نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهلم
بعد از اینکه لباسهایمان رو عوض کردیم به کنار مامان و کامیار که روی صندلی نشسته بودند رفتیم. کیفم رو روی میز گذاشتم و در جواب سوال بهار که میپرسید کجا میرم گفتم:
-میرم بنفشه رو ببینم. تو هم میای؟
سر تکان داد و کیفش رو به دست کامیار داد و گفت:
-عزیزم تو نمیای؟
کامیار هم به همراه ما بلند شد و ما با معذرت خواهی از مامان دور شدیم. در کنار بهار قدم برمیداشتم اما همه وجودم پر از اضطراب بود و به قدری در تنش های عصبی غرق شده بودم که بی توجه به دیگران به انها تنها میزدم و در مقابل نگاه های متعجب اما شاد انها عذر خواهی میکردم و باز دوباره در خودم فرو میرفتم.
با دیدن بنفشه رنگی از شادی غبار غم صورتم رو پوشاند.او شیرین و زیبا در لباس عروسی سپیدش به قدری خواستنی شده بود و ارایش اجری رنگش به قدری به او می امد که ناخوداگاه او را بوسیدم و بی توجه به احمد او را در اغوش کشیدم. بنفشه هم از دیدن من خوشحال شده بود. با اینکه در اغوش او ارام گرفته بودم اما سر از اغوش او برداشتم و به صورت چون برگ گلش نگاه کردم. ان چشمها و لب و بینی کوچک به قدری زیبا و ملیح ارایش شده بود که با وجود داشتن ارایش زیاد در صورتش هیچ در ذوق نمیخورد. او را لمس کردم و در حالی که در ذهنم به دنبال کلمات میگشتم گفتم:
-وای عزیزم خیلی قشنگ شدی.
بنفشه دستم رو فشرد و با لبخندی دلنشین گفت:
-پس چرا اینقدر دیر اومدید؟
صدای بهار رو از پشت سرم شنیدم و با خجالت خودم رو از بنفشه جدا کردم تا او هم دمی با بنفشه صحبت کند . قدمی به سمت احمد برداشتم و او که تازه از احوالپرسی با کامیار خلاص شده بود نگاهم کرد. در کت و شلوار خوش دوخت نقره ای اش جذاب شده بود. در نظرم بنفشه و احمد زوجی خوشبخت امدند. احمد دستش رو به سمتم دراز کرد و من هم دستش رو فشردم و طی کلمات کوتاه اما پرمحبتی وصلتش را تبریک گفتم و از ته دل برایشان ارزوی خوشبختی کردم. در ته نگاه احمد چیزی بود که مانند مته در قلبم فرو میرفت. بی اختیار از خودم پرسیدم که او در مورد من چه فکر میکند؟ نکنه اون هم مانند سروش من رو جفاکار و خائن بدونه و با این تفکر اهی از سر افسوس کشیدم و باز دوباره به سمت بنفشه رفتم. بنفشه در کنار خودش جایی برای من باز کرد و بهار و کامیار بعد از کمی صحبت کردن ما رو ترک کردند. در کنار بنفشه نشسته بودم و دستش رو به دست داشتم. او را همچون بهار دوست داشتم. میدانستم که امشب یکی از زیباترین شب های زندگی اوست. همانطور که نگاهش میکردم بی مقدمه گفت:
-میدونی کی اومده؟
با تعجب نگاهش کردم و او همانطور ادامه داد:
-هیچ فکر نمیکردم اون هم به جشن ازدواجم بیاد.
نگاهی به صورت بی تفاوتش انداختم و از انجایی که او به ارامی صحبت میکرد من هم به ارامی گفتم:
-کی اومده؟
با نگاهش گوشه ای از سالن رو نشانم داد و من از دیدن او در انجا به سختی یکه خوردم. او سر به زیر انداخته بود و با تلفن همراهش مشغول بود.
-این اینجا چی کار میکنه؟
-روزی که به کیانوش کارت میدادم پیمان هم کنارش ایستاده بود و من هم مجبور شدم به اون هم کارت بدم.
با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهش کردم و با صدایی زیر پرسیدم:
-کیانوش؟
سرش را تکان داد که من با همان حیرت پرسیدم:
-دیونه شدی؟ برای چی به اینها کارت دادی؟
سرش رو بی حوصله تکان داد و گفت:
-انتظار داشتی وقتی پیروز ما رو برای نامزدیش دعوت کرد من به اونها کارت ندم؟
-یعنی پیروز هم؟؟
-نه اون نیومده.
نفس راحتی کشیدم و پیش خودم گفتم که این دختر دیونه است. برای چی کیانوش رو دعوت کرده و از ان بدتر پیمان رو. کسی که خوب میدونست من و او با هم دشمنی خونی داریم. با یاداوری این موضوع که بار اخر او رفتار من رو تلافی نکرده تیره پشتم لرزید و با خودم گفتم خدا کنه که رفتار بچه گانه اون روز من رو فراموش کرده باشه. اما باز بر خودم نهیب زدم که پاییز تو خودت جای پیمان بودی و یکی اونجوری جلو مامان ابروت رو میبرد فراموش میکردی؟ پیش خودم گفتم من چه کارهایی میکردم و با این فکر لبخندی روی لبم پدیدار شد. بنفشه که تمام حواسش به من بود با دیدن لبخندم گفت:
-راستی لباست خیلی قشنگه بهت میاد.
و بعد چشمکی زد . خنده ام گرفت. با نگرانی زیر چشمی به احمد که نگاهش به میان جمعیت بود نگریستم و پرسیدم:
-تابلو نیست که؟
بنفشه خنده پر شیطنتی کرد و بعد گفت:
-بهت که گفتم هفت ماهتم بشه...
میان حرفش دویدم و گفتم:
-هیس. میشنوه...
با ورود چند نفر برای احوالپرسی به قسمتی که بنفشه و احمد نشسته بودند از کنار بنفشه بلند شدم و با چشمکی که به او زدم به سمت میزی که خانواده ام روی ان نشسته بودند رفتم. بهار به محض دیدنم لبخند زد و گفت:
-بنفشه خیلی قشنگ شده..
سر تکان دادم و کنار بهار نشستم. رو به کامیار که لبخند به لب داشت گفتم:
-احمد چطور به نظر میاد؟
لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-ارزوی سعادت دارم براشون. پسر خوبی بود.
سر تکان دادم و پیش خودم گفتم چطور در نظر او و بهار همه انسانها خوب هستند؟ چرا همه چیز رو خوب میبینند؟ راستی اگه خدای نکرده بهار جای من بود و سروش کاری با او میکرد باز هم اینقدر با اطمینان جانب سروش رو میگرفت؟ همانطور که نگاهم به صورت کامیار بود با خودم گفت:نه محاله. من که هیچ وقت نمیتنونم سروش رو به خاطر ظلمی که در حقم کرد ببخشم. اون اصلاً متوجه شرایط روحی وخیم من در اون اوضاع و احوال نبود. اون که دید حتی قدرت تکلم ندارم نباید اونقدر سنگدل با من برخورد میکرد و دست رد به سینه ام میزد. نه.. هرگز نمیتونم ببخشمش...
صدای نرمی میان تفکرم پرید و من که پشتم به شخص مذکور بود بی اختیار به بدنم لرز افتاد.
-سلام عرض شد...
نگاهم رو به صورت بهار دوختم. او هم با اضطراب به من نگاه میکرد. اه خدای من. خودش بود. خود لعنتی اش بود. چقدر دلتنگ زنگ صدایش بودم و خبر نداشتم. بالاخره کامیار با مکثی که برای من به اندازه یک عمر طول کشید از روی صندلی اش بلند شد و دستش رو به بالای سر من دارز کرد. نگاهم به روی صورت مامان بود. از فرط خشم قرمز شده بود و به پشت سرم خیره شده بود. صدای احوالپرسی سروش با کامیار روی اعصابم میرفت و مانند مته ای شیشه احساساتم رو لکه دار میکرد. دلم میخواست برگردم و نگاهش کنم. سخت دلتنگش وبدم. در این شبهای تنهایی شبی نبود که به یاد اون نباشم و گونه هام از عشق و دلتنگی به او تر نشه. نه نباید خودم رو میباختم. باید خوددار باشم. بهار هم از روی صندلی بلند شد و لحظه ای بعد سروش رو حس کردم که در کنار من ایستاده و با بهار دست میدهد. بی اختیار سر بلند کردم و به او نگاه کردم. اه خدای من چقدر زیبا شده بود. ان هم در این کت و شلوار خوش رنگ و شیکش. چقدر خواستنی شده بود. وای اونقدر دلتنگش بودم که هر لحظه حس میکردم از جا بلند میشم و به سختی به اغوشم میکشمش. نه نه. از او دلتنگ نبودم. عاشقش بودم. هنوز نگاهم روی صورت شش تیغ شده اش بود.موهای زیبا و لختش یک طرفه روی گونه اش ریخته شده بود. به نظرم امد این مدل ارایش مو او را جوانتر از سنش نشان میده. بوی عطر تنش از ان فاصله کم دیوانه ام میکرد.با همه وجودم عطر تنش رو به ریه هایم فرستادم و در همان حال چشمانم رو بستم که صدای گرم او دوباره در خاطرم نقش بست.
-سلام مادر جون..
بغضی سخت گلوم رو فشرد.با همه وجودم حال مامان رو درک میکردم. چشمانم رو باز کردم و نگاهم به صورت مهربان مامان افتاد. مامان با کج خلقی گفت:
-علیک سلام.
سروش دست مامان رو به دستش گرفت و بوسه ای بر روی دست مامان زد. مامان با همان بدخلقی دستش رو کشد و گفت:
-این کارها برای چیه سروش خان...
باز دوباره مامان مانند سالیان پیش. زمانی که او همسر من نبود نامیدش. در این مدتی که با سروش وصلت کرده بودم مامان همیشه او را سروش جان مینامید. حتی در مواقعی که حال نداشت باز هم ان جان اخر رو از دهانش نمی انداخت.اما حالا... انگار سروش هم متوجه رفتار مامان شد چون رنگ از صورتش پرید. بی اختیار دلم گرفت. نمیدونستم چرا دلم نمیخواست حتی ناراحتی اش رو ببینم. در این شرایط سخت هم بی قرار سروش بودم. لعنت به من و احساساتم. چرا نمیتونم ازش متنفر باشم؟ سرم رو چرخوندم و قطره اشکی راهی گونه های ملتهبم شد. نگاه نرم بهار روی صورتم نشسته بود. راستی سروش با چه جرئتی اومده بود سمت میز ما؟ من اگر جای او بودم میمردم هم این کار رو نمیکردم. شاید... شاید میخواست با این حرکتش بفهمونه که دیگه براش بی ارزشم.
او بعد از رفتار سرد مامان سخت یکه خورد اما با این حال از تلاش دست نکشید و کنار کامیار روی صندلی نشست. درست کنار دست من. هنگامی که روی صندلی نشست یک لحظه نگاهمون در هم گره خورد. خدای من چقدر جذاب و خواستنی است این پسر. برخلاف انچه فکر میکردم او ذره ای تغییر نکرده بود. او ذره ای لاغر نشده بود. درست برخلاف من که در این مدت 5 کیلو از وزن بدنم رو از دست داده بودم. با احتیاط سر تکان دادم به نشانه سلام و او با پوزخندی نگاهش رو از صورتم گرفت و مشغول صحبت با کامیار شد. به قدری گرم با کامیار صحبت میکرد که یاد شبهایی افتادم که در منزل ما یا در منزل مامان با هم گرم گفتگو بودن. انگار زمان تغییر نکرده. انگار هیچ چیز عوض نشده. نه. نه.. تغییر کرده. مسلماً تغییر کرده. سروش گرچه همسر قانونی من هست اما همسر کاغذی و برگه ای و قراردادی به درد من نمیخوره. ما چند هفته بود که در کنار هم زندگی نمیکردیم. در این مدت خبری از هم نداشتم و حالی از هم نپرسیده بودیم. پس چه همسری؟ هنوز نگاهم به روبرو بود. بدون اینکه مرکز نگاهم چیز خاصی باشد. صحبتهای او با کامیار روی اعصابم میرفت. از روی صندلی بلند شدم و به محض بلند شدن من همه نگاهها به سمت من چرخید. حتی سروش. لبخند تلخی زدم و رو به دیگران گفتم:
-نوشیدنی چی میل دارید؟
بهار با خنده ای که روی لبانش بود بلند شد و گفت:
-صبر کن منم میام...
-بیا بریم.
با بهار از میز فاصله گرفتیم و من ان لحظه بود که نفم رو به سختی بیرون دادم. انگار با ان نفس همه اضطراب و تردیدهایم رو بیرون فرستادم. بهار دستم رو به دست گرمش گرفت و با وحشت گفت:
-وای پاییز حالت خوبه؟ چقدر سردی...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-هیچ فکر نمیکردم این قدر وقیح باشه...
بهار فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
-خواست نشون بده که وجودت براش بی اهمیته...
برگشتم به سمتش و گفتم:
-میدونم. اما واقعاً اینطوره؟
صدای موزیک که ناگهانی با صدای بلند چخش شد باعث شد با وحشت از جا پریده و دست بهار رو بفشارم. بهار که خودش هم ترسیده بود جلوی رویم ایستاد و به من نگاه کرد و من بی اختیار به خنده افتادم و او هم خندید.
هر دو بدون اینکه قصد صحبت کردن داشته باشیم به سمت باغ به راه افتادیم و ترک سالن کردیم. هوای خنک داخل باغ مور مور خاص و دلپذیری به پوستم بخشید. با شوق دستهایم رو در هم گره کردم و گفتم:
-ووی چه سرده...
بهار خندید و گفت:
-پاییز سرما میخوری. این هوا واسه خودت و بچه ات خوب نیست.تو هنوز خیلی ضعیف هستی...
با خنده گفتم:
-نترس بادمجون بم افت نداره...
با صدای بلندی خندید و من دستش رو گرفتم و هر دو به سمت استخری که در مرکز باغ بود رفتیم. اب داخل استخر چنان برقی میزد که به من چشمک میزد. مهتاب تن عریانش رو روی اب پخش کرده بود و باد به موج ها حرکت میدادند و با هر تکانی تن عریان مهتاب رو نوازش میکرد. هنوز صدای موسیقی می امد و به قدری صدا شاد و قشنگ بود که دستهایم به رقص در امده بود. بهار که شیطنت رو در نگاهم میخواند و من خودم حس شاعر شدن بهم دست داده بود دست او را گرفتم و با هم به داخل سالن برگشتیم.
با دیدن میزمان که خالی از حضور سروش بود لبخند بی رحمانه ای زدم و به همراه بهار به سمت میز رفتیم. مامان با دیدن من با برافروختگی گفت:
-چقدر مردم پرو هستند به خدا.
لبخند تلخم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-مامان جون خوب اومده بود احوالپرسی. گناه که نکرده. بده احترام گذاشت؟
مامان با نگاه تند و تیزی گفت:
-بیخود کرده. بچه ام رو الاخون والاخون کرده حالا با چه رویی اومده احوالپرسی؟
سرم رو تکون دادم و پیش خودم گفتم خوب اگه شما هم جای سروش بودی حق رو به خودت میدادی. مامان که نگاه بی تفاوت من رو دید با بغض اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود رو با پر روسریش پاک کرد و گفت:
-الهی بمیرم برا غریبیت مادر. اگه بابات زنده بود...
و بعد به گریه افتاد. با ناراحتی به کنارش رفتم و به بهار نگاه کردم. بهار دست مامان رو گرفت و گفت:
-وای مامان الان وقت این حرفها نیست که. بعدشم این دو تا خودشون عاقل و بالغن میدونن باید چی کار کنن...
مامان رو بوسیدم و او سرمر و نوازش کرد و گفت:
-الهی فداش بشم. بچه ام همش میریزه تو خودش.
دیگه نمیتونستم اونجا بایستم. هر لحظه امکان ریزش اشکهایم بود. با ناراحتی او را ترک کردم و در میان جمعیت شروع به قدم زدن کردم. ادمها مثل ریگ در هم می لولیدند. زن ها و مردها دست در دست وکنار هم می رقصیند و صدای خنده های کذایی انها روی نرم میرفت. به انها نگاه میکردم و در دلم میگفتم چقدر خوش هستند. در همان میان چشمم به بنفشه و احمد افتاد که میان جمعیت می رقصیدند. رقص نور باعث شده بود که چشم چشم رو نبینه. کلافه سعی کردم درست جایی بایستم. انگار که تصاویر قطع و وصل میشدند و ادمها مانند ادم اهنی حرکت میکردند. از تصور این صحنه بی اختیار لبخند زدم و در همان لحظه صدای خنده دختری از نزدیکی گوشم باعث شد سر برگردوندم.
با دیدن او کم مانده بود غالب تهی کنم. ای خدای من این دختر اینجا چه میکرد؟ کمی دقت کردم. او با لباس مفتزحی در حالی که کنار مردی ایستاده بود گرم خنده بود. مرد پشتش به من بود و من تنها کت وشلوارش رو میدیدم.پری با سرخوشی موهای شینیون شده اش رو که این بار به رنگ بلوند روشن بود رو از روی گونه اش کنار زد و سر در گوش مرد جوان چیزی گفت و بعد خنده ای مستانه زد. بی اختیار با دیدن او همه وجودم سرشار از نفرت شد. لباس قرمز تنگش که اندام ظزیفش رو به زحمت در خود جا داده بود هر ان به سمت پارگی میرفت. کفشهای پاشنه بلندش قدش رو بلندتر از انچه بود نشان میداد و در تاریک روشن سالن بی شباهت به جودی ابوت با ان پاهای بلند و دراز نبود. از تصور ان فکر خنده ام گرفت و در همان لحظه نگاه وقیح او هم روی چشمهای من ثابت موند و بعد از لحظه ای پوزخندی مزحک به لبان قرمز رنگش اضافه شد و با ابرویی بالا برده به مردی که روبرویش ایستاده بود چیزی گفت و چند لحظه بعد ان مرد هم به سمتم چرخید. از دیدن سروش در کنار او کم مانده بود قالب تهی کنم. وای خدای من... باورم نمیشد که او دست در دست سروش اونجا ایستاده باشه. اون همسر من بود. چطور به خودش اجازه میداد در هنگامی که هنوز من به عنوان همسرش هستم با دختری مانند پری که من از او متنفر بودم به مهمانی برود.
سروش هم با نگاهی که هیچ از ان سر در نمی اوردم نگاهم میکرد و لبخندی به لب دشات. بی اختیار توجه ام به دستهای انان جلب شد. پری دست سروش رو در دست داشت و ان رو نوازش میکرد. بغضی سخت گلویم رو فشرد. بی اختیار رو برگردوندم و به سرعت از سالن خارج شدم. در حالی که در این بین به ادمهایی که میرقصیدند برخورد کردم. همانطور که از سالن خارج شدم. گونه هایم از اشک تر شد. سزدی هوا در گونه های اتش گرفته من بی تاثیر نبود و در همان لحظه سرمای خاصی رو حس کردم. همه وجودم از نفرت و حسادت میسوخت و وجودم لحظه لحظه اب میشد. حس کردم غرورم در حال شکستن و خورد شدن بود. نه به طور حتم غرورم شکسته بود و من ی اطلاع بودم. عصبی و سر درگم راه الاچیق کوچکی که در باغ بود رو پیش گرفتم. در ان سردی هوا هیچ کسی در بیرون از محوطه نبود و همه ترجیح میدادن در گرمای دلپذیر سالن باشند و از جو شاد استفاده کنند. اما کسی مثل من که با دیدن پری در جوار همسرم، در جوار عشقم و پدر فرزندم به خود ین اجازه رو میداد که گرمای لذت بخش داخل سالن رو به سرمای سخت باغ ترجیح بده. دستم رو به روی شکمم گذاشتم و در حالی که روی صندلی چوبی الاچیق نشسته بودم با خودم زمزمه کردم که همه چیز تموم شد. از سروش متنفرم. سخت دلم گرفته بود و هر لحظه انتظار این رو داشتم که اشکهام روی گونه هام جاری بشه اما عجیب بود که ارامش خاصی وجودم رو در بر گرفته بود. فرزند عزیزم در ارامش به سر میبرد و من با خودم فکر میکردم چقدر در حق او ظلم کرده ام. چقدر این موجود نازنین ارام و مهربان است و حال وخیم من رو همیشه درک میکنه. از این حس که اگر همسری مهربان ندارم فرزندی مهربان دارم و با این فکر بر خودم بالیدم و در دلم از خدا خواستم فرزندم هر چه هست سالم باشد تا اخر عمر بر او و مهربانی هایش تکیه کنم. دستم رو از روی شکمم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم اما هنوز لبخند روی لبم بود. دیگه به سروش و پری فکر نمیکردم و با خودم گفتم گور پدر هر دوشون. چرا لحظه های شیرین با فرزندم بودن رو به خاطر کثافت کاری های انها از دست بدم. اگر تا به حال حسرت این رو داشتم که سروش برگرده حالا دیگه هیچ نیازی به وجودش نبود. مطمئناً دیگه اون دستها دستهای پاک سروش من نبود. چون تن کسی رو مثل پری در اغوش داشت. سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم. چون سرما رو تازه داشتم حس میکردم. به محض اینکه پا از الاچیق بیرون گذاشتم چهره پری رو در مقابلم دیدم. او که با همان لباس نیمه عریان روبروی در الاچیق منتظرم بود من رو وحشت زده کرد. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم اما باز بر اعصابم مسلط شدم و به سمت او حرکت کردم. زمانی که میخواستم از کنارش بشم با لحن کشدار و مزحکی گفت:
-به به پاییز خانم. احوال شریف؟
ایستادم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم و از این رو پاسخ دادم:
-متشکرم از احوال پرسی های شما.
لبخندی زد و چشمان کشیده اش برقی زد و گفت:
-ذکر و خیر شما همیشه نزد من و خانواده ام هست. مخصوصاً بعد از اینکه سروش بدون شما برگشت.
و بعد نگاهم کرد. بدون لبخند نگاهش میکردم که ادامه داد:
-راستش هیچ فکر نمیکردم همچین ادمی باشی. به راستی باید بگم از کار بی نظیرت خیلی لذت بردم. بابا دست مریزاد. تو دیگه دست شیطون رو از پشت بستی. از وقتی فهمیدم که با سروش چی کار کردی خیلی ازت خوشم اومد و پیش خودم گفتم که حتماً باید بیام پیشت دوره ببینم. اخه میدونی چیه؟ کمتر کسی تو این دوره و زمونه پیدا میشه اینقدر زرنگ باشه. ماشالله خوش اشتها هم هستی کم پولی نخواستی. اما خوب باید بگم زندگی و ازادی سروش بیشتر از اینها می ارزید. این چیزی بود که ارغوان خان خودشون گفتند. حتی میگفت اگه بیشتر از اون هم میخواستی مینداخت جلو روت تا پاتو از زندگی سروش بیرون بکشی.
او یک ریز حرف میزد و من در سکوت نگاهش میکردم. با اینکه حرفهایش تمام تارو پودم رو میسوزوند اما سعی میکردم ارام باشم و با خودم میگفتم او لایق جواب دادن نیست و از این رو لبخندی به لبم بخشیده بودم که او با دیدن لبخندم جری تر شده و ادامه داد.
-راستی حالا چی کار میکنی؟ ازدواج کردی یا نه؟
دوباره تنها در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد:
-اها پس هنوز کیس مناسبی رو پیدا نکردی. خوب حق داری. کمتر کسی مثل سروش پیدا میشه. بالاخره باید طمعه ات رو یه جوری پیدا کنی که هم خانواده اصل و نسب دار و پولداری داشته باشه و هم تک پسر و احمق باشه که عاشقت بشه و تو بتونی نقشه ات رو پیش ببری. اره؟ اره دیگه.. راستی پاییز اگه مورد مناسبی پیدا کردی به منم خبر بده میخوام بیام وردستت این کاره بشم. پول خوبی توش هست نه؟
لبخند تلخی زدم و تک تک اجزای صورتش رو از نظرم گذراندم. به نظرم امد بینی اش رو تازه عمل کرده چون تغییر کرده بود. باز هم ادامه داد:
-هیچ فکر نمیکردم سروش اینقدر احمق باشه که من رو به امثال اشغال تو ترجیح بده.
دیگه بس بود هر چه سکوت کرده بودم و به او میدان داده بودم. لحنم تند و تلخ بر سر و صورتش کوبید:
-هیچ فکر نمیکردم بعد از اون همه تحقیری که توسط سروش شدی باز هم مثل کنه بهش بچسبی و دنبالش دوره بیفتی.
انگار با حرفم او را بر زمین کوبیدم. نفس راحتی کشیدم و پیش خودم فکر کردم هنوز هم میتوانم جوابهای دندون شکنی به امثال او بدهم. او را هنوز مسخ ایستاده بود و نگاهم میکرد پشت سرم جا گذاشتم و به داخل سالن رفتم. در حالی که ارامش عجیبی تارو پودم رو محاصره کرده بود. با ورود به داخل سالن سروش رو دیدم که نزدیک درب ورودی ایستاده و لیوان شربتی در دست داره. پوزخندی به او زدم و به سمت بنفشه که گوشه ای ایستاده بود و با دخترانی صحبت میکرد رفتم.
از دیدن هم دانشکده ای هایم خوشحال شدم و با انها روبوسی کردم. همه بچه ها به قدری از دیدن من با ان همه تغییر تعجب کرده بودند که هر کدام اظهار نظری میکردند و چیزی میگفتند و من رو به خنده می انداختند. وقتی اظهار نظراتشان در رابطه با شکل و شمایل من تمام شد شروع به غیبت کردیم و به قدری در کنار انها بهم خوش گذشت که حضور پری و سروش رو فراموش کردم. بحث با بچه ها به قدری جذاب بود که بنفشه هم در کنار ما ماندگار شد و احمد او را به زور از کنار ما کشید و برد و ما کلی به او خندیدم. در این بین هیچ کدام از بچه ها سراغی از همسر من نمیگرفتند و من هم چیزی به روی انها نمی اوردم. همان بار اول که من بیجهت مسیر صحبت رو تغییر دادم انها هم متوجه شدن علاقه ای به ادامه بحث ندارم. هر چه بود به اخلاق سگی من مطلع بودند.
دست به دست رویا صحبت میکردیم که صدای سنگین پسری در گوشم فرو رفت. صدای موزیک به قدری شدید بود که تشخیص صدای شخص سخت بود. سر برگردوندم و از دیدن پیمان لبخند سنگینی زدم. رویا با لبخند شیرینی جواب سلام او را داد و او با اجازه از ما چند نفر خواست که سر میز ما بنشینه. بی ادبی بود که اگر پاسخ رد میدادند. من که سکوت کرده بودم و به سالن و ادمهای در حال رقص نگاه میکردم. بچه ها سکوت کرده بودند و حرفی نمیزدند. برای لحظه ای از جو پی امده خنده ام گرفت. میدانستم که پیمان در بین بچه ها محبوبیت خاصی دارد و ازنگاه های زیر چشمی انها میشد فهمید که چقدر از حضورش خوشحال هستند. نگاهی به صورت پیمان انداختم و با تعجب دیدم که او هم به من خیره شده. چشمانم از شدت تعجب گرد شد. او به محض دیدن نگاهم سر به زیر انداخت. با خودم فکر کردم که راستی از او خجالت میکشم. از روی صندلی بلند شدم که رویا پرسید:
-کجا میری؟
با لبخند گفتم:
-برم پیش مامانم و خواهرم. زشته خیلی وقته تنهاشون گذاشتم.
رویا چشمکی زد و گفت:
-منم میام.
با هم از جمع بچه ها فاصله گرفتیم که رویا نفس عمیقی کشید و گفت:
-اخی خدا خیرت بده.
خندیدم و گفتم:
-چطور مگه؟
دستم رو فشرد و گفت:
-هیچی داشتم خفه میشدم.
مرموز نگاهش کردم که گفت:
-میای بریم برقصیم؟
چشمکی زدم و گفتم:
-نه تو برو.
وقتی از او جدا شدم به سمت میزمان رفتم. مامان تنها سر میز نشسته بود و به روبرو نگاه میکرد. لبخند زدم و پرسیدم:
-بچه ها کوشن؟
با دستش جایی را نشانم داد و گفت:
-رفتن برقصن
کنار مامان نشستم بدون انکه به جایی که نشان داده بود نگاه کنم.هر دو در سکوت کمی با میوه توی پیشدستی روبرویمان بازی کردیم و در فکر بودیم. باز هم به محض تنها شدنم فکر اینده در ذهنم نقش بسته بود. فکر اینکه باید با فرزندم چه کنم. بدون پدر بدون یار و یاور. راستی تنهایی چقدر سخته؟سختر از اون اینکه تکلیفم با خودمم مشخص نیست.ای کاش زودتر دادگاه حکم طلاق بده و من راحت بشم. راستی چرا سروش تا الان برای طلاق اقدام نکرده. چرا؟؟؟؟؟ راستی الان سروش و پری در چه وضعیتی هستند؟ یعنی پری به سروش گفت که چطور جوابش رو دادم؟ از این فکر لبخندی روی لبم نقش بست.
نفس بلندی کشیدم و از کنار مامان بلند شدم تا دمی را در کنار بنفشه بگذرانم. امشب او خواستنی تر از هر شب بود. با چشمم در میان جمعیت به دنبال او گشتم و او را در کنار احمد دیدم که دیگران محاصره شان کرده بودند. صدای خواننده بلند شد و از دیگران خواست تا دور ان دو نوگل شکفته بایستند تا ان ها برقصند. از این صحنه خنده ام گرفت و بر سرعت قدم هایم افزدوم و جایی در میان دیگران ایستادم. هر چه نظر گرداندم چشمم به بهار و کامیار نیفتاد اما عوضش پری و سروش رو دیدم که در کنار هم ایستاده بودند. پری در همان لحظه اول چشمش به من خورد و دست سروش رو با ناز گرفت و سروش به رویش لبخند زد. خون خونم رو میخورد. به قدری از او حرصم گرفته بود که سر برگردوندم تا ان دو را نبینم. چقدر از هر دوی انها بیزار بودم. احمد دستهای سپید بنفشه رو در دستش گرفت و خواننده با شمارش معکوسی شروع به نواختن اهنگ شاد با ریتم تندی شد. از دیدن صحنه هایی که جلوی چشمم رژه میرفت ذوق زده شده بودم. بنفشه در ان لباس سپید پر چین به قدری زیبا شده بود که همانند سفید برفی در دشت گلها بود. احمد با نرمش خاصی میرقصید و بنفشه هم با خنده هایی که روی لبانش نقش می بست دل از هر ببیننده ای می برد. بنفشه به قدری در رقصیدن استاد بود که بدنش در میان دستهای مردانه احمد میرقصید. به راستی زوج مناسبی بودند. چشمم به ان دو نفر بود که باز دوباره همان صدای سنگین رو شنیدم. این بار به سرعت متوجه شدم که صدا صدای پیمان هست. سر برگردوندم و به او لبخند زدم. او که برای خودش جایی در کنارم درست کرده بود با لبخند گفت:
-زوج خوشبختی هستند.
سر تکان دادم و بدون هیچ حرفی به روبرو خیره شدم. او باز گفت:
-چطور با هم اشنا شدند؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-در یک مهمانی با هم اشنا شدند.
-بنفشه دختر خیلی خوبیه.
نمیدانستم چه میخواهد اما من هم حرفی برای گفتن نداشتم. بدون اینکه جوابش رو بدم به بنفشه نگاه کردم. او لبخند شیرینی به لب داشت و سر در گوش احمد فرو برده بود و چیزی زمزمه میکرد. بی اختیار از دیدن این صحنه غصه ام گرفت. نمیدانم یاد چه چیزی افتادم. اما به قدری دلم گرفت که رو از انها گرفتم و بی اختیار نگاهم با نگاه میخکوب پیمان طلاقی کرد. او لبخند به لب گفت:
-امشب همسرتون رو ندیدم.
با بغض سرم به سمت سروش چرخید و او را متوجه خودم دیدم. در حالی که هنوز پری دستش رو در دست داشت. به محض اینکه نگاهم رو دید سر برگرداند و به پری چیزی گفت و او هم خندید. به قدری از او بدم امد که سر برگرداندم و با لبخند به پیمان گفتم:
-بالاخره میبینی.
پیمان یک تای ابرویش رو بالا برد و با شیطنت گفت:
-امشب اینجا نیستند؟
سر چرخوندم و بی توجه به سوالش گفتم:
-شما تنها اومدید؟
او که انگار متوجه شده بود علاقه ای به ادامه صحبت ندارم گفت:
-راستش تنها اومدم. کیانوش اهل اینطور مراسمات نبود و برای عدم حضورش عذر خواست.
سر تکان دادم و به سمتش چرخیدم. قدش از من بلندتر بود و من باید سرم رو بلند نگاه میداشتم تا بتونم ببینمش. با دیدن نگاه من چشمانش از خوشی درخشید. اخمی کردم و گفتم:
-مادرتون چطوره؟
او ابتدا با حیرت نگاهم کرد و بعد شروع به خندیدن کرد. از خنده بی موقعش حیرت کردم. قصدم این بود که با این کار رویش را کم کنم تا برود اما او چنان میخندید که گویی مهیج ترین جک دنیا رو به او داده بودم.
-به چی میخندید؟
سر تکان داد و گفت:
-بایاداوری اون روز بی اختیار خنده ام میگیره. راستش باید جسارت و البته شجاعتت روتحسین کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-اما حقیقت تلخه نه؟
با شیطنت خندید و من حس کردم انقدرها هم زشت نیست و برعکس چهره اش جذاب است. لبخند زدم و در ان زمان بود که خواننده از دیگران خواست تا با امدن به وسط با عروس و داماد برقصند. پیمان نگاهم کرد و با لودگی دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-میتونم این افتخار رو داشته باشم؟
چیزی در وجودم قلقلکم داد. چیزی فریاد میزد که قبول کنم. با کنجکاوی به پشت سرش سرک کشیدم و دیدم که سروش و پری در حال رقص هستند. با نیشخند دست پیمان رو گرفتم و با خودم گفتم من هم میتونم اقا سروش. پیمان در نگاهش جشن و پایکوبی غوغا میکرد. شاید در نظر او محال بود که پیشنهادش رو بپذیرم اما من که همیشه همان پاییز نبودم. حالا اگر مطمئناً سروش اینجا نبود محال بود که دست پیمان رو بگیرم. دلم میخواست من هم مانند تمامی دختران حاضر در مجلس دست همسرم رو گرفته و با او برقصم اما افسوس که همسرم در کنار معشوقه اش، در کنار کسی که من از او بیزارم به رقص و پایکوبی مشغول بود. پیمان به قدری نرم می رقصید که حس کردم در بهترین کلاسها اموزش رقص دیده. او مردانه و زیبا میرقصید طوری که مجذوبش شدم. بی اختیار دستانش رو گرفته بودم و نگاهش میکردم. در این نوع رقص ارام و رمانتیک و فضای رمانسی که وجود داشت در نگاه پیمان هزاران حرف ناگفته نقش بسته بود. بر خودم نهیب زدم که کارم اشتباه است اما چیزی دیگر در وجودم سر در اورد که اگر اشتباه است کار سروش اشتباه تر است و سعی کردم به ندای وجدانم اهمیتی ندهم. بی اختیار به یاد فرزندم افتادم و با خودم گفتم نه نباید حتی وجود او مانع از انتقام گرفتنم باشه و باز با خودم گفتم یعنی فرقی هم برای سروش میکنه؟
در همین لحظه کسی دستم رو کشید و دستای من از شانه مردانه پیمان جدا شد. انگار با این حرکت از خواب پریدم. انگار به خودم امدم و از خودم بیزار شدم. سر برگردوندم و با دیدن چشمان غضب الود بهار رنگ از رویم پرید. بهار دستم رو گرفت و رو به پیمان گفت:
-معذرت میخوام.
و من رو کشید. پیمان شک زده بر جای مانده بود. وقتی کنار بهار ایستادم بی اختیار خودم رو در اغوشش رها کردم. او چشمانش پر از سرزنش بود. نگاهش توبیخ کننده بود و بی اینکه حرف بزنه تنبیه ام میکرد.
-معذرت میخواتم نفهمیدم چی کار کردم.
لبخند تلخی زد و گفت:
-نباید این کار رو میکردی. با این کارت برای سروش شبه ایجاد کردی.
سر چرخوندم و گفتم:
-تو دیدیش؟ پری رو میگم؟
نفس عمیقی کشید و من رو به سمت میز خودمان برد. کامیار به ارامی با مادر مشغول صحبت بود. در همان حال که نزدیک میز میشدیم بهار گفت:
-من اونجا ایستاده بودم و وقتی دیدم داری با پیمان میرقصی به راستی تعجب کردم. کسی که تو باهاش دشمنی داشتی چطور ...
مکث کرد و بعد ادامه داد:
-خوب شد سروش رو ندیدی. به قدری عصبی شده بود که گفتم هر لحظه امکانش هست بیاد جلو و بگیرتت زیر کتک.
چیزی زیر پوستم دوید. حس شادی و خوشحالی. پس هنوز براش مهم هستم.
-اما پری به زحمت دستش رو کشید و از اونجا دورش کرد و منم از فرصت استفاده کردم و اومدم سراغت تا سروش نیاد و چیزی بهت بگه.
دستش رو فشردم و با نگاهم از او تشکر کردم.
ادامه دارد....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید