نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سي و نهم
بارها در تاريكي مطلق چشم باز كردم و دوباره چشم بستم. به قدري بدنم ضعف داشت كه به محض باز كردن چشمانم پلكهايم بي اختيار بر هم مي افتاد بدون اينكه هيچ عكس العمل ديگري نشان بدم. و چه خوشحال بودم از اين بي خبري. از اين راحتي و اسايش . تا زماني كه چشمانم بسته بود. همه چيز ارام و شيرين بود. اما به محض اينكه چشم باز ميكردم حتي براي لحظه اي كوتاه، بي اختيار چهره سروش در مقابل نگاهم نقش می بست و با خودم فكر ميكردم او كجاست؟ و در همان زمان كوتاه ارزو ميكردم در كنارم بود و مثل هميشه به اغوشم ميكشيد. اما افسوس كه باز به بيخبري فرو ميرفتم و لحظه هاي بي قراري ام در تب مي گذشت. تب شديدي گريبانم را گرفته بود و من در حين بي خبري از سوزش شديد بدنم باخبر ميشدم. بارها با احساس نوازشهاي ارامي روي سرم در ارامشي عميق تر فرو ميرفتم. صداهاي مبهمي در اطرافم ميشنيدم و باز هم سوزش سوزني رو در دستم حس ميكردم و باز هم بي خبري. نميفهميدم كي روز ميشود و كي شب. كي ستاره ها و مهتاب و كي خورشيد و روشني به روي ادم ها لبخند ميزنند. تنها خستگي زياد رو ميفهميدم. مانند معتادي شده بودم كه در خماري شديدي دست و پا ميزدم. از بس خوابيده بودم بدنم مانند چوب سخت شده بود. حس افسردگی شدیدی بر من غلبه کرده بود. در رویاهایم کودکی رو برهنه می دیدم که در بیابانی رها شده و من برای رسیدن به او میدودم و هر چه من نزدیک تر میشوم او دورتر میشود. یا می دیدم سروش کودکی که به شدت گریه میکند رو در اغوش گرفته و با لبخندی به من خیره شده و به محض اینکه حرکتی میکنم او پا به فرار میگذارد.
بالاخره چشم باز كردم. همانطور كه هيچ چيز در اين دنيا پايدار نبود. بيخبري من هم پايدار نماند و به محض چشم باز كردنم به ياد مصيبتي كه بر من روا رفته بود افتادم. سرم به سمت پنجره بزرگي كه در اتاق قرار داشت چرخیده بود. مهتاب در اسمان نشسته بود و با زيبايي بر من فخر ميفروخت. چشمانم از اشك تر شد و بي صدا به گريه افتادم. از تكان هاي شانه ام حس كردم كسي در تخت جا به جا شد. به سرعت سرم را چرخاندم و سرم صدايي كرد. مانند اينكه بدنم خرد شده باشد. از ديدن بهار در ان وضعيت گريه ام شدت گرفت. دستم رو به سختي بلند كردم و روي دهانم گذاشتم. خواهر مهربانم سر بر روي تختم گذاشته بود و چشمانش رو بسته بود. به اهستگي دستي به موهاي زيبايش كه از زير روسري اش بيرون زده بود كشيدم. در ارامشي عميق فرو رفته بود. با اينكه ميدانستم خوابش به سبكي پر پرندگان است با اين حال حسي مرموز مرا به نوازش كردنش وا ميداشت. اهي سينه سوز كشيدم و بهار باز حركتي ارام كرد. الهي من فدات بشم بهارم. بهار من، خواهر عزیز و مهربانم انقدر خسته است كه با وجود سبكي خوابش حركتي نمي كند.
با خودم گفتم چه مدت است كه اينجا خوابيدم؟ انگار كه زمان به كندي ميگذشت و حس ميكردم چيزي حدود يك ماه است که روي اين تخت لعنتی خوابيده ام. اما چند لحظه بعد فهميدم كه اشتباه كردم.
پرستار با ديدن چشمان بازم لبخندي زد و من به ياد اولين لحظه ديدارمان افتادم. چقدر صورتش مهربان بود و چقدر نمكي و دوست داشتني. مطمئناً اگر چند روز قبل از ان ماجرا خبر بارداري ام رو به من ميداد از خوشحالي او را مي بوسيدم اما در ان وضعيت بدترين خبر را به من داده بود و به نظرم بدتر از ان خبر در ان حال هيچ كس نميتوانست خبري بهم بده. انگشت كشيده و ظريفش رو با لبخند شيريني كه به لب داشت روي بيني اش گذاشت و با چشمش به بهار اشاره كرد و به همان ارامي گفت:
-كي بيدار شدي؟
حوصله اش رو نداشتم. با اينكه دوست داشتني بود اما نميخواستم حرف بزنه. پرسيدم:
-چند روزه اينجام؟
لبخندش رو پررنگتر كرد و گفت:
-دو روز و سه شب.
با تعجب نگاهش كردم و انگار كه با خودم حرف ميزدم گفتم:
-چقدر كم. فكر ميكردم يك ماهي هست كه اينجا هستم.
با مهرباني لبخندي زد و پرسيد:
-حال كوچولوت چطوره؟
بي اختيار لبخندم تلخ شد و از او رو گرفتم و پرسيدم:
-به خواهرم چي گفتي؟
به كنارم امد و در حالي كه سرم بالاي سرم رو نگاه ميكرد و امپولي داخل ان تزريق ميكرد گفت:
-دختر خيلي خوبيه. وقتي بهش گفتم داره خاله ميشه خيلي خوشحال شد و اما وقتي كه تو رو توي اون حال ديد خيلي ناراحت شد. از شماره همسرت رو ميخواستم تا باهاش تماس بگیرم اما خواهرت اجازه این کار رو نداد و وقتی دلیل این کارش رو پرسیدم سکوت کرد.
با مهرباني به صورت بهار نگاه كردم و دوباره پرسيدم:
-همش اينجا بوده؟
-اره طفلك تو اين دو روز همش بالاي سرت بود. خيلي نگرانت بود.
و بعد به سمتم برگشت و در حالي كه دستش رو روي پيشونيم ميگذاشت خواهرانه گفت:
-خواهر مهربوني داري. قدرش رو بدون.
لبخند تلخي زدم و او گفت:
-دوباره بهت سر ميزنم. تو هم بهتره به جاي خودخوري كمي به فكر بچه ات باشي. طفلك خيلي اذيت شده.
سر تكان دادم و او از اتاق خارج شد. نگاهم به صورت بهار بود كه او حركتي كرد و من دوباره به اسمان خيره شدم. چقدر امشب مهتاب زيبا بود و به خاطر اين زيباييش چقدر فخر ميفروخت. با افسوس به خودم گفتم: اونقدر به زيباييش مطمئنه كه نميدونه بالاخره صبح ميرسه و اون هم غروب ميكنه .
و بعد دوباره به مهتاب نگاه كردم و پيش خودم زمزمه كردم: يعني امشب سروش توي اتاق خودمون خوابيده؟ امشب اسمون اتاقمون بدون من روشنه؟ معلومه كه روشنه. واي چقدر دلم هواي اون اتاق رو كرده. هواي نفس كشيدن كنار سروش رو. واي خداي من يعني الان مثل هر شب به روي كمرش دراز كشيده؟ يعني الان هم مثل هميشه چشماش رو بسته و موهاي لخت و قشنگش يك طرفه ريخته رو صورتش؟
اهي از سر افسوس كشيدم و دوباره چشمام باروني شد. خيلي سخته فراموش كردن كسي كه همه زندگي و نفسته. مگر ميتونم يادم بره اون رو . اون عشق رو. اون زندگي رو. نه نه. محاله كه يادم بره. اگه تا سه روز پيش فقط درد فراموشي همسرم بود حالا درد فراموشي پدر فرزندم هم بهش اضافه شد. راستي الان بچه ام در چه وضعيه؟ چرا ازش متنفر نيستم؟ چرا دلگير نيستم؟ چرا نميتونم ناراحت باشم؟ ها؟
دستم رو روي شكمم گذاشتم و همونطور كه چشمام رو بسته بودم با صدايي نرم زمزمه كردم:
-عزيز دل مامان ، خشگل من بخواب فدات شم. اروم بگير تو وجود من. ارامش داشته باش. از اين به بعد تو همه چيز ماماني. از اين به بعد بايد فكر تو باشم. فكر عشق به تو. تو ثمره عشق من و بابايي. عزيزم بخواب، اروم بگير كه هيچ وقت بهت نمیگم بابا چه بيرحمانه دست رد به سينه ما زد. اخ عزيزم. هيچ وقت نميذارم بفهمه كه تو بچه اوني . نه هيچ وقت نميذارم. تو ثمره عشق مني. اون بيرحمه. اگه بفهمه تو رو ، زندگي من رو ازم ميگيره و منم هيچ وقت نميذارم اين اتفاق بيفته. اروم باش دلبندم. اروم...
همراه بهار در ماشين كاميار نشسته بودم و از شيشه به بيرون خيره شده بودم. در اين مدت چند روزي كه در بيمارستان بستري بودم به قدري لاغر شده بودم كه حد و حساب نداشت. خوراكم تنها سرم و داروهاي ارام بخش بود. خيلي خسته بودم. از سوپهاي بيمزه اي كه مختص بيماران بود حالم بهم ميخورد. دلم هواي سوپهاي خوشمزه مامان رو كرده بود. سوپهايي كه دلم بيتابش بود. سر برگردوندم و در حالي كه از چهره كاميار خجالت ميكشيدم با صدايي نرم پرسيدم:
-به مامان چيزي كه نگفتي بهار؟
بهار به سمتم چرخيد و گفت:
-نه هيچ چيزي نگفتم.
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-نميخوام بفهمه. نميخوام چيزي راجع به سروش و ...
بهار كه متوجه منظورم شده بود به نرمي سر تكان داد و گفت:
-اما بالاخره چي؟ بالاخره كه ميفهمه...
سر به سمت بيرون بردم و گفتم:
-تا اون موقع يه فكري براش ميكنم.
اما به راستي نميدونستم چطور بايد ماجراي جدايي از سروش و از ان گذشته بچه اي كه در وجودم داشتم رو براي مامان تعريف كنم. ميترسيدم كه قلب رنجورش طاقت مصيبت ديگري رو نداشته باشه. هر چند گمون ميكنم توي اين چند روز شك كرده باشه. اون طور كه بهار ميگفت اونقدر دلشوره داشته كه مدام با خونمون تماس ميگرفته و من هم كه موبايلم خاموش بوده . اما وقتي بهار اين موضوع رو گفت با خودم گفتم يعني سروش خونه نبوده كه تلفن رو جواب نميداده؟ يا نه بوده و برنميداشته. نبايد هم برداره. با چه رويي ميخواد به مامان بگه دخترت رو از خونه بيرون كردم. مگه اين سروش هموني نيست كه به مامان قول داده بود تا جان در بدن داره ازم محافظت كنه؟ نيشخندي زدم و دوباره زير چشمي به كاميار نگاه كردم. او هم در خود فرو رفته بود و اخم كرده بود. زماني كه براي هر دوي انها واقعيت ماجرا را تعريف كردم بهار ابتدا با فرياد سرزنشم كرد اما كاميار در سكوت با بهت نگاهم كرد. در نگاهش نوعي ترديد موج ميزد. گريه ميكردم و برايشان از توهين ها و تحقيرهايي كه شده بودم ميگفتم. به كاميار گفتم او را همانند برادر نداشته ام دوست دارم و ازش خواستم به هيچ عنوان چيزي از اين موضوع به مامان نگويد. گرچه بهار شيون كنان ميخواست كه حقيقت ماجرا رو به سروش بگه اما من با ناراحتي فرياد زده بودم و گفته بودم كه به خدا اگر به سروش چيزي بگويد خودم رو نابود ميكنم. حماقت هاي من پاياني نداشت و باز هم به حماقتهاي يك طرفه ام دست ميزدم بي انكه اهميتي به نظرات ديگران بدهم. بهار ناراحتي اش از وجود كودكي بود كه در بطن من رشد ميكرد. او و كاميار عقيده داشتند كه بايد موضوع رو حتي به خاطر كودكمم شده به سروش بگويم اما من نميخواستم. ديگه سروش برايم اهميتي نداشت. با اينكه دوستش داشتم اما نميخواستم قبول كنم و سعي میكردم در دلم از او متنفر بشم. با اينكه سخت بود خودم رو ازار ميدادم و به ياد توهين هايي كه بهم كرده بود مي افتادم. سعي ميكردم با ياداوري اينكه من رو با زن هاي خياباني مقايسه كرد خودم رو ازار بدم. از اين رو دلم نميخواست سروش بويي از بارداري ام ببرد و كاميار و بهار رو به خدا قسم دادم. قسمي كه مطمئن بودم هرگز شكسته نميشود.
بنفشه که متوجه غیبتهایم شده بود بارها با تلفن همراهم تماس گرفته بود و چند بار هم به منزلمان زنگ زده بود اما سروش جواب تلفنهایش رو نداده بود و اخر سر مجبور شده بود به سراغ بهار برود و از انجایی که بهار هم در این چند روز دائماً مراقب من بوده و دانشگاه رو تعطیل کرده بود بنفشه به همراهش تماس میگیرد و وقتی متوجه میشود من در بیمارستان بستری هستم از بهار میخواهد که به ملاقاتم بیایید اما بهار مانع میشود و به او میگوید که میتواند در منزل مامان به دیدنم بیاد که همین موضوع باعث تعجب بنفشه میشه و به طوری که بهار از انجایی که خبر نداشت بنفشه از همه چیز اطلاع دارد به او میگوید که سروش به مسافرت رفته و من هم به منزل مامان رفتم و چند روز پیش در راهرو از پله ها به زمین افتادم و حالا در بیمارستان بستری هستم. گرچه بنفشه هیچ یک از حرفهای بهار رو باور نکرده بود ،باز هم به احترام حرفهای او چیزی نگفت و همان روز با من تماس گرفت و وقتی ماجرا رو از زبان خودم شنید چنان از کوره در رفت که هر ان امکان این رو میدادم که به سروش زنگ زده و هر چه از دهانش در امد به او بگوید اما قسمی که به او داده بودم را یاداوری کردم و او با داد و هوار و حتی با قهر و تهدید تلفن رو روی من قطع کرد. او و مادر هنوز نمیدانستند که اگر سروش رو ندارم یادگاری اش رو دارم.
چشم مامان که به من و کبودیهای روی صورتم افتاد چنان وحشت کرده بود که میترسیدم کلامی به لب بیارم.با اینکه اصلاً فکر اینجای ماجرا رو نکرده بودم که مامان با دیدن ان حال خرابم و مخصوصاً چمدانم که به دست کامیار بود پی به موضوع میبرد، از این رو مجبور شدم خودم اتاق رو ترک کنم تا بهار کم کم ماجرای سروش رو به او بگوید و من در اتاق خون خونم رو میخورد که صدای گریه بلند مامان رو شنیدم. طفلک با بغض به اتاقم امد و من رو در اغوش گرفت. گرچه هنوز نمیدانستم که بهار چه چیزی به او گفته اما گریه های جانسوز مامان دلم رو ریش کرده بود. طفلک از دیدن کبودیهای روی صورتم و ضعیفی بدنم به قدری وحشت زده بود که رنگ به رخسارش نمانده بود. در اغوشم گرفت و من رو چنان در میان بدن رنجورش فشرد که هر لحظه حس میکردم استخوانهایم خواهد شکست. او را دوست داشتم. تنش بوی مهربانی میداد. شیرین و مهربان بود. با علم بر اینکه یک روزی من هم فرزندم رو اینطور در اغوش خواهم کشید حال مامان رو درک میکردم. مامان گرچه چیزی از من نمیپرسید اما چشمهایش به قدری ناراحت بود که قسم میخورم از همه چیز مطلع بود. او با نگاهش چنان اتشی به جان من میکشید که توصیفی برای ان نداشتم.
روزها و شبهای من در بی خبری و خستگی میگذشت. مدتی بود که دانشگاه رو تعطیل کرده بودم و باز هم بنفشه جور من رو میکشید. طفلک بنفشه در این مدت همانند بهار یاور تنهایی های من بود. با اینکه خودم خوب میدانستم افسردگی شدیدی دارم اما سعی میکردم به حرفهای دیگران در این رابطه اهمیتی ندهم. کامیار هم هر شب به من سر میزد و حتی زمانی که در این بین به دست می اورد شروع به نصیحتم میکرد که ماجرا رو برای سروش تعریف کنم. با اینکه برای او احترام زیادی قائل بودم اما دلم نمیخواست او نصیحتم کنه . نه تنها او بلکه هیچ کس دیگر. دوست نداشتم با نگاه های مرموزشان کلافه ام کنند. حتی ماجرا به جایی کشیده بود که خدا را شاکر بودم که اقوامی نداریم تا به ما سر بزنند وگرنه خدا میدانست که روزی چند بار باید نصایح دیگران رو گوش بکنم و تنها به این خاطر که از من بزرگتر هستند و به قولی احترام انها واجب است سر تکان بدهم و در ظاهر حرفهایشان رو قبول داشته باشم.
حالت تهوع های هر روزه من مامان رو شدید مشکوک کرده بود. میخواست به هر طریقی شده من رو به بیمارستان ببرد که باز هم من دست به دامن بهار شدم. بهار که حقیقت ماجرا رو برای مامان گفته بود او خودش به قدری رنجیده بود که حتی حاضر نبود کلامی از سرش در خانه برده شود. برای همین بهار و حتی من میترسیدم ماجرای بارداری ام رو به او بگوییم و باز هم به قول بهار همه چیز رو به گذر زمان سپرده بودم تا خودش بسازد انچه را که میخواهد...
هر روز در انتظار شنیدن خبری از دادگاه و طلاق میسوختم. به محض اینکه زنگ خانه به صدا در می امد قلب در سینه ام چنان بی تابی میکرد که خودم به سراغ ایفون میرفتم. اما این عطش شنیدن خبری از جانب سروش من رو کلافه کرده بود و هنوز هیچ خبری نبود. خوب میدانستم که ناراحتی و تنش و اضطراب برای فرزندم حکم مرگ است اما به راستی دست خودم نبود. با اینکه در این مدت کوتاه او همدرد و یاورم شده بود و خیلی دوستش داشتم اما نمیتوانستم ان طور که باید به خودم برسم تا او را از دست ندهم. پزشک معالجم به قدری روی فرزندم تاکید داشت که گاهی میترسیدم مبادا بلایی سر این نوزاد بیایید و یا اینکه نقص عضوی داشته باشد. بهار همچنان از کارهای من در رنج بود و گاهی میدیدم که چشمان زیبایش بارانی میشد. پزشکم تاکید کرده بود که به هیچ عنوان فکر و خیالی نداشته باشم. با اینکه با پزشکم خیلی صمیمی شده بودم و به او از مشکلات زندگی ام گفته بودم باز هم به محض اینکه داد سخن میداد کلافه میشدم و پیش خودم میگفتم که او چه میداند من چه میکشم و به راستی چه راحت است پزشک بودن و سخن گفتن در حالی که درد بیمارت را نمیدانی . اما زمانی که او با مهربانی نگاهم میکرد باز هم از خودم شرمنده میشدم. اگر هم سعی میکردم تا زمانی بود که در مقابل انظار بودم و به محض تنهایی و رفتن به اتاقم باز هم یاد و خاطرات بودن با سروش عذابم میداد. شبی نبود که اشک نریزم و نرنجم. شبی نبود که خواب اون نامهربان رو که در این مدت چند هفته از من دور بود رو نبینم. راستی چقدر بی رحم بود. نه او بی رحم نبود. من حق نداشتم او را به بی رحمی خطاب کنم. او نمیدانست چه بر سرمان امده. اه که تنها در این شبها مونسم فرزندی بود که شدیداً به او اخت پیدا کرده بودم. به راستی دوستش داشتم. شبها دست بر روی شکمم میگذاشتم و در حالی که با ان عزیز درد و دل میکردم به خواب میرفتم. شبی نبود که بالشت زیر سرم از اشک دیدگانم. از اشک فراغ تر نشده باشد. واقعاً چقدر سخت بود فکر دوست داشتن اون اما نداشتنش. مخصوصاً زمانی که طعم بودن با او رو چشیده بودم. بعضی اوقات انقدر روزگار و تنهایی بهم سخت میگرفت که به سمت تلفن پرواز میکردم تا صدای زیبایی سروش رو بشونم اما باز دوباره بر خودم نهیب می زدم و فرار میکردم. راستی چرا همه دردها شبها به سراغت میاد؟ چرا وقتی تنهایی و همه جا ساکته یاد مشکلاتت می افتی؟ این سوالی بود که اون شبهای فراغ ذهنم رو درگیر کرده بود. اخ که چه شبهای پر رنج و سختی بود. به محض اینکه چشمم به ستاره ای توی اسمون می افتاد باز بغض گلوم رو میگرفت و گریه میکردم. طفلک فرزندم که من جز بیچارگی و اه سوغات و ارمغان دیگری برایش نداشتم. پزشکم بارها میگفت که ریتم موزون حرکت قلبم ملودی ارمش بخشی برای فرزندم هست و این رو خوب میدانستم که هیچ زمانی ریتم قلبم ارام و یکسان نیست. طفلک نوزادم از دست من چه میکشید. کار به جایی رسید که پزشکم شدیداً تهدیدم کرد و بهار مجبور شد من رو از تنهایی بیرون بکشه و او که اکثر شبها همراه کامیار بود او را تنها میگذاشت و همراه من در پذیرایی می خوابید. نمیگذاشت تنها باشم تا یاد سروش بیفتم. جالب اینجا بود که مادر هم همراه بهار شده بود و به محض بیکار دیدنم کاری به دستم میداد و به جرئت میتونم بگم در این مدت اونقدر سبزی پاک کرده و لوبیا سرخ کرده بودیم که گاهی به خنده به مامان میگفتم برای هفتاد سال دیگه هم اذوقه داریم. مامان هم با لبخند سر تکان میداد. اه که چه روزهای پرتلاطمی بود.
باز هم روال عادی رو شروع کرده بودم. گرچه هنوز هم در افسردگی به سر می بردم اما سعی کرده بودم به خاطر فرزندم هم که شده از لاک تنهایی خودم بیرون بیام. به قول بنفشه اگر او را میخواستم باید این کار رو می کردم پس من که او را میخواستم چرا این کار رو نباید می کردم. و ماجرای رسیدن عروسی بنفشه محرک این ترک افسردگی شده بود. سعی میکردم با خوشحالی در کنار او فعالیت کنم گر چه بیشتر خود او بود که خواستار این موضوع شده بود.جالب اینجا بود که تهیه اکثر کارهایش رو به گردن من انداخته بود و این موضوع باعث خنده دیگران شده بود. به او میگفتم که تهیه وسایل سفره عقد و لباس عروس و دیگر مسائل باید کار خودش باشد اما او به قدری دوست داشتنی بود که کارهای منزل رو بهانه میکرد و از من میخواست تا کمکش کنم. حتی در کارهای خانه اش هم کلی به او کمک کردم. خدا رحم کرد که به خاطر بارداری ام به من لطف کرده بود وگرنه باید یخچال و وسایل دیگرش رو هم من جابه جا میکردم. دوست عزیزی بود. با اینکه میدانستم از قصد این کارها رو میکند اما با خنده سر او منت میگذاشتم که همه کارهای رو به دوش من ریخته. بنفشه که بالاخره به اروزیش رسیده بود و در همان باغی که دوست داشت مراسمش رو میگرفت دائماً در حال رفتن به انجا بود و این بهانه ای شده بود تا کارهای دیگرش رو به دست من بسپارد.
تنها دو روز به رسیدن عروسی او مانده بود که در دلم بلوا به پا شد. تا ان روز فکر شرکت در جشن او به قدری خوشحالم کرده بود که از مسائل حاشیه ای به دور بودم اما ان زمانی که از بنفشه شنیدم سروش هم دعوت دارد به سختی یکه خوردم . انگار باور نداشتم سروش یکی از دوستان نزدیک احمد است. راستی چرا برای مدتی از یاد او غافل شده بودم؟ جالب اینجا بود که با دیدن احمد هم حتی به یاد او نمی افتادم. حتی زمانی که احمد با ما به خرید می امد، انقدر همراه بنفشه شیطنت می کردند که از همه چیز فارغ میشدم. هیچ زمانی التهاب ان روز رو فراموش نمیکنم. منی که تا چند ساعت قبل از ان ارزوی رسیدن مراسم او را داشتم تا مانند خواهری همراه او باشم حالا با وحشت به عقربه ها ذل زده بودم تا بلکه از حرکت بایستند. چه روز وحشتناکی بود ان روز. هوا سرد شده بود و به سمت زمستان می رفتیم. درست در شب یلدا مراسم ازدواج انها بود.به نظر بنفشه ان شب شگوم خاصی داشت. گرچه من هیچ یک از حرفهای او را نفهمیدم، حتی به او گفتم نه به ان همه عجله ای که برای گرفتن مراسماش داشت نه به حالا که این همه ان را به تعویق انداخته بود.
ان روز من و بنفشه هر دو در کافی شاپی نشسته بودیم و برای بار هزارم کارها رو هماهنگ و چک میکردیم به قدری ان روز خسته بودم که حتی فرزندم هم این بی تابی رو حس کرده بود. ارام بود و اذیتم نمیکرد و مدتی بود که حالت تهوع به همراه نداشتم. خلاصه به همراه بنفشه نسکافه داغمان را میخوردیم که بنفشه پس از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره گفت:
-سروش هم میاد.
به قدری از شنیدن جمله اش یکه خوردم که نسکافه را همانطور سر کشیدم. گلویم از داغی اش سوخت و حنجره ام اتش گرفت. نگاهم مانند بهت زده ها روی صورت او دوخته شده بود. بنفشه سر به زیر داشت و به ارامی زیر چشمی نگاهم میکرد. وقتی حال خرابم رو دید گفت:
-نمیتونم به احمد بگم که دعوتش نکنه. تو که خودت میدونی احمد و سروش دوستای نزدیکی هستند. مخصوصاً بعد از اینکه سر جشن شما ما با هم اشنا شدیم. زشت نیست بگم دعوتش نکن؟ اصلاً اگه اون بگه تو رو دعوت نکنم چی؟ زشته به خدا پاییز. برم بهش بگم که بعد یه عمر دوستی به خاطر اینکه حالا پاییز و سروش با هم قهر کردن دعوتش نکن؟ نمیگه چه این دختره پروه؟ تروخدا خودت رو بذار جای من. وای نه حتی فکر کردن به این موضوع ازارم میده. اگه احمد برگرده به من بگه پاییز رو دعوت نکن خفه اش میکنم. اصلاً به اون چه مربوطه دلم میخواد هر کسی رو دعوت میکنم. خوب اونم حق داره دیگه نه؟
به قدری تند تند جمله بندی کرد و سر هم کرد که بی اختیار خنده ام گرفت.
-من که چیزی نگفتم.
نفس ارامی کشید و گفت:
-خوب ولش کن بریم سر حرف خودمون. فقط خواستم بدونی.
با این حرف او من هم سعی کردم او را نرنجانم و به سراغ دیگر کارهایمان بریم. اما خدا میدانست که در دلم چه بلوایی به پا شده بود. انقدر عصبی و سردرگم بودم که سریع از او جدا شدم و به خانه رفتم. در خانه هم ارام و قرار نداشتم و بالاخره این ارام نداشتن کار دست خودش داد و به سمت تلفنم رفتم و با یک اس ام اس به بنفشه گفتم که من در مجلس عروسی حاضر نمیشوم. اصلاً نگذاشت اس ام اس برسد که سریع تلفن زنگ خورد. از سرعت عملش خنده ام گرفت. تلفن رو برداشتم و او چنان دادی پشت تلفن کشید که وحشت زده گوشی رو از خودم دور کردم و او همچنان با داد و هوار ادامه داد:
-تو غلت میکنی. مگه دست خودته که نمیای.دختر پرو خجالت نمیکشه میگه نمیام. بعد این همه حرف زدن حالا نمیای. به خدا پاییز اگه نیای مراسم رو بهم میزنم.
بین حرفش دویدم و با بغض گفتم:
-بنفشه داد نزن. تروخدا گوش کن ببین چی میگم...
-خفه شو تروخدا پاییز. یعنی چی گوش کن. مسخره اش رو در اوردی. بعد از این همه مدت من گفتم میای عروسی دلت باز میشه. که چی بشه؟ این بازی ها رو تا کی میخواید در بیارید؟ تا کی میخواید موش و گربه بازی در بیارید؟
-یعنی چی؟
-احمد هم میگفت سروش وقتی فهمیده تو هم میخوای بیای گفته نمیاد و احمد هم سرش داد و بیداد کرده که یعنی چی که نمیای...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اما اومدن من درست نیست. کمی خودت رو بذار جای من. اون الان من رو به چشم یه خائن و بی وفا میبینه.
-اون بیخود میبینه. اصلاً به اون چه. اونم یه مهمونه. تو هم یه مهمون. تو مهمون منی و به خدا اگه حرف نیمومدن بزنی دیگه نه من نه تو...
اونقدر توپ بنفشه پر بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود. کسی در دلم فریاد میزد که بی تاب سروش هستم. دلم برایش تنگ شده. مخصوصاً حالا که فهمیده بودم او هم نیمخواست در مجلس حضور پیدا کنه. یعنی اون هم در این مدت از غم دوری من لاغر شده؟ و چیزی در دلم چنگ انداتخ. باید برم ببینمش. خیلی بی تابم. دستی به شکمم کشیدم و زمزمه کردم که عزیزم دلش برای باباش تنگ شده و باید به خاطر فرزندم هم شده برم و ببینمش. خنده ام گرفت. داشتم فرزندم رو جلو میکشیدم و او را سپر بلا میکردم. یهو مثل برق گرفته ها پریدم میان کلام بنفشه و گفتم:
-شکم من خیلی بزرگ شده؟
او که میان کلامش دویده بودم کمی مکث کرد و بعد با خنده نمکینی گفت:
-نه بابا کجا بزرگ شده. فکر کنم هفت ماهتم بشه شکمت مثل جوجه ها میمونه. نیست خیلی به خودت و اون بچه میرسی حالا شکمت باید هم بزرگ باشه.
خندیدم و گفتم:
-مطمئنی سروش میاد؟
-به خدا اگه بخوای حرف نیومدن بزنی...
-نه بابا میخوام ببینم میاد یا نه.
-اره بابا. احمد میگفت حتی اون هم تا حالا صد دفعه پرسیده که پاییز میاد یا نه و حتی کار به جایی رسیده که احمد با شوخی گفته خودم میرم دنبالش و میارمش ...
چیزی در دلم غنج رفت. پس او هم نگران بود. او هم دلشوره داشت. او هم دلتنگ بود. پس باید می رفتم. اما حسی مرموز میگفت که نباید دلیلی برای این همه اصرار باشه.
با بنفشه خداحافظی کردم در حالی که او هنوز در حال قسم دادن و تهدید کردن من بود که حتماً برم. با اینکه دو دل بودم اما قول دادم برم. که ای کاش نمیرفتم. هیچ زمانی لحظه های عذاب اور ان عروسی کذایی رو فراموش نمیکنم.
به همراه بهار لباسی تهیه کرده بودم که زیاد تنگ و اندامی نبود و من می توانستم به راحتی از ان استفاده کنم. در هنگامی که برای خرید لباس رفته بودم. بی اختیار به یاد نظراتی که سروش در این جور مواقع میداد افتادم. او همیشه شیکترین و زیبانترین لباسها رو برایم انتخاب میکرد. مخصوصاً که با بهار به همان کوچه برلن رفته بودیم و داخل همان پاساژی شدیم که لباس عروسیم رو از اونجا تهیه کرده بودم. با اینکه بغض گلویم رو گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم تا بهار هم لباس مناسبی برای خودش انتخاب کنه و کار به جایی رسید که بهار لباسی رو برایم انتخاب کرد و من بدون اینکه نظرم را بگویم ان را انتخابش کردم. حتی دلم نمیخواست ان رو پرو کنم اما به اصرار بهار به اتاق پرو رفتم و در انجا بود که قطره های اشک بی اختیار روی گونه هایم سرازیر شد. اخ که چقدر یاداوری خاطرات سخت و عذاب اوره. دلم میخواست لباس رو بر تنم کنم و زمانی که در رو باز میکنم به جای بهار سروش به داخل بیاد و درست مثل همون روز با ارامش و شیطنت لبانم رو ببوسه و برای بستن زیپ لباسم به اندازه یک عمر معطلم کنه و با لذت به اندامم خیره بشه. اما حیف که به جای سروش بهار پشت در انتظارم رو میکشید.
عاقبت با تقه ای که به در خورد به خودم امدم و لباسم رو به تنم کردم و بهار رو برای دیدن ان فراخواندم. زیبایی لباس به چشمم نمی امد. دلم گرفته بود و بهار هم به محض دیدن چشمان قرمزم متوجه گریه ام شد. با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
-چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی؟ چرا نمیذاری واقعیت رو به سروش بگیم؟
و من باز عصبی شدم و درب رو بستم و او بیرون ماند. زیبایی لباس تنها چیزی بود که اصلاً اهمیتی به ان ندادم. اما وقتی مامان ان رو دید خیلی خوشش امد و از حسن سلیقه ام تعریف کرد اما من میدانستم این سلیقه از ان بهار است نه من.
عقربه ها ساعت هفت شب را نشان میداد که در اتاقم لباسم رو به تنم کرد. تازه ان زمان بود که به لباسم دقت کردم. پیرهن بلندی به رنگ یاسی که بلندایش به روی مچ پایم می رسید. استین های سه ربع و ساده ای داشت و همراه با یقه گشاد و قایقی که داشت خیلی به دلم نشست. با اینکه شکمم اصلاً مشخص نبود اما دائماً دلهره داشتم که مبادا سروش متوجه برامدگی شکمم بشه و به جای اینکه به چهره ام دقت کنم دائماً نگاهم به شکمم بود اما هیچ چیزی مشخص نبود. بهار با حوصله زیادموهای من بداخلاق رو بیگودی پیچید و دور شانه هایم ریخت و صورتم رو به رنگ لباسم ارایش کرد و وقتی در اینه چهره ام رو دیدم لبخند زدم. با اینکه به شدت لاغر شده بودم و کمی زیر چشمهایم گود رفته بود اما هنوز هم زیبا وخواستنی بودم. اما خودم هم دیگر ان برق سابق رو در چشمان عسلی ام نمیدیدم. دوست داشتم هنوز هم زیبا به نظر بیام مخصوصاً در نظر سروش. پالتوی کرم رنگی به همراه شالی بلند به تن کردم و با کفشهای راحتی که پاشنه ای نداشت به راه افتادم و در کنار مامان و بهار در ماشین کامیار نشستیم. با اینکه کامیار میگفت دلیلی برای امدنش نیست اما بهار با ناراحتی گفته بود که بنفشه او را هم دعوت کرده و باید به این مجلس بیایید. بنفشه هنوز هم به کامیار به چشم استاد نگاه میکرد و این موضوع من و بهار رو به خنده می انداخت و حتی زمانی که با او هم کلام میشد او را با همان نام استاد میخواند و بارها خود کامیار هم گفته بود که نیازی به این کار نیست اما بنفشه دست خودش نبود.
استرس شدیدی دست و پایم رو محاصره کرده بود به طوری که سردم شده بود. دست مامان رو در دستم گرفته بودم و او هم مادرانه دستم رو در میان دستهای گرمش میفشرد. بهار به سمت ما برگشت و رو به مامان گفت:
-مامان قرص هاتون رو برداشتی؟
مامان نگاهش رو از من گرفت و به بهار دوخت. سرم رو به سمت شیشه برگرداندم و بی توجه به صحبت های انها به تاریکی شب خیره شدم. به نظرم در سرمای زمستان عروسی بی معنی بود ان هم در باغ.
زمانی که با میزبانانی که جلوی در ایستاده بودند احوالپرسی کردیم همه وارد باغ شدیم. زیبایی باغ به حدی بود که با وجود سرمای زمستان همه جا قشنگ بود. سر در ورودی بادکنک های رنگی گذاشته بودند که ادم رو به حال وهوای شادی می برد. فشفشه ها در هر سمتی روشن بود و لذت زیادی در نگاه کردن به انها به انسان دست میداد. با راهنمایی یکی از اقایان به داخل سالنی که در مرکز باغ قرار داشت رفتیم. به محض ورود به داخل سالن شلوغی جمعیتن موجی از گرما و صدا رو به صورتم پاشید. با اضطراب دست بهار رو فشردم. هر لحظه امکان سقوطم رو میدادم. ساعت هشت و ربع بود که به سالن رسیده بودیم سر در گوش بهار فرو بردم و گفتم:
-به نظرت مراسم عقد تموم شده؟
او نگاه شادش رو از اطراف گرفت و با لبخند شیرینی گفت:
-اره بابا دیر هم کردیم مگه نمیبینی چقدر شلوغه؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم با نگاهم به دنبال جایی خالی برای نشستن بگردم که در همان لحظه چشمم به میزی خالی افتاد. دست بهار رو فشردم و با اشاره او به ان سمت رفتیم....
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید