نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و هشتم
زمانی که چشم باز کردم حس کردم در این دنیا نیستم و به جرئت میتونم بگم چقدر از این موضوع خوشحال شدم اما خوشحالی دووم چندانی پیدا نکرد چون دستهایم توسط پرستار سپید پوشی لمس شد و با لحن مهربانی گفت:
-بیدار شدی عزیزم؟ حالت خوبه؟
سرم رو به طرف صدای گرمش چرخاندم و از دیدن لبخند مهربانش بغض در گلویم شکست و با ناراحتی گفتم:
-فکر کردم همه چیز تموم شده.
اخمی دلنشین کرد و صورت مهربان و کوچکش دلنشین شد و گفت:
-زبونتو گاز بگیر عزیزم خدا نکنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-ای خدا ...
و بعد چشمانم رو بستم تا او کارش رو تموم کند و من رو با بدبختی هایم تنها بگذارد اما صدای گرم و مهربانش رو شنیدم که در حین نوازش کردم دستم و تنظیم سرم روی دستم میگفت:
خدا خیلی بهت رحم کرده عزیزم. شانس اوردی که راننده ماشین به موقع ترمز کرده بود وگرنه الان اتفاق بدی برات می افتاد. چشمانم باز کردم و گفتم:
-پس من اینجا چی کار میکنم؟
-فشارت خیلی پایین بود و قبل از برخود ماشین با تو بیهوش شده بودی و از اونجایی که سرعت ماشین کم بوده باهات برخورد نکرده .
و بعد لبخندی زد و صورتم رو نوازش کرد و گفت:
-خدا به خودت و بچه ات رحم کرده...
بی اختیار لبانم به لبخند باز شد و گفتم:
-اما من بچه ندارم.
با لبخند من لبهای نازکش به خنده باز شد و گفت:
-خدا بهت یه عزیزش رو داده.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد.
-یعنی خبر نداشتی؟ پس بگو برای همین این همه بی احتیاطی کردی. یه عزیز و فرشته مهربون سه هفته ای داره در بطن مامان خشگلش رشد میکنه.
مانند برق گرفته ها از روی تخت پریدم و گفتم:
-چی میگی؟
سرم از دستم خارج شده بود و پرستار با ناراحتی گفت:
-ای وای چرا اینجوری میکنی؟
با گریه گفتم:
-تروخدا بهم بگو چی گفتی؟
سرم رو از دستم خارج کرد و من رو در اغوشش گرفت. چقدر بدنش گرم و مهربان بود. سرم رو روی وشنه هایش گذاشتم و با سوز گفتم:
-حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ با این بچه بی پدر چی کار کنم؟ ای خدا چی کار کنم؟ من بدون سروش چطور بچه اش رو بزرگ کنم؟ فردا بهش بگم پدرش به خاطر چی من رو ترک کرد؟ بگم به خاطر چی؟
و بعد به هق هق افتادم. نه این درست نبود. باید هر طور شده او را نابود میکردم. نمیتوانستم . حالا چرا خدای من؟ چرا اینطور شده بود؟ چطور در این مدت متوجه نشده بودم؟ چطور ؟ خدای من چرا این ظلم رو در حقم کردی؟
دستهای نوازش گر پرستار روی سرم کشیده میشد. او چه میدانست من بدخبت چه میکشم؟ نفسش از جای گرم در میامد . به ارامش دعوتم میکرد و از خدا و حکمتشمیگفت. از بزرگی اش و از کرمش. ای خدای بزرگ این چه حکمتی است که تو داری؟ چطور حالا باید بفهمم که بچه دار هستم؟ لعنت به من که در این مدت از دل اشوبهای وقت و بی وقت و از حالت تهوع های روزانه ام چیزی نفهمیده بودم. نه چطور باید میفهمیدم؟ تقصیری هم نداشتم. ان قدر فکرم اشوب بود که انها رو بر حسب اندوه و دل شوره می گذاشتم و چه میدانستم که عزیزی در بطنم رشد میکنه. بی اختیار لحنم مهربان شد و خودم رو از پرستار جدا کردم و در حالی که دستم رو روی شکمم میکشیدم زمزمه کردم:
-الهی مامان فدات بشه چی کشیدی تو این مدت عزیزم؟ چقدر اذیتت کردم ماماین خیلی از دستم ناراحتی مامانی؟ قربونت برم خودم عزیزم قول میدم از این به بعد نذازم هیچ چیزی و هیچ کس ازارت بده. نمیذارم عزیزم...
باز هم گریه ام گرفت و در حالی دست پرستار رو با وحشت فشار میدادم گفتم:
-اما بون پدر چطور بزرگش کنم؟
پرستار ابرو در هم کشید و گفت:
-پدرش مرده؟
لبم رو به دندون گرفتم و بعد با اخم گفتم:
-خدا نکنه.
اهی از سر افسوس کشید و گفت:
-پس اونم یه نامردی مثل پدر من؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه اینطور نیست اون...
-بهتره به جای ناراحتی کمی استراحت کنی. طفلک بچه ات خیلی اضطراب داره...
سرم رو تکون دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و گونه هایم از اشک تر شد. بیچاره و درمانده شده بودم. به راستی هیچ راهی نداشتم و نمیدونستم باید چی کار کنم. بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم چشمام داشت گرم میشد که پرستار با همان صدای مهربانش پرسید:
-خوب خانمی یه شماره بهم میدی با خانواده ات تماس بگیریم؟
بی اخیار شماره بهار به ذهنم رسید و بعد از خواندن شماره در حالی که خوابم گرفته بود گفتم:
-مامانم نفهمه چیز...
و متوجه نشدم کی اغوش گرم و بیخیال رویا من رو در بر کشید...
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید