نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و دوم
عید با همه سر سبزی اش بالاخره از راه رسید و با خودش گرچه شور و انرژی خاصی را اورد اما دل من به یاد سال گذشته و لحظه هایی که با سروش تنها در پذیرایی خانه زیبایمان نشسته بودیم پر میزد. با خودم میگفتم الان سروش در چه وضعیتی اسنت؟ ایا درست مثل سال گذشته برای گذشتن سبزه که به من کمک کرده بود سبزه گذاشته؟ ایا سر هفت سین کوچکی که با هم تزیینش کرده بودیم نشسته؟ این ایاها و یاداوری ان روز غم غریبی به دلم چنگ انداخته بود. ان سال عیدی متفاوت از سالهای دیگر داشتم. عقربه ها ساعت ده شب را نشان میداد و نرم نرمک باران بر فراز سقف منزلمان فرو میریخت و با خودش نوید شادی می اورد. سر سفره کوچک اما پر از شگفتی ما من و بهار و مادر و کامیار نشسته بودیم. چشم به تلوزیون دوخته بودم و باز هم مانند هر سال به یاد خانه باغ و کلبه کوچک خودمان و قران خواندنهای پدر افتادم. مامان با ارمش به تنگ بلوری ماهی سر سفره نگاه میکرد و بهار حافظ رو ورق میزد و کامیار قران میخواند. صدای نرم هر کدام با صدای مجری تلوزیون مخلوط شده بود و من بی انکه بخواهم اشک به چشمم نشسته بود. از تسرم حتی پلک نمیزدم تا بغض فرو خروده ام نشکند. فرزندم در شکمم تکانی خورد و من بی اختیار بغضم ترکید. برای اینکه بقیه را متوجه گریه های خودم نکنم سر به زیر انداختم و به لباسم چشم دوختم. موهایم از زیر شالم بیرون زده بود انها را بدون اینکه مرتب کنم به حال خود رها کردم. بی اختیار تمامی تصاویر سال گذشته از جلوی چشمم میگذشت. من بودم و سروش و ان سفره شیرین و کوچک. اینه و قرانی که در دستهای لطیف سروش بود. صدای زیبا و گرم او بود که با ارامش میخواند. ان یال اولین سالی بود که با یاد پدر بغض غریب گلویم را نفشارد و تنها به یاد او و قبرش فاتحه ای خواندم . بعد از اینکه توپ را در کردند سروش قران را بوسید و بعد دستم رو در دستش فشرد و اولین بوسه سال جدید رو بر روی گونه هایم کاشت و با سرخوشی ان را یاداور کرد که بوسه اولش پر از محبت بود و من را به خنده انداخت. من هم او را بوسیدم و با شیطنت در اغوشش فرو رفتم و زمزمه کردم که اولین چیزی که در ابتدای سال حس میکنم اغوش گرم اوست. اه خدای من چه روز شیرینی بود. با اینکه پاسی از شب گذشته بود اما من و او بی انکه اهمیتی به عقربه های ساعت بدهیم و یا اینکه خسته شویم روبروی هم نشسته بودیم و تنها هالوژن داخل پذیرایی اتاق را روشن میکرد. موهایم روی صورتم ریخته بود و او با دستهای مهربان و گرمش ان رو از روی گونه ام کنار میزد و باز هم موهایم لجوجانه به روی گونه ام میریخت و سروش با خنده باز هم این کار را انجام میداد و عجیب این بود که از انجام این کار احساس لذت میکرد. ان شب هر دو با هم به نشسته بودیم و مشاعره می کردیم . هیچ گاه فراموشم نمیشود ان شب زیبا و رویایی را و در اخر سروش با خواندن ترانه زیبایی خوشی ان شب را بر من تمام کرد.
اهی از سر افسوس کشیدم و سر بلند کردم و متوجه شدم همه نگاه ها به صورت من دوخته شده. لبخند تلخی زدم و همان لحظه مجری اغاز سال جدید را تبریک گفت و من در میان گریه خودم را در اغوش بهار انداختم. بهار گونه ام را میبوسید و سال جدید رو تبریک میگفت. عجیب بود که انها شرایطم را درک میکردند و تنها نگاه پر تعجب کامیار بر روی صورتم بود که عذابم میداد. از نظر او گناه میکردم که خودم رو عذاب میدادم و اگر به انها اجازه میدادم حقیقت رو به سروش میگفتند. مامان هم با گریه من رو در اغوش کشید و هم به من هم به کودکم سال جدید را تبریک گفت.
روزهای سال جدید تنها روزهایی بود که با وجود تعطیلی دانشگاه به من خوش گذشت. به همراه کامیار و خانواده اش به مسافرت رفتیم و در این سفر خیلی به ما خوش گذشت . خانواده او انگار انسان نبودند و به راستی فرشته بودند. مامان از این موضوع ناراحت بود که امکان دارد وضعیت من رو به روی بهار بیارند اما انها انقدر مهربان بودند که حتی چیزی در رابطه با وضعیتم به رویم نیاوردند. بهار خانواده مناسبی را انتخاب کرده بود و حقیقتاً لایق خوشبختی بود.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتم به دیدن احمد و بنفشه رفتم . انگار خودم هم فراموش کرده بودم که احمد از ماجرای بارداری من بی اطلاع است. یعنی تمرکزی روی این موضوع نداشتم. وقتی که احمد با من روبرو شد رو اصلاً فراموش نمیکنم. تازه از اغوش بنفشه بیرون امده بودم که احمد با نگاه میخکوبش به روی شکمم توجه ام رو جلب کرد. تازه به خودم امدم و متوجه برامدگی شکمم شدم. حالا دیگر هفت ماهه بودم و شکمم گرچه زیاد برامده نبود اما کاملاً مشخص بود که باردار هستم. لبخند تلخی زدم و بی توجه به او گفتم:
-عیدت مبارک باشه احمد خان. اینجوری تحویل میگیری مهمونت رو ؟ دست مریزاد بابا.
او که تازه به خودش امده بود سری تکان داد و با وحشت گفت:
-باورم نمیشه تو بارداری پاییز؟
سرم را تکان دادم و رو به بنفشه که با چهره ای درهم نگاهمان میکرد کردم و گفتم:
-نه بنفشه جون این شوهرت ما رو نمیخواد تحویل بگیره.
احمد با استرس گفت:
-بیا بنشین پاییز.
لبخند زدم و به سمت مبلی که او اشاره کرده بود رفتم. کیفم رو به روی مبل کناری ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. گرچه ظاهرم ارام بود اما باطنم طوفانی بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا احمد رو فراموش کرده بودم. انگار چون مادر به وضعیتم پی برده بود همه دنیا فهمیده بودند. اگر به سروش بگوید چه؟ از این رو با وحشتن به بنفشه نگاه کردم. بنفشه که متوجه اضطرابم بود لبخند زد و گفت:
-خوب پاییز جون تعریف کن ببینم مسافرت خوش گذشت؟
زیر چشمی به احمد که در خودش فرو رفته بود نگاه کردم و گفتم:
-اره جات خالی . شما چی کار کردید؟ جایی نرفتید؟
بنفشه هم به احمد نگاه کرد و سرش را به ارامی تکان داد و گفت:
-چرا با دوستای احمد رفتیم شمال.
احمد که نام خودش را شنیده بود سر بلند کرد و نگاهم کرد. لبخندم را پررنگتر کردم و گفتم:
-حالا چیکارها کردید؟
او سرش را تکان داد و بی توجه به موضوع بحث ما گفت:
-هیچی شرکت رو تعطیل کردیم.
من و بنفشه نگاهی با هم رد و بدل کردیم و زدیم زیر خنده. احمد با تعجب نگاهمان کرد که بنفشه از روی مبل بلندشد و به سمت میز رفت و بعد در همان حال گفت:
-بهار و مامانت چطورن؟ استاد خوبه؟
خندیدم و گفتم:
-تو هنوز بهش میگی استاد؟
بنفشه با ظرفی که محتویاتش اجیل بود به سمت من امد و ظرفی را جلوی من و دیگری را جلوی احمد گذاشت و گفت:
-راستش یه کم سخته برام به اسم صداش کنم. اسمش چی بود؟
لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-کامیار.
بنفشه سر تکان داد و گفت:
-تا تو کمی اجیل بخوری الان برمیگردیم.
و بعد رو به احمد گفت:
-احمد جان میای کمکم؟
احمد با لبخند معذرت خواهی کرد و با بنفشه من را ترک کردند. نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم مطمئنم که بنفشه او را قانع خواهد کرد.
وقتی با بنفشه از اشپزخانه خارج شدند با عصبانیت در حالی که روی مبل نشسته بود گفت:
-این چه مسخره بازیه که تو راه انداختی؟ چرا به سروش نمیگی بارداری؟
نگاهی به بنفشه انداختم و گفتم:
-دلیلی برای دونستن سروش وجود نداره. اون اگه حقیقت ماجرا رو بدونه بچه ام رو ازم میگیره.
-ببین پاییز من از چیزی که بین تو و سروش اتفاق افتاده خبر ندارم و نمیدونم شما دو تا با اون همه علاقه چرا از همدیگه جدا شدید. تا امروز هم هر چقدر به بنفشه اصرار کردم حقیقت ماجرا رو بهم نگفته و سروش هم چندان تمایلی به ابراز حقیقت ماجرا نداره و هر بار به بهانه نداشتن تفاهم بحث پیش اومده رو تموم میکنه. من که باورم نمیشه اون همه علاقه به این سرعت فروکش کنه. اگر سروش تو رو دوست نداره چرا طلاقت نمیده؟ چرا با پری ازدواج نمیکنه؟ و اما تو... اگه سروش رو دوست نداری چرا فرزندش رو داری ؟ چرا سقطش نکردی؟ چرا میخوای یه بچه رو بی پدر بزرگ کنی؟ ببین پاییز بهتره این مسخره بازی رو هر چه زودتر تمومش کنید. هر دو تون بهتر از من میدونید که هنوز به هم وابسته اید. از طرف سروش مطمئنم. اون روزی که بهش گفتم این پسره همکلاسیت اومده خواستگاریت به قدری عصبی شده بود که نزدیک بود تصادف کنه. بعد هم اونقدر بی تاب بود که باور نکرد من بهش گفتم که تو بهش جواب منفی دادی و اومد از بنفشه پرسید. تو هم مطمئنم اگر دوستش نداشتی به خواستگارت جواب منفی نمیدادی.چرا تموم نمیکنید این بازی کهنه رو؟ چرا عذاب میدید خودتون رو ؟ اگه تو کاری نمیکنی من دو سر این کلاف رو پیدا میکنم و بهم گره میزنم.
با وحشت سر بلند کردم و در میان اشکهایی که صورتم رو پوشونده بود به احمد نگاه کردم و با بغض گفتم:
-احمد تو رو به جان بنفشه قسم میدم همچین کاری رو نکنی.
احمد عصبی فریاد زد:
-چرا قسم میدی لعنتی؟
و بعد با عصبانیت به سرعت از پذیرایی خارج شد و چند لحظه بعد صدای در رو شنیدم که به شدت بهم برخورد کرد.
با خودم زمزمه کردم:
-ای کاش میدونست حقیقت ماجرا چیه. ای کاش میدونست این سروش بود که من رو داغون کرد. ای کاش میدونست من در نظر سروش با دخترهای هرزه خیابانی فرقی ندارم.
گریه ام شدت گرفت و در حالی که چشمام رو با دستام پوشونده بودم گریه میکردم. چند لحظه بعد گرمی دستای بنفشه روی دستام حس کردم. دستام رو از چشمم جدا کردم و با بغض گفتم:
-بنفشه چی کار کنم؟
بنفشه من رو در اغوش کشید و اطمینانم داد که احمد کاری نخواهد کرد تا زمانی که من بخوام. و بعد برای اینکه روحیه ام رو عوض کنه به اتاقش رفت و وقتی برگشت در دستش چند دست لباس نوزادی زیبا بود.
با خنده گفتم:
-وای اینا چقدر نازه.
دستم رو گرفت و گفت:
-ببین چقدر نرم و لطیفه.
دستم رو روی لباس کشیدم و لطافتش حسی مرموز به بدنم منتقل کرد.
-حالا این نی نی خشگلت کی دنیا میاد؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
-18 خرداد.
-چشمکی زد و گفت:
-دخمله یا پسرله؟
به لحن کودکانه اش خندیدم و گفتم:
-پسر.
او گونه ام رو بوسید و گفت:
-دارم برای دیدنش لحظه شماری میکنم.
دستم رو در دستش گرفت و گفت:
-دوست داری شبیه سروش باشه یا تو؟
بدون لحظه فکر گفتم:
-دلم میخواد شبیه سروش باشه. مهربونیش. ارامشش. زیباییش. غرورش. همه چیزش.
بنفشه دستم رو نوازش کرد و گفت:
-نمیخوای بهش بگی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-میخوام ببینم کی میفهمه در مورد من اشتباه کرده. اون روز بهش میگم که چقدر از نبودنش عذاب کشیدم. با اینکه میدونم اعتراف خیلی تلخیه اما باید اعتراف کنه که در موردم اشتباه کرده.
بنفشه اه عمیقی کشید و من ادامه دادم:
-میخوام اسمش رو بذارم سامان. قشنگه؟
در میان اشکی که چشمانش رو تر کرده بود لبخند زد و سرش را تکان داد.
بالاخره ان روزی که در تمام این مدت انتظارش را میکشیدم فرا رسید. از قبل روز عمل را هماهنگ کرده بودم و همراه بهار و مامان و البته کامیار به بیمارستان رفتیم. استرس خاصی وجودم را فرا گرفته بود. فرزندم در شکمم بی تابی میکرد و هر لحظه منتظر ورودش به این دنیا بود. دلم میخواست زودتر او را در اغوشم بگیرم و بر دستهای کوچک و مهربانش بوسه بزنم. به قدری به او عادت کرده بودم که حس میکردم نفسم به نفسش وابسته است. خیلی دوستش داشتم و بی قرارش بودم. از اتفاقات ان روز تنها استرسی که داشتم رو به یاد دارم. وقتی به اتاق عمل رفتم چشمم به ساعت دیواری افتاد و دیدم که عقربه ها ساعت هشت صبح را نشان میدهد. دکتر امپولی تزریق کرد و به نرمی گفت:
-تا 10 بشمار.
لبخند تلخی زدم و به جای اینکه تا 10 بشمارم با خودم گفتم چی میشد وقتی چشمام رو باز میکنم سروش رو اولین کسی باشه که بالای سرم ببینم. چه لحظه ی شیرینیه...
و بیشتر از اون نتونستم فکر کنم و به خوابی شیرین فرو رفتم.
وقتی چشم باز کردم درد به سراغم امد. در ناحیه شکمم درد وحشتناکی حس میکردم صدای گریه بچه ای را میشنیدم اما نای تکان خوردن نداشتم. پرستار با لبخند گفت:
-تبریک میگم بهت یه پسر خوشگل به دنیا اوردی.
به سختی لب باز کردم و گفتم:
-سالمه؟
پرستار لبخندش را پررنگتر کرد و گفت:
-نگران نباش.
برخلاف انچه ارزو داشتم اولین نفر مامان بود که بالای سرم ظاهر شد .وقتی برای شیر دادن پسرم را در اغوشم گذاشتن بغض گلوم رو گرفت. سامان عزیزم اندام نحیفش رو از من به ارث برده بود و موهایش مانند موهای سروش لخت و مشکی بود. در تک تک اعضای چهره اش زیبایی دلنشیتنی موج میزد. با اینکه نمیشد تشخیص داد به چه کسی شبیه است اما مامان با لبخند خاطر نشان کرد که چهره اش بی شباهت به سروش نیست. بهار او را نوازش کرد و من را به شیر دادنش تشویق کرد.زمانی که او با رامش در اغوشم شیر میخورد بی اختیار اشک می ریختم و پرستاری که برای نظارت بالای سرم ایستاده بود با تعجب به من و مامان نگاه میکرد. او را نوازش میکردم و گرچه از درد میسوختم اما زمزمه میکردم و او را صدا میزدم.
-عزیز دل مامان. قربونت برم من. الهی فدای اون دستای کوچ.لو و سفیدت برم. فدات بشم خودم برات همه کس میشم. یه وقت غصه نخوری مامانی. تو همه چیز منی. تو تو این روزها خلی درکم کردی. من خیلی برات درد ودل کردم عشق من.
گریه ام به هق هق تبدیل شد و پرستار با بی رحمی او را از اغوشم بیرون کشید و گفت:
-نباید با گریه هم خودت هم این اقا پسر گل رو اذیت کنی. اگه قول بدی دیگه گریه نکنی اون رو میدم بغلت.
سرم رو تکون دادم و بی تاب در اغوش کشیدن ان موجود عزیز و دوست داشتنی لبخند زدم.
تمامی روزهای من و بهار و مادر در کنار سامان میگذشت. گرچه او ساکت و ارام یا در خواب بود و یا در حال شیر خوردن اما با این حال ما هر سه بیتاب یک لبخند زدن او بودیم. بهار در کنار من مینشست و ساعتها به صورت معصوم و زیبای سامان نگاه میکرد و من با گریه کردنش چنان بی تاب می شدم که بی درنگ او را در اغوشم میگرفتم و شگفتا که به محض در اغوش کشیدنش ارام میشد. چیزی که من در اغوش مادر پیدا میکردم او هم در اغوش من پیدا می کرد. ارامش. ارامشی بی همتا. بهار دستهای ظریف او در در دست میگرفت و سامان دستهای او را محکم میان انگشتان کوتاه و کشیده اش میگرفت و بهار ذوق زده صورتش را میبوسید و از شباهتش به سروش میگفت. لحظه هایی که او به گریه میافتاد من هم سخت اشفته میشدم و با در اغوش کشیدنش لالایی که بابا برای من میخواند را برایش زمزمه میکردم. بغض غریبانه به سراغم می امد و هر بار با لبخند سامان به یاد سروش می افتادم و ناراحت بودم از اینکه سروشم در کنارمان نیست تا از این لحظه ها لذت ببرد. کامیار هر بار که به سراغمان می امد هدیه ای گرچه کوچک دستش بود و هر بار با این کارش من رو شرمنده حضورش می کرد.
بنفشه به همراه احمد به دیدنمان امدند و با امدنشان باز هم یاد سروش را برایم اوردند. احمد در حالی که سامان رو در اغوشش گرفته بود با لحن غریبی ندامتم می کرد و از من میخواست به خاطر سامان هم که شده از خر شیطان پیاده شوم و حقیقت ماجرا را به سروش بگویم. اما افسوس از حماقتهای بی پایان من و افسوس که نمی تواستم غرور زخم خورده ام را التیام بخشم و از این عذابی که میکشم خودم رو رها کنم. بنفشه از دانشگاه برایم میگفت و از اینکه بدون حضور من چقدر تنهاست و میگفت که بدون حضور من لحظه ها برایش سخت و طاقت فرساست و با لبخند گفت که از ترمهای بعد واحدهای کمتری انتخاب خواهد کرد تا با من کلاسهایش را هماهنگ کند و من هم به او قول دادم به محض اینکه یک ترم مرخصی ام به اتمام رسید با برداشتن واحدهای بیشتر خودم را به او برسانم. بنفشه میگفت وقتی بچه ها خبر فارغ شدنم را شنیده بودند خیلی خوشحال شده بودند و از پیمان برایم میگفت که برایم کارت تبریکی فرستاده و پیغام داده که هر مشکلی داشتم با کمال میل حاضر به رفع ان هست و با این حرفش اتش انتقامم از سروش رو در وجودم شعله ورتر کرد. زمانی که انها رفتند ساعتها با خودم خلوت کردم و حتی به این نتیجه رسیدم که به پیمان پاسخ مثبت بدهم و سروش رو به خاطر بلایی که سرم اورد مجازات کنم اما به محض اینکه نگاهم در چشمهای سیاه همچون شب سامان افتاد قلبم فرو ریخت و باز هم یاد نگاه های عاشقانه سروش افتادم و بر خوردم نهیب زدم که هیچ کس نمیتواند عشق او را در قلبم بگیرد.
اه که لحظه ها بی شتاب میگذشتند و به فکر این نبودند که من جدایی از سروش چقدر برایم سخت است. با اینکه حالا سامان رو در جوارم داشتم اما باز هم بیشتر به یاد سروش می افتادم. به یاد غریبی ام در ان روز که توسط سروش محاکمه شدم. به یاد اینکه چقدر دوستش داشتم و او چقدر بی رحمانه شلاق کلماتش را بر پیکر شوک زده من فرود می اورد. ساعتها می نشستم و در حالی که سامان رو در اغوشم داشتم درد و دل میکردم.
روز به روز با بزرگتر شدن سامان شیرین زبانی هایش بیشتر میشد و من رو بیشتر از پیش شیفته خودش میکرد. به قدری دوستش داشتم که دلم نمیخواست از او جدا شوم. تمام هزینه های زندگیم با سامان رو از سود پولهایی که در بانک داشتم تامین میکردم و این را حق مسلم سامان میدانستم و به هیچ وجه از این کار ناراحت نبودم و خدا را شاهد میگرفتم که اگر سامان در زندگیم نبود محال بود لحظه ای حتی فکر استفاده از ان پولهای نکبتی به ذهنم بیفتد.
سامان اولین کلمه ای که به زبانش اورد ماما بود و بعد از ان به به و ددر را فرا گرفت. او اکثراً روزها با مامان در خانه تنها بود و من به دانشگاه میرفتم و با برداشتن واحدهای بیشتر سعی میکردم زودتر از شر دانشگاه راحت شوم و خستگی بعد از دانشگاهم با دیدن چهره شیرین سامان برطرف میشد.
تازه از دانشگاه برگشته بودم و خسته از کثرت کلاسها و سنگینی درسهایم سردرد سختی گرفته بودم. به محض اینکه به خانه رسیدم سامان را صدا کردم و وقتی از او جوابی نشنیدم با خودم گفتم به احتمال زیاد خواب است چون ساعت سه بعدازظهر بود و از این رو اهسته بدون اینکه به اتاقم بروم همانجا لباسهایم رو از تنم خارج کردم رفتم و بعد بدون اینکه سراغی از مامان بگیرم به دستشویی رفتم و دست و صورتم را شستم و بعد به پذیرایی امدم و از سکوت خانه سخت تعجب کردم و با خودم گفتم که یعنی مامان و سامان کجا رفتند که صدایی از انها نمیاد و از این رو به اتاق مامان رفتم و چون مامان رو در انجا ندیدم به اتاق خودم و بهار رفتم و چون تخت خالی سامان را دیدم با خودم گفتم که یعنی مامان کجا رفته که به من چیزی نگفته و بعد برای اینکه فکرم را مشغول نکنم لباسهایم را در کمد جا به جا کردم و از خستگی زیاد روی تختم دراز کشیدم و متوجه نشدم کی اغوش گرم خواب پنجه هایش رو در میان موهایم فرو برد و در گوشم زمزمه بی خبری را سر داد و کی چشمانم پذیرای رویای شیرین با سروش بودن شد.
-ماما... ماما ...
چشم که باز کردم سامان عزیزم را بالای سرم دیدم که با دستهای کوچکش به سرم ضربه های نرمی میزد. با دیدنش بخند به لب اوردم و بی اختیار دلم برای در اعوش کشیدنش ضعف رفت. روی تخت نیم خیز شدم و با عشق او را در اغوشم کشیدم و زممزه کردم:
-سلام عزیز دل مامان. خوبی فدات بشم من؟ اخ که اگه بدونی مامان چقدر دلش برات تنگ شده بود.
و تند تند گونه هایش رو از عشق ومحبت بوسه هایم گلگون کردم. سامان میخندید و من با عشق عطر تنش رو به ریه هایم میفرستادم. او را در اغوشم کشیدم و پرسیدم:
-مامانی کجاست عزیزم؟
سامان شیرین خندید و گفت:
-اپزهونه.
لبخندم رو پررنگتر کردم و از روی تخت در حالی که عزیز دلم در اغوشم بود بلند شدم و در همان حال گفتم:
-بگو ببینم وروجک مامان کجا رفته بود با مامانی؟ نگفتی مامان دلش برات تنگ میشه شیطون؟
و در همان حال از اتاق خارج شدم و به اشپزخانه برای دیدن مامان سرک کشیدم و به محش دیدنش سلام کردم:
-سلام پاییز جان. خسته نباشی مامان.
-سلامت باشی کجا رفته بودید مامان؟
سامان رو بوسیدم و در اغوش مامان که برای گرفتنش دستانش رو باز کرده بود گذاشتم و به سمت یخچال رفتم:
-رفته بودیم کمی خرید کنیم.
در یخچال رو برای برداشتن لیوانی اب پرتقال باز کردم و سن ایچ را از داخل یخچال برداشتم. میخواستم در یخچال را ببندم که صدای خنده سامان بلند شد و در همخون حال گفت:
-ماما بابا...
وقتی این جمله از دهانش خارج شد بی اختیار دستانم شل شد و سن ایچ از دستم رها شد و به زمین افتاد. میان در یخچال ایستاده بودم و با دهان باز و چشمانی اشک الود به سامان ذل زده بودم. یادم نمیاد که او را به گفتن نام بابا ترقیب کرده باشم. سامان با دیدن من در ان وضعیت با خنده دوباره تکرار کرد:
-بابا... بابا...
در یخچال را بدون اینکه ببندم رها کردم و با گریه به داخل اتاقم دویدم. باورم نیمشد که روزی با گفتن این کلمه اش اینقدر بهم بریزم. حالا او ده ماهه بود و برای بار اول بود که پدرش را به نام میاورد. سرم رو به دست گرفته بودم و گریه میکردم. وحشت بر جانم ریخته بود.با خودم گفتم که وای به حالت پاییز. حالا این فقط گفته بابا تو اینطور بهم ریختی. فردا پسفردا بگه بابام کیه و کجاست چه خاکی میخوای به سرت بریزی؟ چه جوابی داری بهش بدی؟ میخوای بگی باباش چرا ترکت کرده؟ گریه بی تابم کرده بود و سینه ام میسوخت. سرم را روی متکا گذاشتم و با صدای بلند به گریه افتادم و اصلاً متوجه نشدم کی در اتاقم باز شد و سامان و مامان کی وارد شدند. با نوازش دستهای مامان روی موهایم و صدای نرم سامان که مرا به نام میخواند سر بلند کردم و سامان رو در حالی که بغض کرده بود دیدم. باز هم بغضم ترکید و در حالی که گریه میکردم سامان رو به اغوشم گرفتم و به گریه پرداختم. بیچاره سامان عزیزم از وحشت با صدای بلند به گریه افتاده بود و من هم گریه میکردم و هم سعی میکردم او را اروم کنم و گرچه موفق نمیشدم و مامان هم در حالی که سعی میکرد من رو دلداری بده خودش هم گریه میکرد. بالاخره سامان با همان وضعیت در اغوشم به خواب رفت و من هم ارام شدم. نگاه مامان به صورتم طوری بود که میخواست چیزی بگوید و من هم نمی فهمیدم او چه میخواهد. سامان رو در حالی که هنوز اماده گریه بودم روی تختش خواباندم و به سمت مامان رفتم. مامان دستم رو گرفت و من رو همراه خودش از اتاق خارج کرد و هر دو به اشپزخانه رفتیم. شرمم میشد به چشمای مامان نگاه کنم و مامان هم این رو حس کرده بود و بعد از اینکه لیوان چایی مقابلم گذاشت با صدایی نرم گفت:
-پاییز امروز خانم راد دوباره تماس گرفت.
بدون اینکه سر بلند کردم دستم رو روی لیوان گذاشتم و حرارت و داغی چای دستم رو سوزاند اما سوزشی که در قلبم حس میکردم بدتر از سوزش ان چای داغ بود. اب دهانم رو فرو خوردم و مامان ادامه داد:
-ازم خواست باهات صحبت کنم تا برای خواستگاری بیان خونمون.
سعی میکردم ارامشم رو حفظ کنم و مامان رو نرنجونم مخصوصاً که قلبش شدیداً ناراحت بود و من از این موضوع مطلع بودم. او از بس غصه من رو خورده بود قلبش سخت رنجش میداد و مخصوصاً که در این مدت یک بار هم برای انژیو قلبش به بیمارستان رفته بود و من از ترس ناراحتی او لبم رو به سختی به دندان گرفتم و گفتم:
-شما چی گفتید؟
هر ان میدانستم که مانند اتشفشان فوران خواهم کرد و سردردی که از صبح داشتم شدت گرفته بود و قلبم تیر می کشید اما تنها به خاطر وضعیت مامان خودخوری میکردم و لحظه ای از حرارت میسوختم و لحظه ای از سرما.
-پاییز عزیزم. اخه تو تا کی میخواهی مجرد بمونی؟ هر کاریت میکنیم قبول نمیکنی با سروش در رابطه با سامان صحبت کنیم و میگی از سروش بیزاری. هر خواستگاری میاد ندید ردشون میکنی. کمی به خودت نگاه کن تو یک بیوه به حساب میای و در حالی که یک فرزند هم داری. اخه دختر من همیشه این زیبایی برات نمیمونه.تو همیشه بیست و سه ساله باقی نمی مانی. چشم به هم زدی دو سال از جداییت از سروش گذشت و باز هم چشم بهم بزنی میگذره. الان تو اوج جوانی و زیبایی برات خواستگار میاد. کسانی که از شخصیت و متانت تو خوششون میاد و بعد از فهمیدن وضعیتت باز هم قبولت میکنن...
میان کلام مامان دویدم و با عصبانیت گفتم:
-من از کسی نخواستم بهم لطف کنه و یا در حقم خوبی کنه. من نخواستم کسی من رو بخواد تنهام بذارید من نه با پسر خانم راد نه با هیچ مرد دیگه ای زیر یک سقف نمیرم. من سروش رو با همه وجودم دوست داشتم و از اون ضربه سختی خوردم و حالا حاضر نیستم به هیچ مرد دیگه ای اطمینان کنم. مامان درکم کنید. تروخدا درکم کنید.
به گریه افتادم و مامان در حالی که شونه هام رو با دستانش نوازش میکرد گفت:
-باشه عزیزم گریه نکن. باشه هر چی تو بگی.
سرم رو بالا گرفتم و در حالی که در چشمان خیس مامان نگاه میکردم با خودم زمزمه کردم که چقدر بی رحمم به خاطر خودم زندگی رو به کام مامان تلخ کردم.
روزها از پس هم میگذشت و بعد از اخرین مشاجره ای که با مادر سر خواستگاری خانم راد داشتم دیگه هیچ حرفی از انها نمیزد. پسر خانم راد یکی از همسایه های ما بود. او چندیدن مرتبه من رو در خیابان دیده بود و در نهایت مادرش رو برای خوستاگاری فرستاد و مامان بود که با ذوق از او که دکترای حقوق داشت و پدرش تاجر فرش و مادرش روانپزشک حاذقی بود سخن میگفت و هر لحظه من با شنیدن این حرفها حس میکردم حالت تهوع به من دست میده. این روزها نفرتم به پول و اشخاص ثروتمند دوباره شدید شده بود و هر بار که برای گرفتن سود پولم به بانک میرفتم خودم رو در قالب همان ادمهای نفرت انگیز میدیدم و ار خودم بیزار میشدم.
بالاخره انتظار من برای رسیدن ازدواج بهار به پایان رسید و بهار به محض اتمام درسش و گرفتن مدرک فوق لیسانسش ادامه تحصیلش را به خانه همسرش موکول کرد و با کسب اجازه از مامان در فکر سور و سات عروسی افتادند. خانواده کامیار برای تعیین تاریخ عروسی به منزل ما امدند و من انجا برای اولین بار خواهر و برادر کامیار را دیدم. انها هر دو متاهل بودند و هر دو به همراه همسرانشان امده بودند. خانواده ای بسیار گرم و صمیمی بودند که از دیدن فرزند من اظهار خرسندی کردند. بالاخره بعد از کمی صحبت تاریخ عروسی را به انتهای هفته بعد که سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه بود موکول کردند. از این وضع خوشحال بودم و در نظرم واقعاً به تغییر روحیه نیاز داشتم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید