
04-28-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717
2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت چهل و سوم
از ان روز همه در تکاپوی اغاز زندگی جدید ان دو بودیم. من برای تهیه لباسی مناسب برای سامان و خودم به همراه بنفشه به بوتیک ها و مغازه ها سر میزدیم و عجیب این بود که در بوتیکهای نزدیک محل زندگیمان چیزی مد نظرم نبود و بنفشه بود که به اصرار میخواست من را به کوچه برلن ببرد اما من با یاداوری افسردگی که در عروسی انها به علت خریدم از انجا گرفته بودم دست رد به سینه اش زدم و در اخر لباسی شیک برای خودم تهیه کردم و لباس سامان رو هم به سلیقه بنفشه تهیه کردیم.
ان روز که از خرید برگشته بودم و پلاستیکهای لباسها دستم و سامان هم در اغوشم بود . به محض رسیدن به پذیرایی اتاق نفسی تازه کردم و صدای کامیار را شنیدم. سامان با خنده خودش رو از اغوشم بیرون کشید و گفت:
-اخ جون عمو...
و به سرعت از من دور شد. سرم رو با لذت تکان دادم و به بدنم کش و قوسی دادم تا ارامش رفته ام رو به دست بیارم. بعد از اینکه دست و صورتم را شستم و به دیدن کامیار رفته و بعد از احوالپرسی با او به اتاقم رفته و لباسهایم رو جا به جا کردم و بعد به کنار انها رفتم. هر سه در پذیرایی گرم صحبت بودند و به محض ورود من سخنانشان را قطع کردند. با طرز مشکوکی نگاهشان کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم. به محض نشستم روی کاناپه کامیار رشته کلام رو به دست گرفت و گفت:
-خوب شد اومدی پاییز.
لبخندی زدم و گفتم:
-چطور مگه؟
کامیار نگاهی به صورت بهار انداخت و زمزمه کرد:
-میخواستم نظر تو رو راجع به مکان برگزاری مراسم بپرسم.
به خاطر خضوعی که داشت غرق در شادی شدم. از اینکه او من رو هم مورد لطفش قرار داده بود با مهربانی نگاهش کردم و گفتم:
-این نشان دهنده لطف شماست. وگرنه به حال من فرقی نمیکنه.
بهار ادامه داد:
-من و کامیار تصمیم گرفتیم مراسممون رو توی یه باغ بگیریم. به نظر تو خوبه؟
با در نظر گرفتن اینکه در فصل تابستان بودیم و هوای تیر ماه گرمای لذت بخشی داشت از این رو لبخندی زدم و گفتم:
-چرا که نه اینم خوبه.
بهار به من نگاه کرد و بعد به کامیار اشاره کرد. خنده ام گرفت. انگار برای بیان کردن چیزی رشته کلام رو بهم پاس میدادند. کامیار سر به زیر انداخت و گفت:
-راستش من تصمیم گرفتم برخلاف تمامی اقوام مراسم ازدواجمون رو مختلط برگزار نکنم.
باز هم من لبخند زدم و منتظر شدم تا ادامه حرفش رو بزنه.
او باز هم سر بلند کرد و عاجزانه به بهار نگاه کرد. نگاهم رو به صورت بهار دوختم که صدای سامان بلند شد. نگاهش کردم که روی اپن اشپزخانه نشسته بود و مامان روبرویش ایستاده بود. مامان با دیدن من سر به زیر انداخت و خود رو مشغول سامان نشان داد. هنوز نگاهم به سمت سامان بود که بهار زمزمه وار گفت:
-راستش کامیار میخواد سروش رو هم دعوت کنه.
انگار برق شدیدی به بدنم وصل کردند. حس کردم تمام بدنم به سنگینی کوه شد. نمیتونستم سرم رو برگردوندم و همونطور نگاهم به روی سامان مانده بود. بهار از این فرصت استفاده کرد و گفت:
-راستش من هم از جریان رابطه سروش و کامیار بودم اما گویا این دوتا حتی بعد از بهم خوردن ماجرای ازدواجتون رابطه شون رو حفظ کردند.
بهار نفس عمیقی کشید و من هنوز سر برنگردونده بودم و هر لحظه حس میکردم چشمانم پر از اشک میشه.
-این من بودم که نذاشتم رابطه بین من و سروش به انتها برسه. راستش چون دلم میخواست دوراردور از احوالتش باخبر بشم. از اونجایی که هنوز تکلیف زندگی شما دو نفر مشخص نیست و تو هم این اجازه رو به ما ندادی که مسئله بارداریت و سامان رو با سروش در میون بذاریم من خودمو مسئول دونستم که بین شما دو نفر قرار بگیرم. سروش چندان تمایلی به برقراری ارتباط نداشت اما بعدها با روش خاص خودم و اینکه ازش خواستم تا تو کلاسهامون شرکت کنه باهاش اخت شدم و این مسئله پیش اومد که از تمامی جوانب زندگیش مطلع شدم. حتی میدونم که چیزی نمونده بود که با پری نامزد کنه اما زمانی که من از این مسئله مطلع شدم سعی کردم با منطق اون رو از انجام این کار منصرف کنم و از اونجایی که اون هم چندان تمایلی به این موضوع نداشت موفق شدم . اما حالا موضوع به جایی رسیده که من و سروش رابطه خیلی صمیمانه ای با هم داریم. ما هر دو پذیرفتیم که به خاطر وجود تو رابطه برقرار نکردیم. یعنی البته این اعتقاده سروشه.
سر برگردوندم و در حالی که اشکهام گونه هام رو شستشو میداد نگاه سرزنش باری به کامیار انداختم.
-ببین پاییز من میدونم حق با تو بوده اما قبول کن سروش هم حق داره. برای همین من اون رو به مراسم ازدواجمون دعوت کردم.
اب دهانم رو فرو خوردم و تا خواستم لب باز کنم بهار گفت:
-برای همین مراسم رو مختلط برگزار نمیکنیم که مبادا سروش از وجود سامان مطلع بشه تنها به خاطر تو.
سامان نزدیکم شد و پاهام رو با دستهای ظریف وکوچکش گرفت. با دیدن چشمان مظلومش که به غم نشسته بود بغضی وحشتناک گریبان گیرم شد. طفلک سامان دردم رو حس کرده بود. بغلش کردم و چشمای ترش رو بوسیدم. او خودش رو برام لوس کرد و ارام ارام نامم رو خواند. ماما. ماما. چقدر دوستش داشتم. فکر جدایی از او دیوانه ام میکرد. نه محال بود به سروش اجازه بدم عزیزترینم رو از من جدا کنه. از اینکه کامیار به فکر من بود واقعاً از او ممنون شدم. خدایا مگر مهربان تر از او پیدا میشد؟ سامان رو به خودم فشردم و در حالی که او با دستان مهربانش اشکهایم رو پاک میکرد به کامیار نگاه کردم و گفتم:
-ممنون از اینکه به خاطر من این کار رو میکنی. راستش تو بهترین برادر دنیا هستی. نه . نه. هیچ برادری هم به خوبی تو نیست.
کامیار مهربان لبخند زد و گفت:
-ممنونم.
از روی کاناپه بلند شدم و به بهانه شیر دادن به سامان او را در اغوشم فشردم و به اتاقم رفتم. وقتی روی تخت نشستم و سامان رو در اغوشم گرفتم ذهنم دوباره مثل تراکتور شروع به کار کردن کرد. سامان نرم صدایم میزد و میگفت که گرسنه است و من نگاهم به او بود اما ذهنم پیش دیدن دوباره سروش. مدتها از اخرین باری که دیدمش میگذشت. سامان باز شروع به نق زدن کرد. با اینکه حوصله اش را نداشتم اما دیدنش ارامم میکرد. او را محکم در اغوشم گرفتم و به شیر خوردن تشویقش کردم. اما سامان که بی قراری ام بی قرارش کرده بود گریه اش گرفته بود. عصبی شده بودم و حوصله اش را نداشتم. سعی کردم او را نرنجانم از این رو با لبخند پرسیدم:
-سامان جونم خوابت میاد مامان؟
سرش را از روی سینه ام برداشت و با بغض سرش را تکان داد. عاشقانه بوسیدمش و شروع به زمزمه کردم:
-ببند چشاتو عزیز مامان. ببند بببینی خوابای رنگی. ببند تا باشی هستم و هستم. ببند و تا که نبینی غم مامان. عزیز جونم. ای مهربونم. ببند چشاتو. مامان دلش گرفته. از همه دنیا هم گرفته. ببند عزیزم. چشمای سیاهتو. ببند عزیزم. دلم گرفته. ببند قشنگم. ببند چشاتو بخواب اروم. تا که نبینی دل دنیا شده از سنگ. ببند عزیزم. ببند چشاتو.
اشک ارام و اهسته راهی شهر غریب و تب کرده گونه هام شده بود و سامان بر اساس خستگی که داشت چشمانش نرم روی هم افتاد و به ارامش عمیقی فرو رفت. نگاهم گرچه به صورت مهتابی سامان بود اما دلم پیش کسی بود که با خفت من رو از خونه اش پرت کرده بود. دوباره اون چشای جادوییش جلوی چشمم نشسته بود. دستم رو اروم اروم روی موهای سیاه و نرم سامان میکشیدم و حس میکردم سروش سرش رو روی پاهام گذاشته. چشامو بستم و سعی کردم طوری گریه کنم تا صداش سامانم رو نرنجونه. اهسته او رو در اغوشم گرفتم تا برای بردن روی تختش بلند شوم. به محش تکان خوردنم صدای سامان بلند شد. انگار خواب میدید. لبانش جمع شده بود و درست مانند زمانی بود که بغض میکرد. بوسیدمش و او را روی تختش گذاشتم و بعد به سمت کمدم رفتم و البوم عکسم رو بیرون کشیدم. صفحه اول صفحه دوم و صفحه سوم. چشمای کسی بود که من رو صدا میزد. چشمای زیبای عزیزی بود که هنوز نتونسته بودم هیچ کسی رو جایگزینش کنم. روی تخت نشستم و با خودم زمزمه کردم:
-سروش چرا اینقدر بیرحم شدی؟ یعنی اینقدر از من بیزاری که گفتی رابطه ات با کامیار هیچ ربطی به من نداره؟ اه خدای من چرا نمیتونم فراموشش کنم؟
سرم رو بلند کردم و در حالی که به سقف سپید رنگ اتاق خیره شده بودم با خودم نجوا کردم:
-میخوام فراومشت کنم سروش اما راهشو نمیدونم. چطور فراموشت کنم وقتی که چشمای سیاهت رو برومه؟
و نگاهم رو به صورت معصوم سامان دوختم. خدای بزرگ چرا اینقدر این موجود عزیز و دوست داشتنی به سروش شباهت داره؟ چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ چرا هر وقت به سامان نگاه میکنم حس میکنم فاصله ام با سروش خیلی کوتاهه؟ چرا هر وقت سامانم لبخند میزنه یاد لبخندهای شیرین و مهربون سروش می افتم؟ ای کاش میتونستم همه چیز رو فراموش کنم و برم دنبال زندگی خودم. لعنت به من . ای کاش قلبم از سنگ بود و میتونستم فراموشش کنم. ای کاش میتونستم ازش کینه به دل بگیرم. چرا نمیتونم برخلاف اونچه به بنفشه و بقیه میگم از سروش متنفر باشم؟ چرا روز به روز علاقه ام به سروش بیشتر میشه و دیونه اش میشم؟ چرا با یاداوری اون روز لعنتی که برای اخرین بار تو اغوش مهربونش فرو رفتم تب غریبی گریبانگیرم میشه؟ ای خدا چرا نمیتونم این غرور مزحکم رو کنار بذارم و حقیقت رو به سروش بگم؟ یعنی اگه یه روز بفهمه با من بد تا کرده پشیمون میشه؟ یعنی میتونم به خاطر اون توهین هایی که به من کرده ازش تقاص بگیرم؟ اه خدای بزرگ...
صدای ضربه خوردن به در اتاق باعث شد سریع البومم رو زیر بالشم پنهان کنم و بله بگویم تا شخص منتظر وارد اتاق بشه.
تا برگزاری مراسم ازدواج بهار و کامیار همه چیز انقدر سریع و در تب و تاب اتفاق افتاد که در باورم نمیگنجید که این همه سرعت در زمان هم وجود داشته باشه. روزهای اخری که بهار در کنار ما بود سامان لحظه ای از اغوشش بیرون نمی اومد. انگار اون عزیز کوچک هم حس کرده بود بهار داره از ما دور میشه. گرچه نزدیکمان بود اما باز هم دور بود. با یاداوری این موضوع که ان زمانی که فهمیدم بهار قرار است با کامیار ازدواج کند و من گریه میکردم چشمانم از اشک تر میشد . اما حالا زمان فرق میکرد. حالا میدونستم داره خوشبخت میشه. با رفتن بهار مطمئن بودم خانه سوت و کور میشد. حالا حال پدر و مادرهایی رو درک میکردم که فرزندانشان بعد از یک عمر زندگی در کنارشان انها رو به مقصد زندگی خود ترک میکنند. انگار بهار میخواست تکیه ای از وجود من رو با خودش ببره.
ان روز لباس اجری رنگی به تن داشتم و ارایش موها و صورتم رو تنها به خاطر ناراحت نکردن بهار انجام داده بودم. زمان و مکان رو فراموش کرده بودم و زمانی که زیر دستان ارایشگر صورتم رو می اراستند به ان روزی می اندیشیدم که برای ادواجمان به ارایشگاه رفته بودم. اخ که چقدر باید با یاداوری خاطراتم رنج و عذاب بکشم و دریغ از اینکه عذابهای من پایانی نداشت و همچنان باید از این زندگی که با حماقت خودم درست کرده بودم رنج بکشم.
هیچ زمان ان روزی که او رو در لباس سپید عروسی بهار رو دیدم فراموش نمیکنم. او به قدری جذاب و خواستنی شده بود که دلم برایش پر میکشید. زمانی که خطبه عقد رو جاری میکردند اشک تو چشمانم حلقه زده بود و بی اختیار اشک می ریختم. نمیدونستم چرا دیدن لباس سپید عروسی خاری هست به چشمای من. با دیدن هر لباس سپید عروسی به یاد لباس تیره ای که در جشن ازدواجم پوشیده بودم می افتادم و بغض گریبان گیرم میشد. با این وجود سعی میکردم بغضم رو مهار کنم و به خوشبختی خواهرم فکر کنم.
سامان رو در اغوش مامان رها کرده بودم و در گوشه ای به مراسم خیره شده بودم. مراسم بی هیچ مشکلی پیش میرفت و عروس و داماد عسل در دهان هم میگذاشتند و حلقه در دست هم می انداختند و من تنها دستهایم بر هم میخورد و نظاره گر بودم. گرچه قلباض خوشحال بودم اما از فکر رویایی با سروش قلبم می لرزید و فکر جدایی از سامان تن رو به لرزه می انداخت و اصلاً دلم نیمخواست به هیچ عنوان او را ببینم و در تمام طول مراسم در اضطراب ندیدنش دست و پا میزدم. بعد از اینکه مراسم عقد انجام شد کامیار و بهار دست در دست هم وارد باغ شدند و به مهمانان خوش امد گفتند و ان زمان بود که من چشمم به بنفشه و یکی دو نفر از همکلاسان و هم دانشکده ای های بهار افتاد و برای خیر مقدم گفتن به انها نزدیک شدم. بنفشه به محض دیدنم از زیبایی بهار میگفت و من هر لحظه بیشتر در لباس غرور فرو می رفتم. از اینکه زیبایی بهار چشمگیر بود لذت میبردم و با افتخار او را خواهر خودم مینامیدم و در دلم برای خوشبختی انها دعا میکردم و با حسرت با خودم میگفتم که چی میشد اگر من هم همانند بهار طرز نگاهم به زندگی متفاوت بود تا اینهمه با خودم درگیر نبودم و زندگی رو به کام خودم و دیگران تلخ نمی کردم.
مراسم به خودی خود در جراین بود. اقوام کامیار باغ رو اداره میکردند و به هیج وجه دختران جوان و زیبا روی قسمت دنس رو رها نمیکردند و همچنان با لذت خوش میگذرانند. و من هم خستگی را بهانه کرده بودم و در حالی که سامان رو در اغوشم گرفته بودم در صندلی در انتهای باغ فرو رفته بودم و به سامان شیر می دادم که بنفشه نزدیکم شد و در صندلی خالی کنارم لم داد. نگاهم رو به چشمان کشیده اش دوختم و با لبخند گفتم:
-این مدل ارایش خیلی بهت میاد. راستی چرا اینقدر موهات رو کوتاه کردی؟
دستی به موهای های لایت شده اش کشید و گفت:
-خسته شده بودم. دیگه تکراری شد.
با لبخند گفتم:
-تو که میگفتی احمد نمیذاره موهات رو کوتاه کنی.
چشمانش رو به نشانه فکر کردن تنگ کرد و بعد با لبخند گفت:
-اره بابا نمیذاشت اما بدون اینکه بهش بگم رفتم موهام رو کوتاه کردم. وای پاییز نمیدونی وقتی دید چه شکلی شده بود. قیافش رنگ لبو قرمز شده بود. اما بعد از اینکه یه کم با قهر و کجا خلقی نگام کرد خندید و گفت که خیلی قشنگ شدم و تازه کلی هم مثل این خاله زنکا از مدلش ایراد گرفت.
با خنده سرم را تکان دادم و به سامان خیرهش دم. او فرو رفته در لباس زیبایش به محض دیدن من که نگاهش میکنم لبخند شیرینی زد و به شیر خوردنش مشغول شد. بنفشه با ارامش گفت:
-میدونی کی اومده؟
سرم رو بلند کردم و با بی خیالی گفتم:
-نه کی اومده؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سروش .
سرم رو تکان دادم و در حالی که نگاهم به دختران جوان در حال رقص بود با خودم فکر کردم که او در این مدتی که ندیدمش چقدر تغییر کرده؟ بنفشه از سکوتم استفاده کرد و گفت:
-موقعی که احمد بهم گفت سروش هم میخواد بیاد از تعجب چیزی نمونده بود شاخ در بیارم. مونده بودم که کدوم یکی از شماها سروش رو دعوت کرده. تو رو که مطمئن بودم به خاطر حضور سامان این کار رو نمیکنی و زمانی که احمد گفت کار استاده بیشتر تعجب کردم . مونده بودم چطور اونها بعد از برهم خوردن رابطه بین تو و سروش باز هم با هم رابطه دارند.
نفس عمیقی کشیدم و به او نگاه کردم. سعی میکردم لبخند بزنم و پرسیدم:
-تو کی سروش رو دیدی؟
نگاهی به روبرو انداخت و در همان حال گفت:
-با هم اومدیم.
بعد رو به من کرد و در حالی که نگاهش به سامان بود گفت:
-نمیخوای باهاش روبرو شی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بهتره دیگه حرفش رو نزنیم.
و بعد برای عوض کردن بحث به سامان نگاه کردم و گفتم:
-موندم توی این سر و صدا این بچه چطور خوابش برده.
اواخر شب بود و همه باغ رو ترک میکردند. سامان رو در اغوش مامان رها کردم و باغ رو برای خداحافظی و راه انداختن بنفشه ترک کردم. بنفشه کنارم راه میرفت و از اینکه در این شب به او خوش گذشته صحبت میکرد و من در سکوت با اضطرابی که بیجهت گریبانگیرم شده بود میجنگیدم. به محض اینکه از باغ خارج شدیم ماشین احمد رو دیدم که روبروی درب بزرگ باغ به انتظار ایستاده و خودش هم ... خودش هم کنار او ایستاده بود. از پشت هم میتوانستم اندام رشید و زیبایش رو تشخیص بدم. بغضم رو فرو خوردم و دست بنفشه رو گرفتم. او کنار گوشم زمزمه کرد:
-چرا اینقدر یخ کردی؟
سرم رو با وحشت به سمت او چرخاندم و او سر تکان داد و با عصبانیتی که هنگام حماقت کردن من به سراغش می امد گفت:
-لعنتی ببین با خودت چی کار میکنی.
و با عصبانیت از من جلو افتاد. سرم رو رو به اسمون گرفتم و در دلم خدا رو به یاری طلبیدم و با لبخندی که مطمئن بودم تلختر از زهرمار بود به روی لبم نشاندم. بنفشه جلوتر از من به انان رسید و سروش به محض دیدن او به سمت من چرخید. قلب چنان در سینه ام بی تابی میکرد که اختیار حرکاتم از دستم خارج شده بود. نگاهم رو به احمد دوختم تا مبادا دست از پا خطا کنم و خودم رو به اغوش شوهرم بندازم. اه خدای من. چه همسری؟ چه شوهری؟ او از شنیدن نام من هم بیزار بود. قدمهایم در اختیار خودم نبود و فقط زمانی به خودم امدم که احمد سلام بلندی گفت:
-سلام
. بعد رو به سروش کردم و با لبخند تلخی سلام کردم و در حالی که رو ی صحبتم به سروش بود رو به احمد گفتم:
-از اینکه اومدید خیلی خوشحال شدم. انشالله زمانی بشه جبران کنم.
احمد نگاهی به سروش کرد و در حالی که هنوز نگاه سروش روی نیمرخ من ثابت مونده بود گفت:
-خواهش میکنم بهار هم مثل خواهر من میمونه.
سر برگردوندم و به سروش نگاه کردم. در چشمانش ستاره ها جشن گرفته بودند. حرارتی که از بدنم ساطع میشد رو احساس میکردم. لعنت به من که همیشه در اینطور مواقع احساساتم از صورتم خوانده میشد. نمیدونستم که باید به سروش چیزی بگویم یا منتظر بمانم تا او به سخن بیایید. اما او همچنان به چشمانم ذل زده بود و نگاهش طوفانی بود. با زحمت سرم رو به زیر انداختم و زمزمه کردم:
-خوب دیگه مزاحمتون نمیشم فقط اومدم به خاطر اومدنتون تشکر کنم.
و این بار سرم رو به سمت بنفشه بلند کردم و نگاه طوفانی او را دیدم. بی اختیار دستش رو فشردم و او هم دستم رو فشار خفیفی وارد کرد تا اطمینان حاصل کنم در کنارم هست. به محض گرفتن دستش تمام اعتماد به نفسی که از دست داده بودم رو دوباره به دست اوردم و اینبار صدای بنفشه رو شنیدم که گفت:
-برو داخل عزیزم. خاله منتظرته.
نگاهم رو به صورت او دوختم و در چشمانش چیزی برق میزد. متوجه شدم منظور او سامان است. او همیشه سامان رو عزیز خاله صدا میکرد و من با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
-نگران نباش.
او هم سرش رو تکان داد و بعد رو به احمد گفت:
-احمد نمیمونی تا از استاد خداحافظی کنیم؟
لبخند زدم و رو به بنفشه گفتم:
-تو چرا اینقدر کامیار رو استاد خطاب میکنی؟
-خوب چی کار کنم ترک عادت موجب مرض.
لبخند زدم و احمد گفت:
-من با کامیار خان خداحافظی کردم و اگه پاییز جان اجازه بده رفع زحمت کنیم. اخه ما فردا صبح مسافریم خانومی.
نگاهم رو به صورت بنفشه دوختم و با یاداوری سفرش به کیش لبخند زدم و گفتم:
-راست میگه بنفشه جان برید دیگه. صبح زود پرواز دارید.
بالاخره بنفشه از من دل کند و بعد از اینکه با شیطنت میگفت که سوغاتی را فراموش نخواهد کرد من رو در کنار سروش که هنوز ساکت ایستاده بود به جای گذاشتند و رفتند. وقتی ماشین احمد از مقابل دیدگانم دور شد نفس بلندی کشیدم و بی توجه به او که کنارم ایستاده بود رو به اسمون کردم و زیر لب زمزمه کردم:
-خدایا شکرت.
و وقتی سر برگردوندم تازه متوجه حضور سروش شدم. بی اختیار نگاهم مهربان شد و پرسیدم:
-نمیری؟
چرا اینقدر صمیمی با او برخورد کردم؟ با عصبانیت لبم رو به دندان گرفتم و با اخم گفتم:
-ممنونم از اینکه اومدی.
او هم لبخند تلخی زد و در حالی که دیگر نگاهش مهربان نبود گفت:
-مسلماً علت حضور من میتونست هر کسی باشه جز تو.
با عصبانیت از رفتارهای ضد و نقیض او بر خودم ناسزا گفتم و در حالی که از او رو میگرفتم گفتم:
-در هر حال وظیفه میزبان برخورد مناسب با میهمان وگرنه ...
و ساکت شدم و زیر لب زمزمه کردم:
-ازت دل خوشی ندارم.
. قدمهایم رو تند تر کردم و از پشت سر صدای نرمش رو شنیدم که گفتن:
-مار بگزه اون زبونتو دختر.
بغضم رو فرو خوردم و با یاداوری خاطراتمان سرم رو رو به اسمون گرفتم تا مبادا اشکم سرازیر بشه. با خودم حرف میزدم :
-یادته پاییز؟ هنوز همون سروشه. هنوز عوض نشده. هنوز هم وقتی سر به سرش میذارم میگه مار بگزه اون زبونتو دختر.
اه عمیقی کشیدم و قدمهام رو برای رسیدن به ارامش همیشگی ام تند کردم. در این جور مواقع سامان مهربانم بود که وجودش نوازشم میکرد. او بود که عاشقانه میخواستمش و حاضر نبودم با هیچ چیز دیگری عوضش کنم. در اغوش کشیدن سامان درست مانند زمانی بود که با خستگی در اغوش عمیق ومهربان سروش فرو میرفتم. او با ارمش همیشگی اش ارامم میکرد و سامان با لبخندهای شیرین و عطر مهربانی هایش.
شب که سر به بالش گذاشتم و جای خالی بهار رو دیدم بغضی سخت گریبانگیرم شد. سامان روی تختم کنارم دراز کشیده بود و چشمانش بسته بود. نگاهم رو به سقف اتاقم دوختم و در سپیدی سقف تمامی تصاویر ان شب از جلوی چشمم رد شد. باور اینکه هنوز هم سروش دوستم داشته باشه برام سخت بود. اما میدانستم که او مرا میخواهد. نگاهش اینطور فریاد میکردو نگاه مهربانش. نگاهی دوست داشتنی و لطیف که پوست صورتم رو نوازش میکرد. با یاداوری چشمان مشکی اش که حین صحبتم با او روی لبهای ارایش کرده ام میچرخید. لبانم رو به دندان گرفتم و به سمت سامان چرخیدم. بی اختیار قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و روی موهای پریشان و خیسم روی بالش افتاد. دستم رو زیر سرم گذاشتم و نگاهم رو به صورت سامان دوختم و ارام ارام در حالی که با دست دیگرم صورت چون برگ گلش رو نوازش میکردم به یاد لحظه اخر دیدارمان با سروش افتادم. او که از بهار و کامیار خداحافظی کرد به سمت من چرخید و من که ان لحظه با یکی از اقوام کامیار خداحافظی میکردم نگاهم کرد و برای لحظه ای از دور نگاهم کرد. با وحشت از دیدن نگاه میخکوبش به دنبال سامان گشتم و وقتی او را در اغوش خواهر زاده کامیار دیدم نفسی از سر ارامش کشیدم و دوباره به سروش نگاه کردم. او نگاه میخکوبش رو از صورتم گرفت و با سرش خداحافظی کرد و حتی منتظر نشد با او خداحافظی کنم و سریع پشت به من کرد و رفت. در این لحظه چهره سامان به لبخند زیبایی باز شد و من بی اختیار اشک روی گونه هایم فرو ریخت و با حسرت زمزمه کردم:
- خداحافظ گل لادن٬ تموم عاشقا باختن *** ببین گریه هام از عشق٬ چه زندونی برام ساختن*** خداحافظ گل پونه٬ گل تنهای بی خونه
لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه***یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند*** یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند
تو این شب های تو در تو٬ خداحافظ گل شب بو***هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو***خداحافظ گل مریم٬ گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم***نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم***از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم
نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی***تو که بیدار بیداری بگو از شب چه می دونی؟***تو این رویای سر در گم٬ خداحافظ گل گندم
تو هم بازیچه ای بودی٬ تو دست سرد این مردم***خداحافظ گل لادن. تموم عاشقا باختن
بعد از رفتن بهار از منزلمان دیگر حوصله هیچ چیزی رو نداشتم. دیگر او را نه در خانه نه در دانشگاه میدیم. درست بود که در هفته چندیدن بار به ما سر میزدند اما از اون روزی که بهار هم مشغول به کار شده بود دیدارش سخت شده بود و اگرچه به منزلش می رفتم شب رو به منزل باز میگشتم و باز هم با دیدن جای خالیش دلم از اندوه مالامال میشد. نشاط سامان و خوشی هایش هم نمیتوانست من رو از این اندوه طاقت فرسا نجات بده مگر دستای پر محبت خودش. کسی که اینطور اواره دشت و بیابونم کرده بود.
ادامه دارد...
__________________
and the roads becomes my bride
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|