته سروش؟ چرا داد میزنی؟
نگاهم به لیوان بود که او از روی کاناپه بلند شد و به سمت من امد. وقتی صدای قدمهای عصبی اش رو شنیدم دست از نگاه کردن به لیوان کشیدم و نگاهم رو به او دوختم که او با چهره ای که از فرط عصبانیت قرمز شده بود دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. بی اختیار بغض کرده بودم. او دستم رو میکشید و من به دنبال او میرفتم. اما هنوز چیزی ته دلم شور میزد.
وقتی وسط پذیرای رسیدم دستم رو ول کرد و من با یک چر روبرویش بیحرکت ایستادم. به قدری دستم رو محکم گرفته بود که مچ دستم ذق ذق میکرد اما از ترس برخورد عصبی او جرئت ابراز وجود نداشتم. نمیدونستم که چرا اینقدر بیدست و پا شده ام. تا به حال با سروش اینطور بحثم نشده بود. نگاه وحشتناک و عصبی او بر روی اجزای صورتم دو دو میزد. دیگر از اون صورت معصوم و قشنگی که من عاشقش بودم خبری نبود. موهایش در هم ریخته و نگاهش کلافه و چشمانش به خون نشسته بود. به راستی میترسیدم. از انتهای این جنجال میترسیدم. او در سکوت نگاهم میکرد و من هر لحظه حس میکردم قلبم از حرکت می ایسته . بر خلاف صبح به قدری قلبم اهسته اهسته میزد که حد و حساب نداشت. امروز حسابی تنش عصبی به من وارد شده بود.خدا به دادم برسد که نمیرم اما ای کاش میمردم و فردای ان روز رو نمیدیدم. نه همان روز رو نمیدیدم. فریادهای گوش خراش سروش رو نمیشنیدم.
-امروز کدوم گوری بودی؟
نگاهش میکردم اما جرئت لب باز کردن نداشتم. وقتی سکوتم رو دید دستم رو به دست گرفت و با فریادی بلندتر گفت:
-نشنیدی؟ گفتم کدوم گوری بودی؟
اب دهانم رو فرو خوردم و بی اختیار گفتم:
-هیجا...
دستم رو محکمتر فشرد و گفت:
-به من دروغ نگو. گفتم کجا بودی؟
بغضم ترکید و اشکهایم پرده دیدم رو تار کرد. دلم گواهی میداد که سروش از همه چیز خبر داره. نگاههایش اتش به قلبم میکشید.
-پاییز حرف میزنی یا همینجا خفه ات کنم؟
-چرا داد میزنی؟
-ساکت شو و فقط جواب من روبده.گفتم کدوم گوری بودی؟
-رفته.... ب...ودم خون...ه ماما...مامان...
-چرا دروغ میگی؟ چرا؟؟
به قدری صدای فریادش بلند بود که بی اختیار دست ازادم رو روی گوشم گذاشتم. اشک بی اختیار از چشمام فرو میرخت. از شدت سرما لرزم گرفته بود و به خاطر لباس لختی که تن داشتم بیشتر سردم شده بود. دلم میخواست دستم روول کنه تاب رم لباسم رو عوض کنم. او لیاقت این زیبایی رو نداره. با ناراحتی گفتم:
-دستم رو ول کن شکست.
دستم رو به پشت پیچاند و فریادم به اسمان بلند شد. اخ خدای من چقدر او بی رحم بود. این همان سروشی بود که حاضر نبود خار به دست من بره؟ پس چرا داره این کار رو با من میکنه؟
-رفته بودی اخاذی؟ رفته بودی از پدرم پول بگیری؟ اره پاییز؟ رفته بودی اخاذی؟
صدایش نرمتر شده بود. دیگه داد نمیزد. کلمه های اخرش با لرزش صدایش همراه بود. برای لحظه ای دستم رو رها کرد و روی پاشنه پایش چرخید و پشت به من کرد. با وحشت نگاهش میکردم و مچ دستم رو می مالیدم. الهی بمیرم سروش من داره گریه میکنه. سوزش و درد دستم رو فراموش کردم و گفتم:
-سروش من...
برگشت به سمتم و با نگاهی که چشمانش نمدار بود گفت:
-چرا این کار رو با من کردی پاییز؟ مگه من چی کم گذاشتم تو زندگی برای تو؟
-نه سروش...
میان کلامم پرید و گفت:
-باید از اول میفهمیدم که دوستم نداری. باید میفهیمدم که چشمت دنبال مال و اخاذی از ماست...
به سمتم اومد و بعد با حرکتی سریع من رو در اغوشش کشید. به قدری دستانش رو محکم دور کمرم حلقه زده بود که احساس میکردم استخونهام داره میشکنه. من رو محکم میفشرد و موهایم رو غرق بوسه میکرد و زمزمه میکرد.
-چرا با من این کار رو کردی پاییز؟ تو که میدونی من بدون تو میمیرم. پاییز من عاشقت بودم. پاییز مگه نگفتی دوستم داری؟ بگو که هنوز هم من همون سروشم. بگو که من رو واسه خودم میخوای...
میخواستم لب باز کنم و حرف بزنم که دوباره با حرکتی سریع من رو از خودش جدا کرد و در حالی که موهام رو در دستش میپیچوند با فریاد بی توجه به ناله های من که سرم رو گرفته بودم گفت:
-واسه خودم میخواستی من؟ حرف بزن لعنتی. بگ که من رو واسه عشقم میخواستی نه واسه پولم. لعنت به تو پاییز لعنت به تو.
هولم داد و من با ضرب به زمین خوردم. خدای من چقدر او بی رحم شده بود. چقدر سنگدل شده بود. چطوردلش امد با من اینطور رفتار کنه؟ دستم رو رو روی موهام گذاشتم و با کف دستم کف سرم رو نوازش کردم. پوست سرم کش می امد و ذق ذق میکرد. لا به لای انگشتانش موهای من بود. با افسوس نگاهش کردم و به یاد روزهایی افتادم که با همان دستان گرم و مهربانش موهایم رو نوازش میکرد و من رو به اوج بی نهایت میبرد. به اوج عشق و خواستن. اما حالا.
روی پاهای بلند شد و با فریاد نگاه طوفانی اش رو به صورتم ریخت و گفت:
-به خدا میکشمت پاییز. تو نابودم کردی. تو همه چیزم رو از من گرفتی. هیچ فکر نمیکردم اینقدر پست و رزل باشی. من چقدر احمق بودم که فکر میکردم تو خودم رو میخوای نه پولم رو . اخ خدای من باورم نمیشه به خاطر این اشغال جلوی روی پدر و مادرم ایستادم و پری نازنین رو از خودم روندم. لعنت به من لعنت به تو پاییز. لعنت به عشق. لعنت به این زندگی سگی. زندگی با فاحشه های خیابان ها شرف داره با زندگی با ادم پست و دورویی مثل تو که هیچ بویی از مردانگی و عشق نبرده. توف به روت بیاد پاییز.
اخ خدای من اون چه ناسزاهایی بارم کرده بود. اون حق نداشت من رو با بدکاره های توی خیابان ها مساوی بدونه. چقدر پست این پسر که من رو با پری یکی میدونه. حالا شد پری نازنین و پدر و مادرت که همچون کفتار روی زندگی خوش ما افتادند عزیز و مهربان شدند؟ اره چرا که نه. توف به روی من هم باید بیاد. باید میفهمیدم که تو انسان نیستی. باید ...
میان افکارم پرید و با حرکتی جلوی روم نشست و با چشمانی خمار نگاهش رو به موهای بلندم دوخت. با وحشت همون طور که روی زمین نشسته بودم قدمی به عقب برداشتم. نکنه دوباره میخواد موهام رو به چنگ بگیره. اه خدای من چی فکر میکردم چی شد. فکر میکردم با عشق موهایم رو در هم میریزد و از خوش عطری انها تعریف میکند. لعنت به من که حماقت کردم و خودم رو به خاطر نجات او و زندگیمان جلوی پدرش و هوتن بد نشان دادم.دستش رو جلو اورد و من باز دوباره قدمی به عقب برداشتم و او با خیزی خودش رو به من رساند و من رو در اغوشش گرفت. اشکهای بی پناهم روی شانه های مردانه و ستبرش می ریخت. شانه هایی که مامن گرمی برای دلتنگی هایم بود. حس کردم که سروش حالت عادی نداره. دقیقه ای با عشق در اغوشم میکشه و دقیقه ای ناسزا میگه و کتکم میزنه. صدای نفس نفس زدنهایش رو میشنیدم. ارام شده بود و موهام رو نوازش میکرد. کم کم صدایش در امد و گفت:
-پاییز به من بگو چرا؟ ارزش پول اینقدر از من بیشتر بود؟ یعنی من نمیتونستم خوشبختت کنم؟ پول میتونست؟ پاییز چرا با من این کار رو کردی؟ لعنتی من چطور از دستت بدم؟ من عاشقتم پاییز. دارم دیونه میشم. به خدا از وقتی فهمیدم با پدر معامله کردی دیونه شدم. پاییز ای کاش همه چیز خواب باشه و من از خواب بپرم و دستهای گرمت رو روی صورتم بکشی و نوازشم کنی.
دوباره من رو با وحشت کنار زد و دستانم رو در دستش گرفت. داشتم از کارهایش دیونه میشدم. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و حس میکردم لال شده ام. ای کاش میتونستم زبون باز کنم و بهش بگم که اصلاً اینطوری نیست که به او گفته اند. از فشاری که به دستهایم وارد کرد چشم از صورت سرخش گرفتم و به دستهایم نگاه کردم با نفرت مچ دستهایم رو فشار میداد و زمزمه میکرد:
-نه حاضرم بمیرم اما این دستهایی که به پول الوده شده به من نخوره. این دستهایی که قرارداد رو برای جدایی از من امضا کرده.
نگاهم کرد رو در یک لحظه حس کردم سوزش وحشتناکی روی گونه ام حس کردم. به قدری قدرت دستش زیاد بود که فریادم بلند شد و با وحشت نام خدا رو به زبون اوردم. چشمام رو با وحشت که تا اخرین حد ممکن باز شده بود رو بستم و با زبونم دور لب خشکم رو خیس کردم. باورم نمیشد که از دستای مهربان اون سیلی به این محکمی خورده باشم. چند قدم از من فاصله گرفت و بعد از اینکه برگشت با نفرت در حالی که دندانهایش رو سخت به هم میفشرد گفت:
-اسم خدا رو به زبون نیار بی شرف. تو لایق مرگ هستی. خدا عارش میشه که همچین بنده ای مثل تو روی زمین داره.
کشان کشان خودم رو به دیوار رساندم و در حالی که او پشتش به من بود بلندشدم و ایستادم. به سمتم برگشت و برای لحظه ای نگاهش به پیرهن سبزم افتاد.همان پیرهنی که ان را خیلی دوست داشت و همیشه در هنگام پوشیدن ان با شیرین زبانی و شیطنت از اندامم تعریف میکرد.نگاهش پر از ارامش شد. خدای من دوباره داره به سمتم میاد.واقعاً داشتم از ترس سکته میکردم. بدنم از شدت ترس می لرزید. لرزش وحشتناکی در بدنم افتاده بود به طوری که دندانهایم به هم برخورد می کرد. چقدر سروش وحشتناک شده بود. به سمتم اومد و در حالی که من از ترس خودم رو به دیوار چسبانده بودم با دست پیرهنم رو نوازش کرد. گونه هایم رو نوازش کرد و لبانش رو روی چشمانم گذاشت و انها رو بوسید. خیسی چشمهایم لبهایش رو خیس کرد. چقدر دلم میخواست من هم میبوسیدمش. اما از ترس جرئت حرکت نداشتم. رفتارش مانند کسی بود که میدانست من رو میخواهد از دست بدهد و با عشق من رو در اغوشش میگرفت و بعد یاد ظلمی که به قول خودش در حق او انجام داده بودم، میافتاد من رو رها میکرد و با نفرت نگاهم میکرد. رفتارش طوری بود که دوست نداشت و نمیخواست باور کنه و من رو از دست بده اما باز هم نیمتونست از حرفهایی که در سرش فرو کرده بودند بگذره و لحظه ای ارام بود و لحظه ای دیگر مانند دریا خروشان بود.نوازش دستهایش روی پیرهنم به قدری ارام بود که حس میکردم خوابم گرفته. با بغض نگاهش کردم. چشمان زیبا و مشکی اش رو به صورتم دوخت و لبخندی زد اما باز دوباره مواج شد و با دستش پیرهنم رو پاره کرد. زمانی که پیرهنم توسط دستهای او پاره شد بی اختیار او رو به عقب هل دادم و گفتم:
-دیونه . تو دیونه شدی. هیچ معلومه چی کار میکنی؟
و با ناراحتی روی زمین نشستم و به حال خراب خودم اشک ریختم. او تعادل روحی نداشت. ارامشی که در نگاهش بود در رفتارش نبود. لحظه ای بهت زده بالای سرم ایستاد و به بدن عریانم نگاه کرد. با دستم روی سینه عریانم رو پوشاندم و سرم رو با نفرت به سمت او بلند کردم. با حیرت نگاهم می کرد. وقتی دید از او رو می گیرم اتشی شد و به سمتم حمله کرد. من رو بلند کرد و به دیوار چسباند. تنها کاری که از دستم بر میامد اشک ریختن بود. حرفی نمیزد. صورتم رو به سمت دیگری گرفته بودم تا چشمم به چهره اش نیفته. دیگه دسوتش نداشتم. اون هر چی حرمت بین من و خودش بود رو از بین برد. وقتی دید نگاهش نمیکنم صورتم رو به سمت خودش کشید و اسمم رو با لرزش محسوسی که رد صدایش بود صدا کرد. با نفرت نگاهش کردم. وقتی صورت یخ زده ام رو دید ولم کرد و به عقب رفت. همونطور که پشتش به من بود با صدایی اهسته گفت:
-دیگه نیمخوام ببینمت. هر چی بین من و تو بود تنموم شد. تو بردی. تو هر چیزی که می خواستی به دست اوردی. حالا هری...
برگشت به سمتم و من نگاهش کردم. خیلی بیرحم شده بود. به جای اینکه از رفتارهای ناهنجارنش من برنجم او بود که تحقیرم میکرد. دلم میخوسات زبونم باز میشد و فریاد میزدم. سروش وقتی نگاه میخکوبم رو روی خودش دید . دست در جیب شلوارش کرد و دسته چکش رو بیرون کشید و در حالی که ان رو جلوی رویم تکان میداد با فریاد گفت:
-چقدر میخواستی که من نمیتونستم بهت بدم؟ یعنی اونقدر بی غیرت بودم که تو رفتی .... وای پاییز دارم دیونه میشم. لعنتی اگه من رو نمیخواستی چرا شب و روز زمزمه عاشقانه تو گوشم خوندی؟ لعنت به من ، لعنت به تو. لعنت به همه. ازت متنفرم پاییز . ازت متنفرم. حالم ازت بهم میخوره. میفهمی؟ ازت بیزارم.
سروش با بی رحمی تمام ضربه اخر و هولناکش رو بر پیکر رنجدیده من چنان فرود اورد در حالی که هر لحظه امکان سقوطم رو از بالای پرتگاهی می دادم. سروش نگاهش پر از نفرت بود. سر خودم فریاد میزدم که ان نگاه عاشقانه اش کجا رفت؟ چطور در عرض چند ساعت این چنین بی رحم شده بود؟ باورم نمیشد این سروش همان سروشی باشه که صبح بعداز خوردن صبحانه اش دستهایم رو بوسید و با شیطنت نوازشم کرد. یعنی خدای من این همان سروش بود؟ نه محال بود. کسی که اینطور با نفرت من رو نگاه میکنه میتونه هر کسی باشه جز سروشی که من دوستش دارم. او در حالی که از نگاهش بیزاری می بارید دسته چکش رو پرت کرد و ان با ضرب به سینه عریانم برخورد کرد و با نفرت رو از من گرفت و گفت:
-همش رو امضا کردم.سفیدِ. هر چقدر دلت میخواد از توش بردار.فقط گورت رو گم کن. وقتی برگشتم دیگه نمیخوام تو این خونه ببینمت. این خونه حرمت داره و نیازی به ادمهای پست فطرتی چون تو نداره. برو و منتظر برگه دادگاه برای طلاق باش. عارم میشه که اسم کثیفت توی شناسنامه من باشه.
و نگاه اخرش رو که توام با عشق و نفرت به سویم پرتاب کرد و در حالی که به جرئت میتونستم بگم از ته دل از کاری که میکرد ناراحت بود از من رو گرفت و به سمت در اتاق رفت.
زمانی که در با صدای وحشتناکی بسته شد به خودم امدم و زانوانم خم شد و کف اتاق افتادم. با صدای بلند گریه میکردم و بر خودم و بر سروش و بر ارغوان و هوتن لعنت میفرستادم. بیشتر از همه از سروش ناراحت بودم. او قلبم رو شکسته بود و من چاره ای نداشتم. دستم رو با حرص روی دسته چکش گذاشتم و ان را برداشتم. زمانی که چشمم به صفحه های سفید امضا شده برگه های دسته چکی که متلعق به ارغوان بود افتاد با نفرت ان رو پرت کردم و با تمام وجودم فریاد زدم:
-از همتون بیزارم...
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید