نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و یکم
دیگر تا زمانی که همه برای صرف شام از سالن خارج شدند از کنار بهار و بقیه بلند نشدم. بارها پیمان به بهانه ای به میزمان نزدیک شد و هر بار با نگاه های عاری از احساس من و نگاه تند و تیز بهار روبرو شد. به محض نزدیک شدنش به میزمان بهار با نگاهی تند براندازم می کرد و من شرمسار سر به زیر می انداختم. جالب اینجا بود که حتی جرئت نداشتم سر بلند کنم و به جایی سروش و پری نشسته بودند نگاه کنم. با خودم می گفتم تو که می ترسیدی بیخود کردی دست به حماقت زدی. اصلاً تو رو چه به مقابله کردن با سروش. او مرد است و تو .... اره من یک زن بودم. جنسی که همیشه مورد ظلم سایرین و جامعه قرار گرفته بود. اگر به هر کسی میگفتم در چه حالی بودم حق رو به سروش میداد چرا؟ چون به این دلیل که او مرد بود و من یک زن. جرمم کم بود؟ نه نبود چون یک زن بودم و ضعیف. بچه ها هم دیگر به سراغم نیامدند و حتی دو سه تن از دوستان دانشگده ای ام وقتی توجه پیمان رو به من دیدند با نگاه های خصمانه براندازم میکردند. جالب بود. حتماً انها هم با خود میگفتند که پاییز با وجود داشتن همسر هنوز هم به دنبال شیطنت است. در صورتی که حقیقت رنگ دیگری داشت. نه من به دنبال شیطنت بودم و نه فردی به اسم همسر داشتم. داشتم اما نامش تنها در شناسنامه ام جا خوش کرده بود. اما سایه ای از او بالای سرم حس نمیکردم. اخ که چه احساس بدی بود زمانی که می دیدم سروش در مقابل دیدگان متعجب من با پری می رقصد. اوج حقارت رو زمانی حس کردم که یکی از همسران دوستان مشترک احمد و سروش به میزمان نزدیک شد و در مقابل مامان و بهار و کامیار با لبخند شیطنت باری زمزمه کرد:
-پاییز جون با سروش حرفتون شده؟
بهار نگاهی به من انداخت و در جواب دادن پیشدستی کرد و گفت:
-نه چطور مگه؟
ان خانم خود رو از تک و تا نینداخت و در حالی که روی صندلی خالی می نشست گفت:
-اخه تعجب کردم که سروش با داشتن همسر نازنین و زیبایی مثل پاییز جون با دختری که نه نجابت داره و نه چهره فریبنده می رقصه.
حس کردم چیزی مانند خنجر در اعماق قلبم فرو رفت. سعی کردم خودم رو از تک و تا نیندازم و با لبخندی که به تلخی زهرمار بود به بهار نگاه کردم و جواب دادم:
-نه عزیزم. اینطور نیست پری دخترخاله سروش...
او که کاملاً مشخص بود به ناراحتی که بین من و سروش پیش اومده واقفِ. لبخند پر معنی زد و بعد از معذرت خواهی از میز ما دور شد. دلم میخواست زمین دهن باز کنه و در ان لحظه من رو ببلعه. مطمئن بودم که انها به مشکلی که بین من و سروش پیش اومده مطلع هستند پس چرا او خواست با این کارش من رو حقیر تر کنه. اما سعی میکردم با وجود رنجیدگی چیزی به روی خودم نیارم و این بهار بود که سعی میکرد با عوض کردن بحث فکر من رو از او منحرف کنه. دیگران دوستان سروش و همسرانشان با نگاه هایی مرموز سرتاپای مرا برانداز می کردند و اما چیزی به زبان نمی اوردند. نگاه هایی که اتش به قلبم می کشید و باعث میشد به خودم که با امدنم به ان مهمانی بازار حرفهای دیگران رو داغ کنم و مزحکه دستشان شوم لعنت می فرستادم. ای خدای من چرا به ان مهمانی رفتم. ای کاش جلوی احساساتم رو میگرفتم و نمیرفتم. فوقضش این بود که بنفشه برای چند روزی با من قهر میکرد اما بعد فراموشش میشد. اما من چه؟ من که تا اخر عمرم باید ان خاطره ها رو به کوله بار بدبختی هایم اضافه وحمل کنم. ای کاش می شد خودم رو از زیر بار این همه مصیبت خارج کنم. اصلاً چرا بنفشه اینقدر اصرار به امدنم داشت؟ نکنه خودش هم میدونست سروش به همراه پری خواهد امد؟ نه مطمئناً نمی دانست. بهتره کمی انصاف داشته باشم چون زمانی که خودش هم سروش رو با پری دید خصمانه نگاهشان کرد. بهتره انصاف داشته باشم و بفهمم که این وسط هیچ حسی مانند دلتنگی در وجود سروش نبود بلکه او تنها میخواست با امدنش با پری من رو حقیر کنه که خوب تونسته بود از عهده این کار بربیاد.
برای صرف شام مجبور بودم از صندلی که به ان چسبیده بودم دل بکنم. به همراه بهار و کامیار برای کشیدن غذا بلند شدیم و بهار به مامان گفت:
-برای شما میارم. بنشینید.
همراه انها قدم برمیداشتم و به سمت جایی که غذاها چیده شده بود می رفتیم. قدمهایم به سنگینی کوه بود و سر به زیر انداخته بودم و حس میکردم شانه هایم خمیده شده. صدای شاد دیگران که با هم صحبت میکردند هم نمی توانست ان شادی رو در من ایجاد کنه که لبخند بزنم. دلم پر وبد از اندوه از غوغا و از دلمردگی. سر بلند کردم و به انسانهایی که هر کدام فخر و ثروت از سر و رویشان می بارید نگاه کردم. بعضی از انها مانند قحطی زده ها چنان ظرفهایشان رو پر میکردند که بی اختیار به حالشان افسوس خوردم و سر تکان دادم.خدایا اینها زندگی رو تنها در سیری شکمشان می بینند؟
با دیدن ان همه غذاهای رنگ و وارنگ حس کردم سیر شده ام و میلی ندارم اما برای اینکه حرفی پیش نیاید ظرفی برداشتم و چند تکه جوجه در ظرفم گذاشتم و برای برداشتن نوشابه بهار و کامیار رو ترک کردم و به سمت دیگری از میزهای حاضر در انجا رفتم. با چشمم غداهایی که روی میز ها بود رو نگاه میکردم. انواع اردوها و دسرها و کیک ها. به نظرم رسید کلی برای این غذاها هزینه کرده اند. نگاه از انها گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و به سمت میز نوشیدنی ها رفتم. از میان ان همه نوشیدنی رنگ و وارنگ چشمم به نوشابه ها افتاد و لبخندی زدم و برای برداشتنش دست دراز کردم که در همان لحظه دست کسی برای برداشتن لیوان مورد نظرم دراز شد. با چهره ای در هم سر بلند کردم و از دیدن سروش روبرویم تیره پشتم لرزید. لبهایم به لرزش افتاد. خدای من چرا نمیتونم فراموشش کنم. سعی میکردم بی تفاوت باشم برای همین لبهایم لرزید و چیزی مانند سلام از میانشان خارج شد. سرم رو پایین انداختم و برای برداشتن لیوان دیگری دست دراز کردم و در همان لحظه صدای خشن و دورگه اش رو شنیدم که گفت:
-خوش میگذره؟
با بغض اب دهانم رو فرو خوردم و با خودم فکر کردم پس ان صدای محبت امیزش کجا رفت؟ به چه جرمی اینقدر بی مهر و محبت با من برخورد میکنه؟ جداً اگه روزی بفهمه بی جهت اینقدر من رو ازار داده میتونه خودش رو ببخشه؟ مسلماً اون روز من هیچ وقت نمیبخشمش. ای خدا مینشینم منتظر ان روزی که برگرده و به دست و پام بیفته که اشتباه کرده. اون باید بفهمه که من عشق پاک اون رو با دنیایی از ثروت عوض نکردم. نه نباید او رو تا اون روز ببخشم. مطمئناً اون روز با تمام سخاوتم بهش میگم که بخشیدمش اما حاضر به پذیرشش نیستم. اون هم باید مانند من زجر بکشه. اون هم باید بفهمه چه ظلمی در حق من کرده. اه خدای من. تا ان روز به من صبری عیوب بده. بی اختیار به یاد فرزندی که از او در بطن داشتم افتادم و سعی کردم لااقل اینقدر از سروش نفرت به دل نگیرم تا بتونم فردا حقایق رو به فرزندم در رابطه با پدرش بگویم. اگر انصاف داشته باشم می فهمم که سروش قبل از ان ماجرا خیلی مهربان بود و همتا نداشت اما حالا... اهی از سر افسوس کشیدم و تازه متوجه شدم مدتهاست که به او ذل زده ام اما اصلاً متوجه نبودم. دستپاچه سر به زیر انداختم و دوباره دستم رو برای برداشتن لیوان دراز کردم که اینبار او دستم رو در دست گرمش گرفت. چیزی مانند صاعقه به بدنم خورد. حس میکردم همه بدنم در تب داره میسوزه. چه حسی داشتم نوعش و تشخیصش برای خودم هم مشکل بود. نمیدونستم چه حالی دارم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با ارامش دستم رو از دستش خارج کنم که صدای خشنش به فشاری که بر دستم وارد میکرد اضافه شد و گفت:
-بهتره چیزهایی که میگم رو خوب تو گوشت فرو کنی. تا وقتی اسم لعنتیت توی شناسنامه من هست حق نداری با ابروی من بازی کنی. تو به چه حقی با اون پسره احمق می رقصیدی؟ میخواستی با این کارت ابروی من رو ببری؟
چیزی مثل خنکی در وجودم حس کردم. متوجه شدم به راستی حسادت میکند. او دم از ابرو میزد؟ با تعجب یک تای ابرویم رو بالا بردم و گفتم:
-میشه بپرسم کی اسمم از شناسنامه ات خارج میشه که اون وقت با ابروت بازی کنم؟
رنگ چهره اش هر لحظه بیشتر به سرخی میگرایید. بر دستم فشار بیشتری وارد کرد و لبهای من بیشتر به خنده واداشته شد. حس میکردم هنوز هم دوستم داره و این حرفها رو تنها برای اینکه غرورش لگد مال نشه بیان میکنه. ابرو چیزی نبود. او همچ وقت با این مسئله مشکلی نداشت و من در مهمانی های دوستانش دیده بودم که همسران دوستانش با مردان دیگری می رقصند و وقتی یک بار از او پرسیده بودم که چرا این کار رو میکنند او لبخند زده بود و گفته بود که این مسائل پیش پا افتاده است و در خانواده های عیان مسئله ای نیست. پس چرا حالا داشت دم از بی ابرویی میزد؟ انگار فراموش کرده بود که خودش با پری میرقصید. با خودم میگفتم این همه جسارت ور از کجا اورده ام؟
-ساکت شو و مطمئن باش هیچ علاقه ای به داشتن اسمت در شناسنامه امم ندارم و مطمئن تر شو که به زودی جای اسم بی ابروی تو اسمی جایگزین میشه. کسی که با همه وجودش دوستم داشته باشه و برای پولم نقشه نکشیده باشه.
حس کردم قلبم تیری وحشتناک کشید و عضلات صورتم سخت تکان خورد. او چه میگفت؟ چطور اینقدر سنگدل بود؟ چطور میتوانست این کار رو با من بکند؟ حتماً اون کس کسی نبود جز پری که از او متنفر بودم؟ با اینکه خیلی سعی کردم حالت عادی داشته باشم اما باز هم از در هم رفتگی ابروانم پی به اوضاع خراب درونم برد و لبخندش نشان دهنده این موضوع بود. راستی از عذاب دادن من لذت میبرد؟ اگر اینطور بود اشکال نداشت. بذار با عذاب دادن من. کسی که فرزندش رو در بطن داشت لذت ببره. بلکه کمی از ناراحتی هایش ارام شود. نفس ارامی کشیدم و با لحنی مضطرب گفتم:
-مبارکه. امیدوارم خوشبخت بشی.
دستم رو رها کرد و با ارمش دستش رو برای برداشتن لیوان دراز کرد. سر به زیر انداختم و با لحنی ارام گفتم:
-منتظر احضاریه دادگاه میمونم.
به سمتم برگشت و با همان لبخند بی رحمانه سر تکان داد و گفت:
-مطمئن باش به زودی زنگ خانه تان رو خواهند زد.
و به سرعت از من دور شد. با رفتنش فرو ریختم. بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم سر باز کرد و بی اینکه لیوانی بردارم سر بلند کردم و به اسمان نگاه کردم. تازه ان موقع بود که متوجه اطرافم شدم. چند نفری در اطرافمان ایستاده بودند و با تعجب به من نگاه میکردند و پچ پچ میکردند. سریع قدم برداشتم و از انجا دور شدم. حس میکردم همه افراد حاضر در جشن با انگشتانش من رو نشان میدهند. بی اشتها بودم و حالا اشتهایم کور شد. لعنت به تو سروش که اینقدر عذابم میدهی. طفلک فرزندم چی میکشید از دست این ازارهایی که بر او روا می داشتم.
ظرف غذایم رو روی میز گذاشتم و در مقابل سوال متعجب مادر که میپرسید چرا اینقدر کم کشیده ام گفتم:
-میل ندارم.
نگاهم که به صورت بهار افتاد سر تکان داد و با اشاره ابرو شکمم را نشان داد و من فهمیدم نگران فرزندم است. سر تکان دادم و با چنگال و کادر به جان تکه ای از جوجه افتادم.
هیچ زمانی خاطرات سخت ان شب رو فراموش نمیکنم. اخر شب زمانی که زودتر از سایرین به همراه خانواده ام از بنفشه و احمد خداحافظی میکردم در اغوش بنفشه رفتم و به او گفتم:
-خیلی بی رحمی که دعوتم کردی. میخواستی زجر کشیدنم رو ببینی؟ حالا خیالت راحت شد؟
سر از روی شانه اش برداشتم و او که در چشمانش شراره های اشک دیده میشد سر تکان داد و به ارامی دستم رو فشرد و اما من منتظر عکس العملی از جانبش نشدم و به همان سرعت از احمد خداحافظی و جدا شدم.
روزها بی رحمانه میگذشتند و بی توجه به حال و روز من که روز به روز وخیم تر میشد. بعد از ان شب هر لحظه انتظارم بی جهت ادامه پیدا میکرد تا خبری از سروش برای دادخواست طلاق بیایید. اما انگار او این کار رو نمیخواست بکند. روز به روز شکمم برامدگی اش بیشتر میشد و من تمام زندگیم در وجود فرزند نازنینم که هنوز نمی دانستم چیست خلاصه میشد. برای اینکه مامان متوجه بارداری ام نشه لباسهای گشادی به تن میکردم و با این کار بهار رو به خنده می انداختم. نمیدانستم چرا اما ندایی در درونم فریاد میزد که اگر مادر بداند باردار هستم به سروش خبر خواهد داد. هر لحظه در انتظار شنیدن خبر عروسی او با پری وجودم را می لرزاند و با خودم شبانه روز سعی میکردم جملاتی رو اماده کنم تا فردا در مقابل سوالات متعدد فرزندم مربوط به پدرش بگویم. دوست داشتم همه چیز رو راست به او بگویم. دلم نمیخواست حقیقتی به او نگویم. با اینکه از سروش سخت رنجیده بودم. مخصوصاً از اینکه در بی خبری نگاهم داشته بود اما باز هم دلم نمی امد به فرزندم بد پدرش را بگویم. او حق دشات هر چند کودک که باشد حقیقت ماجرا را بشنود. باید با او روراست باشم. نه ان طور که پدر سروش با او نبود.اگر قرار باشه من هم به فرزندم دروغ بگم با پدر او چه فرقی دارم؟ این روا نبود. پدر سروش با ریا و نیرنگ زندگی زیبای ما رو از هم پاشید و باعث شد فرزندی بی پدر بزرگ شود. باز هم اه حسرت بار بود که در انتهای هر فکری از سینه ام خارج میشد. مامان هنوز از اوردن نام سروش در کنار من در ترس بود گاهی اوقات میدیدم که در خفا به حال من گریه سر میدهد و از خدا به دنبال راه چاره ای برای رفع این افسردگی من بود. تنها در این روزها کسی که محرم اسرارم بود و مرحم دلم یاد خدا بود. اگر لحظه ای از نماز خواندن غافل میشدم فرزندم چنان در درونم بی تابی میکرد که بی اختیار به یاد خدا می افتادم. چه روزها و شبهای سختی بود که با خستگی درس میخواندم و با افسردگی میدیدم که بنفشه شاد و سرخوش از زندگی شیرینی که در کنار احمد دارد سخن میگوید و من با افسوس نگاهش میکردم. دوست نداشتم بهش حسادت کنم اما به راستی دست خودم نبود. خوشبختی او ازارم می داد تنها به این علت که فکر میکردم احمد هم مانند سروش بی وفاست. بنفشه هر بار با دیدن اه های پر حسرت من باز نطقش گل میکرد و از من میخواست تا حقایق رو در مورد خودم و فرزندم و ارغوان به سروش بگویم اما هر بار با لحن تند من مواجه می شد. از ترس برخورد من هیچ سخنی در رابطه با سروش نمی گفت که مبادا برنجم اما خدا میدانست در چه اضطرابی برای شنیدن خبری از او به سر میبرم.محال بود که از سروش حرفی برایم بزند و من حتی به زحمت هم نمیتوانستم زیر زبانش را بکشم تا اوضاع او را بفهمم فقط یک بار در خلال صحبت هایش متوجه شدم که هنوز با پری ازدواج نکرده و ماجرا این بود که داشت گردش روز جمعه شان به کوه رو برایم میگفت و به طور اتفاقی از دهانش پرید و گفت که سروش تنها امده و من از این خبر اتو گرفتم و پرسیدم که چطور با پری نیامده و او من را کشت تا بالاخره گفت که هنوز اتفاقی بین او و سروش نیفتاده و خدا میداند چه جشنی در دلم گرفتم و چقدر در ان چند روز خوشحال شدم. تنها روزهایی که شاد بودم ان روزهای شیرین بود.
پنجمین ماه بارداری ام رو پشت سر میگذاشتم و برخلاف اصرار پزشک معالجم و حتی بهار که میخواستند بدانند فرزندم چیست به سونوگرافی نمیرفتم و ان را به بعد موکول میکردم. راستش می ترسیدم که بدانم نوعش چیست. در دلم دوست نداشتم فرزندم دختر شود تا مانند مادرش بیچاره شود و هم دوست نداشتم پسر شود تا مانند پدرش بی وفا شود. دوست داشتم در بی خبری به سر ببرم و ندانم ان عزیز مادر چیست. همچنان برامدگی شکمم به قدری نبود که کسی متوجه بارداری ام شود اما با این حال کاملاً مراعات میکردم و لباسهایم رو گشاد انتخاب میکردم تا کسی متوجه موضوع نشود.
نمیدانم رفتارم در دانشگاه چطور بود که بچه های دانشگاه به شکراب بودن رابطه من و سروش پی برده بودند و این موضوع باعث شده بود که یک بار هم پیمان با پرویی از من خواستگاری کند به طوری از کار او عصبی شدم که کم مانده بود دوباره عنان اختیار از کف داده و گونه اش رو با سیلی گلگون کنم. نمیدانستم چطور به خودش این اجازه رو داد و من با فریاد به او گفته بودم که هنوز متاهل هستم. گرچه او باور نکرد و من مجبور شدم دست به دامن بنفشه و بهار شوم و انها بودند که بالاخره بر هر طریقی بود شر او را از سرم باز کردند. همین موضوع تلنگری شد که من حلقه ام رو که از شب عروسی بنفشه به بعد از دستم خارج کرده بودم دوباره به دستم بندازم. بعد از ماجرای عروسی بنفشه به قدری از شنیدن خبر ازدواج سروش رنجیده بودم که حتی سمت حلقه ازدواجمان نرفتم. اما حالا باید دوباره حلقه را به دستم می انداختم تا از گزافه گویی دیگران و مخصوصاً مزاحمتهای پیمان و احتمالاً دیگران راحت شوم. روزی که حلقه ازدواجمان رو به دستم انداختم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. به قدری گریستم که حتی مامان هم متوجه ناراحتی ام شد و به سراغم امد. ان قدر دلگیر بودم در ان روز پنجشنبه دلگیر که بی اختیار در اغوش مامان فرو رفتم و نرم نرم برایش توضیح دادم که پیمان از من خواستگاری کرده . زمانی که مامان اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد در نگاهش چیزی دیدم که ته قلبم را لرزاند. برخلاف من مامان هیچ از این موضوع ناراحت نشد و حتی با خوشحالی اذاعان داشت که این موضوع نشان دهنده این است که پیمان من رو از سروش بیشتر دوست داره و به قدری ذوق زده شده بود که به قول خودش می توانست با این کار خانواده سروش رو سنگ رو یخ بکنه. از وضع مادی و خانواده پیمان برای مادر قبلاً گفته بودم و مامان هنوز روز عروسی بنفشه رو به یاد داشت مخصوصاً سماجت های ان شب پیمان رو. اما حرفهای مامان باعث شد از کوره در بروم و با عصبانیت سر مامان فریاد بزنم. اخ که چقدر از خودم بیزار شدم وقتی او را رنجاندم. اما ...
مدتی از ان ماجرا میگذشت و من بی توجه به اطرافیانم خودم رو در فرزندم و درسهای دانشگاهم غرق کرده بودم. به خاطر توجه زیاد بهار در این مدت وزنم بیشتر شده بود و در اواخر پنج ماهگیم به سر می بردم.انگار عزیز دلم مادرش رو درک می کرد که ازاری برایم نداشت. این موضع باعث تعجب پزشکم هم حتی شده بود. به هیچ چیز خاصی ویار نداشتم و نسبت به بوی غذاها واکنش نشان نمیدادم.
چیزی به عید نمانده بود و ان روز اخرین روزی بود که در دانشکده کلاس داشتیم. کلاسهای بهار سه روزی بود که تمام شده بود و من بنفشه هم به علت مهم بودن ان جلسه و اصرار بیش از حد استاد که سختگیری شدیدی در مورد حضورمان داشت زحمت حضور در کلاس رو به خودمان دادیم. با اینکه چیزی به بهار نمانده بود اما هوا هنوز سردی خودش را داشت. بر حسب اتفاق ان روز مانتویی پوشیده بودم که کمی از برامدگی شکمم رو مشخص می کرد و با اینکه کسی از دوستانم متوجه این موضوع نشده بنفشه سر به سرم می گذاشت و این مسئله را گوشزد می کرد. حرفهایش به خنده ام انداخته بود و چیزی در دلم غوغا می کرد. از صبح ان روز دلشوره خاصی به سراغم امده بود و نمی دانستم موضوع از چه قرار است. برای همین زیاد به حرفهای بنفشه اهمیتی نمی دادم و او هم بی توجه به اوضاع من حرفهایش رو تکرار می کرد. سر به زیر انداخته بودم و کلاسورم رو به سینه ام چسبانده بودم و با خودم هر دعایی که بلد بودم رو می خواندم و در دل دعا میکردم اتفاق خاصی نیفتد. همین که از محوطه دانشگاه خارج شدیم سر بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم که بی اختیار نگاهم در دو جفت چشم سیاه گره خورد. پاهایم به زمین چفت شد و دهانم نیمه باز ماند. در دلم غوغایی به پا شده بود. همان لحظه جنینم لگد محکمی به پهلویم زد و پهلویم شدیداً تیر کشید. بی اختیار ابروانم در هم گره خورد و کلاسورم از دستم افتاد و با دستم پهلویم رو گرفتم . بنفشه که متوجه من بود با وحشت دستم رو گرفت و گفت:
-چی شده پاییز؟
هنوز سروش رو ندیده بود. اشک در چشمانم حلقه بست و با بی قراری با دست به او اشاره کردم که چیزی نیست. اما درد وحشتناکی در پهلویم پیچیده بود. بی اختیار با صدای ارامی زمزمه کردم:
-مامان جون چی شد؟
بنفشه که برای برداشتن کلاسورم خم شده بود نگاهم کرد و اشکی که در چشمانم حلقه بسته بود رو دید و در حالی که لبخند می زد گفت:
-وای چه نازنازی.
لبخند زدم و سعی کردم بی اهمیت به درد پهلویم صاف بایستم. دوباره نفس عمیقی کشیدم و کلاسورم رو از دست بنفشه گرفتم که همان لحظه او نگاهش به سروش افتاد و دست من رو که در دستش بود سخت فشرد. من هم سر بلند کردم و او را دیدم که به سمت ما می امد. با اینکه سعی میکردم خوددار باشم اما دست خودم نبود و بی تابی می کردم. پهلویم هنوز تیر می کشید. با خودم گفتم که چطور در طول این مدت همچین کاری نکرده بود و حالا با دیدن باباش شیطنتش گل کرد. از این فکر خنده ام گرفت و سر تکان دادم و حالا دیگر سروش درست روبروی ما رسیده بود.
-سلام بنفشه .
پوزخند بر لب داشت و به چشمانم نگاه کرد و من بی اختیار پیشدستی کردم و زیر لب سلام کردم.
او هنوز نگاهم می کرد بی انکه جواب سلامم رو بدهد که بنفشه زمزمه وار گفت:
-سلام سروش اینجا چی کار می کنی؟
سروش بالاخره نگاه از صورت من گرفت. با خودم گفتم که چقدر بی اعتناست. چقدر بی تفاوتست. برخلاف او دل در سینه ام چنان بی تابی می کرد که چیزی به فریاد زدنم نبود. دستم رو به سمت گلویم بردم و از زیر مقنعه دستم رو روی گلویم فشردم تا بلکه راه نفسم باز بشه.صدای سروش مانند جویبار ارامشی بر اتش اضطرابم فرو ریخت و ارام گرفتم. حتی فرزندم در بطنم ارام گرفت . با این حال هنوز ضربه های ارامی به شکم و پهلویم می زد. انگار او هم متوجه شده بود.
-احمد باهام تماس گرفت و گفت که می خواسته بیاد دنبالت و مثل اینکه کاری براش پیش اومده و نمی تونه بیاد. برای همین از من خواست بیام دنبالت برسونمت. جایی میخواستی بری؟
بنفشه با تعجب به من نگاه کرد و من با خودم گفتم که چطور او به من نگفته که احمد به دنبالش می اید. بنفشه لحظه ای بعد ارام شد و در حالی که دستش رو به روی پیشانی اش می گذاشت لبخند زنان گفت:
-اهان اره. فراموش کرده بودم. چه خوب شد که اومدی میخواستم برم خونه ماماینا.
سروش لبخند زد و گفت:
-باشه هر جا بری می رسونمت.
و بعد به من نگاه کرد. در نگاهش شراره های خشم بیداد می کرد. سر به زیر انداختم و او گفت:
-حال مادر جون و بهار چطوره؟
از اینکه حال ماماینا رو می پرسید بدون اینکه سلامی به من کرده باشه خیلی ناراحت شدم. اما برای اینکه نشان بدم نسبت به او بی اهمیت هستم سر بلند کردم و با لبخند مصنوعی که به لب داشتم گفتم:
-خوبن. خیلی خوب.
لبخندش پررنگتر شد و با نیش زبانش گفت:
-کاملاً مشخصه.
و به من اشاره کرد. بی اختیار ابراوانم در هم گره خورد. او به چاقی ام اشاره می کرد. مطمئناً از مراسم ازدواج بنفشه به اون ور وزنم افزایش پیدا کرده بود و صورتم تپلتر شده بود و او به این موضوع اشاره می کرد. با بغض سر تکان دادم و بی اهمیت به او رو به بنفشه گفتم:
-خوب بنفشه جون عید بهت خوش بگذره .
بنفشه دستم رو فشرد و با لبخند مهربانی گفت:
-فدات بشم عزیزم حتماً بهم سر بزن منم میام دیدنت.
سرم رو تکان دادم و گفتم:
-حتماً . به احمد هم سلام برسون و جای من عید رو بهش تبریک بگو.
بنفشه دستم رو محکم تر از قبل فشرد و گفت:
-پاییز یادت نره خیلی مواظب خودت باش. به همه سلام برسون و در ضمن من دلم میخواد عید که می بینمت از این هم تپل تر شده باشی. حواست باشه تو باید خیلی مواظب خودت باشی.
با تعجب نگاهش میکردم که با لبخند مرموزی چشمکی زد و من بی اختیار خنده ام گرفت و در ادامه بازی او گفتم:
-حتماً. مطمئن باش خیلی مواظبم. خوب دیگه مزاحمت نمیشم. یادت نره سر سفره هفت سین برام دعا کنی.
خم شد و صورتم رو بوسید و بعد اهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
-مواظب جیگر خاله باش.
او را از خودم جدا کردم و در حالی که میخواستم به سراعت از او دور شوم نیشگونی از لپش گرفتم و به همان اهستگی گفتم:
-حواسم هست بهش .
. بعد با نگاهی به صورت کتعجب سروش زیر لب خداحافظی کردم و به سرعت از انها جدا شدم. از اینکه سروش از من دعوت نکرده بودم به شدت ناراحت شدم. او هنوز همسرم بود. چقدر بی وفا بود خدای من این مرد. اهی کشیدم و به یاد ان لگد محکمی که به پهلویم خورد افتادم و لبخند به لب اوردم و به کودکم که دیگر حرکتی نمی کرد شکایت پدرش رو کردم.
تازه به خانه رسیده بودم که تلفن همراهم به صدا در امد. کیفم رو روی تختم گذاشتم و با دیدن شماره بنفشه لبخند به لب اوردم.
-الو سلام.
-سلام خوبی؟
-چیه زنگ زدی بپرسی خوبم یا نه؟ ما که الان با هم بودیم.
خندید و گفت:
-نه خره زنگ زدم خبر بهت بدم.
-حالا چه خبر؟
-خبر دارم در حد تیم ملی.
لبه تخت نشستم و پرسیدم:
-خوب؟
-حالا هی بگو احمد بده. شوهرم گله گل به خدا.
خندیدم و گفتم:
-بر منکرش لعنت.
-بین حرفم نپر بذار حرف بزنم عجله دارم.
-خوب بگو.
-اصلاً امروز قرار نبود احمد بیاد دنبالم شوهرم مثلاً پیش خودش گفته یه کاری کنه شما دو تا با همدیگه اشتی کنید و برید سر خونه زندگیتون برای همین به این بهونه خواسته سروش رو بکشونه دم دانشگاه.
با خودم گفتم که چقدر هم سروش برای دیدن من امده بود.
-وای پاییز نمیدونی چقدر این پسر کنجکاوی کرد. از اون موقع که سوار ماشین شدیم همش از تو پرسید طوری که اخرش کلافه شدم و بهش گفتم که خیلی ناراحتی برو از خودش بپرس.
چیزی در دلم غنج زد.
-چی میپرسید:
-خیلی کنجکاو شده بود راجع به اینکه گفته بودم باید مواظب خودت باشی.میپرسید مگه چی شده و منم همش یه جوری پیچوندمش اما خیلی تیزه و حتی شنیده بودم که گفتم مواظب جیگر خاله باش.
با تعجب گفتم:
-دروغ میگی.
-به خدا.
خندیدم و گفتم:
-خوب؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-هیچی دیگه منننم ازش پرسیدم میخواید چی کار کنید اخرش میخواید برگردید سر خونه زندگیتون یا نه؟ اونم عصبی گفت که محاله اما پاییز به خدا من مطمئنم که هنوز دیونه وار دوستت داره. پاییز تورو خدا بچه بازی در نیار و بیا برو باهاش حرف بن. پاییز به خدا فردا اون بچه بزرگ میشه و هزار تا مشکل واست پیش میاره. تو باید سایه سر داشته باشی. پاییز تو رو خدا از خر شیطون پیاده شو. به خاطر من به خاطر خودت لااقل به خاطر اون بچه. اینجوری هم خودت داری عذاب میکشی هم سروش بدبخت.
اشکی که روی گونه ام چکید رو پاک کردم.
چرا این ها هیچ کدام من رو درک نمیکردند؟ چرا نمیفهمیدند که سروش با غرور من بازی کرده بود؟چرا نمیفهمیدند که بدترین ناسزاها رو بارم کرده بود و با زنهایی مقایسه ام کرده بود که حتی در شان هم کلام شدن با انها نبودم. چرا چرا چرا؟ چرا همه سنگ فرزندم رو بر سینه میزدنند؟ من خودم میتونستم اون رو بزرگ کنم. به بهترین نحو. حتی بدون کمک سروش . مگر سروش چه میکرد؟ هیچ . جز اینکه پول خرج میکرد. راستی گفتم پول. من هم پول داشتم. از همان پولهایی استفاده میکردم که در بانک به نامم بود. این پولها حق فرزندم بود نباید به انها اجازه میدادم که فرزندم رو از من جدا کنند. همین پولها باعث جدایی من و سروش شده بود و حالا باید ضامن سعادت فرزندم شود.
با دلخوری میان نصیحت های بدون مکث بنفشه پریدم و بعد از اینکه برای هزارمین بار مانند همیشه او را از خودم رنجاندم تلفن رو قطع کردم. روی تختم نشسته بودم و نگاهم به روبرو در اینه به چهره خودم بود. چهره ای که در اینه می دیدم برای خودم هم غریب بود. این پاییز همون پاییزی نبود که می شناختم. این پاییز در مقابل ان نگاه گرم تنها بت یخی بی احساسی بود که همه حسش به زندگی در وجود فرزند و مادر و خواهرش خلاصه میشد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دوباره به یاد فرزندم بیفتم و لبخند بزنم.
لباسهای بیرونم رو از تنم کنده بودم و داشتمپیرهن بلند و گشادی به تنم میکردم که در اتاقم بی مقدمه باز شد و مامان در استانه در ظاهر شد. چنان از ورودش جا خوردم که اصلاً حواسم به پوشاندن شکمم نبود. مامان با چشمانی گرد از حیزت به شکمم ذل زده بود. با سختی اب دهانم رو فرو خوردم و با خودم زمزمه کردم که امروز روز محاکمه است. چرا امروز من اینقدر سورپرایز میشم؟ خدا به دادم برسه . معلوم نیست مامان چطور میخواد با این جریان کنار بیاد. ای کاش بهار بود تا دست به دامن او میدم. اما افسوس او هم منزل نبود. نفسم رو به سختی بیرون فرستادم و در مقابل نگاه بهت زده مامان با ارامش لباسم رو به تنم کردم. پس ان همه دلشوره از صبح بیخود نبود. ان از برخوردم با سروش و این هم از برخوردی که به طور حتم به مشاجره تبدیل میشود با مامان. مامان همچنان سخت و متحیر بر جا مانده بود. موهای بلندم رو جمع کردم و با همان ارامش مصنوعی بالای سرم گره زدم. قدم از قدم برداشتم و به سمت مامان رفتم. نگاه مامان همچنان روی شکمم زوم شده بود. به سمتش رفتم و در کنارش ایستادم. سعی کردم با خلاصه ترین و ارامش بخش ترین کلمات موضوع را با او در میان بگذارم. نگاهش سرد و بهت زده بود. با اینکه می ترسیدم اما ندایی از دورنم به ارامشم می خواند. دستش را در دستم گرفتم. دستانش سرد بود. از دیدگان متعجبش وحشت کرده بودم. زمزمه کردم:
-مامانی عزیزم ببخش اگه تا حالا چیزی بهت نگفتم. مجبور بودم.
اما او هیچ حرکتی نمیکرد. باز اب دهانم رو فرو خوردم و گفتم:
-از اینکه تا حالا بهت نگفتم شرمنده ام. اما باور کن منتظر فرصت بودم تا جریان باردار بودنم رو بهت بگم.
و بعد دست سردش رو روی شکمم گذاشتم و با لبخند گفتم:
-نمیخوای بهم بگی بچم پسره یا دختره؟
از چشمای عسلی رنگ مامان قطره ای اشک به روی گونه اش سرازیر شد و چیزی در قلبم فرو ریخت. حی کردم کسی در سینه ام مشت می کوبه . مامان هنوز نگاهش به شکم برامده من بود. باز هم ادامه دادم:
-مامانی این بچه من و سروش. حاصل عشق ما. مامانی بیا ببین چقدر بچه ام مهربونه. بیا ببین که این عزیز من رو به زندگی گره زده. حالا خودت بگو چطور میتونستم بهت بگم وقتی میگفتی بچه رو نباید نگه دارم؟
بغضم ترکید و بی اختیار خودم رو در اغوش مامان انداختم و به گریه افتادم. نه این محال بود من بدون حضور عزیز دلم می مردم. نوازش دستهای مامان بعد از مدتی روی سرم اغاز شد و بعد هم زمزمه های شیرینش که چون ابی بر روی اتش احساسات غلیان کرده ام بود.
-چرا این فکر رو در مورد من کردی؟ مگه من مادر نبودم عزیز دلم؟ چطور دلم میومد بگم جیگر گوشه ات رو از خودت جدا کنی زمانی که خودم دو تا جگر گوشه داشتم؟ چرا فکر کردی من با عشق تو زندگی نمی کنم؟ چرا فکر کردی کسی رو که تو دوست داری رو من دوست ندارم؟ فقط به خاطر اینکه با سروش نیستی؟ سروش نیست اما من که میدونم هنوز عاشقشی. میدونم که هنوز شبا به یادش بالش زیر سرت رو تر میکنی و به یاد خاطراتش نفس میکشی.من که هنوز می بینم با شندین اسمش رنگ از روت می پره. من که میدونم اون هم هنوز دوستت داره و به خاطر همین هنوز دادخواست طلاق نداده. فکر نکن چون چیزی بهم نمیگی از همه چیز بی خبرم. نه من همه چیز رو میدونم . گرچه دیر فهمیدم. اما بالاخره فهمیدم. همه چیز رو از زبون بنفشه شنیدم. اونقدر قسمش دادم تا حرف زد. هر کاری کردم بهار چیزی بهم نگفت مجبور شدم برم سراغ بنفشه و از اون بپرسم. عزیز دل مامان. پاییز قشنگ این چه کاری بود که کردی؟ چرا فکر کردی میتونی سر اون کفتار پیر رو ملاه بذاری؟الهی مامان فدای اون دل عاشقت بشه چرا نمیذاری حقیقت رو به سروش بگیم؟
گریه ام به هق هق تبدیل شد و در اغوش مامان به ارامش رسیدم. الهی فدای مامان مهربونم بشم.
از ان روزی که مادر پی به راز نوزاد کوچک و عزیزم برد بیش از پیش در نزد او عزیز شدم. گاهی ان قدر به من محبت میکرد که شرمنده او میشدم. هر چیزی که پیدا میکرد و در نظرش برایم مفید بود را برایم تهیه میکرد و به اصرار ان را به خوردم می داد. از داروهای گیاهی گرفته تا جوشانندنی ها و خورندنی ها. گاهی انقدر میخوردم که از فهمیدنش پشیمان میشدم و بعد شرمزده از او تشکر میکردم. به گمانم در ان مدت چند کیلو زن اضافه کرده بودم و پزشکم خیلی از این موضوع راضی به نظر می رسید. به نظر مامان فرزندم پسر بود و او با حدسیاتی که می زد من و بهار رو به خنده می انداخت و حتی گاهی بهار با شیطنت به او میگفت پس دیگه چرا علم و تکنولوژی پیشرفت کرد. دیگه چرا اینهمه دستگاه واسه سونوگرافی گذاشتن؟ بذار یه پلکارد بزنیم بالای در خونه که همه بیان اینجا سراغ مامان. و با این حرفش من از خنده دل درد میگرفتم و مامان با چشم و ابرو به او اشاره میکرد و با تهدید می گفت که جوجه رو اخر پاییز میشمارند. از اینکه در نظر مامان فرزندم پسر بود باعث شده بود که شب و روز برای انتخاب اسمی زیبا که به نام سروش بخورد فکر کنم.
ادامه دارد....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید