نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و پنجم
يك هفته از ماجراي ديدن دكتر هنرمند مي گذشت و من او را به كلي فراموش كرده بودم. ان روز بنفشه ساعت اخر كلاسمان رو تعطيل كرد و به منزل مادرشوهرش يعني مادر احمد رفت و من بر اساس تنها بودنم از دانشگاه خارج شدم و بي توجه به افرادي كه از كنارم ميگذشتم به فكر پايان نامه اي بودم كه چيزي به انتهايش نمانده بود. صداي ظريف دخترانه اي توجه ام رو جلب كرد. سر برگرداندم و با ديدن دختري كه پشت سرم ايستاده بود بي اختيار لبخند به لب اوردم. ان دختر حدود نوزده بيست ساله بود و من رو مخاطب كرده بود.
-ببخشيد خانم. باهاتون كار داشتم.
-با من؟ شما كي هستي؟
دخترك نگاهي به اطرافمان انداخت و با ديدن دانشجوهايي كه از كنارمان رد ميشدند نفس عميقي كشيد و گفت:
-اينجا نميشه صحبت ميكرد. ميتونم ازتون درخواست كنم دعوت من رو بپذيريد و به يكي از اين كافي شاپ هاي اطراف بياييد؟
با شك نگاهش كردم و پيش خودم گفتم او كيست و با من چه كار دارد؟ اما انگار كه دخترك شَكَم رو در نگاهم خوانده بود با مهرباني گفت:
-اينجا محيط مناسبي نيست خانم...
حيرتم زماني بيشتر شد كه فهميدم او حتي نامم رو نميداند. اما دور از ادب بود كه پاسخش رو نميدادم. او برخلاف سن كمش به قدري متين و مودب رفتار ميكرد كه من مجبور شدم دعوتش رو بپذيرم.
-پاييز هستم.
دستش رو با محبت به سمتم دراز كرد و لبخند نمكيني به روي لبش نشاند. دستش رو فشردم و او گفت:
-پرستو هستم. از اشنايي با شما هم خيلي خوشبختم.
خنده ام گرفت. ان دخترك به قدري معصوم بود كه سرم رو تكان دادم و متقابلاً احساس خرسندي كردم. وقتي ميخواستم ادرس كافي شاپي رو به او بدهم دستم رو فشرد و گفت:
-پاييز جون...
مكثي كرد و بعد گفت:
-اشكالي نداره اينطور صدات ميكنم؟
از بي ريا بودنش خوشم امد و گفتم:
-البته كه نه.
-خوب پاييز جون بيا بريم من ماشين اوردم.
پشت سر او به راه افتادم و بعد از مدتي روبروي پ‍ژو 206 البالويي رنگي قرار گرفتيم و او درب ماشينش را گشود و با خوش رويي از من دعوت به نشستن كرد و من در كنار او قرار گرفتم.
-خوب پاييز جون كجا بريم؟
او طوري با من برخورد ميكرد انگار مدتها بود من رو ميشناخت. لبخند زدم و گفتم:
-نميخواي بگي با من چي كار داري؟
ماشينش رو روشن كرد و گفت:
-صبر داشته باش چقدر تو عجولي.
از نوع صحبت كردنش خنده ام ميگرفت. او خيلي بي ريا بود. با دستم مسيري را نزديكترين كافي شاپ در مسير را داشت نشانش دادم و او به راه افتاد. جالب اينجا بود او برخلاف تمامي دختران هم سالش موزيك هاي جديد و غربي گوش نميداد. بلكه موسيقي سنتي در فضاي كوچك اتاقك ماشين طنين انداز شده بود. از سليقه اش خوشم امد و منتظر شدم تا او مقابل ان كافي شاپ ماشينش را نگه دارد.
زماني كه هر دو سفارش قهوه داديم او با تعجب يك تاي ابرويش رو بالا داد و با لبخندي مرموز نگاهم كرد. وقتي مردي كه براي سفارش گرفتن امده بود از ما دور شد با خنده پرسيد:
-اما برادرم ميگفت شما قهوه دوست نداريد.
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم:
-برادرت كيه؟ اتفاقاً برعكس گفته ايشون من به قهوه اعتياد دارم.
او خنده شيريني كرد و در حالي كه جلوي دهانش رو گرفته بود سرش رو تكان داد و موهاي مشكي رنگش روي صورتش مانند موجي رقصان به حركت در امد. حالاتش به قدري ظريف بود كه هوش از سر هر كسي مي ربود.
-پس يادم باشه به برادرم بگه اين پاييز خانم خشگل ما سر به سرش گذاشته.
خنده ام رو مهار كردم و گفتم:
-خوب خانمي ميشه به من بگي اين برادرت كي هست و با من چي كار داري؟
دستش رو جلوي صورتم تكان داد و گفت:
-معلومه كه ميگم. اصلاً براي همين اينجا هستم.
دستم رو زير چونه ام زدم و گفتم:
-خوب من منتظرم كه بشنوم.
دستانش رو در هم گره زد و چشمكي به رويم زد . نگاهم به چشمان مشكي اش و مژه هاي بلندش كه به زيبايي روي چشمش فر خورده بود افتاد. سايه نقره اي رنگي پشت پلكهايش نشسته بود و به محض اينكه چشمانش رو ميبست حس زيبايي به انسان دست ميداد. ارايش چشمانش رو با خط مشكي كه گوشه چشمش كشيده بود تكميل كرده بود و چشمانش به حالت زيبايي رو به بالا كشيده شده بود. اولين چيزي كه در صورت او به چشم ميخورد چشمان كشيده اش بود. پوست برنزه اي داشت و گونه هاي برجسته اي كه با كمي از رژ گونه اي كه زده بود ان را جلوه داده بود. حقا كه در دل ربودن مهارت خاصي داشت اين دختر ظريف.
-خوب بذار همه چيز رو از اول برات تعريف كنم. من يعني پرستو خانم...
مكثي كرد و نرم خنديد و بعد ادامه داد:
-دو تا برادر دارم و از اونجايي كه من تك دختر و از همه مهمتر ته تغاري هستم برادرانم خيلي دوستم دارند و از اونجايي كه من هم براشون جونم در ميره هميشه مركز توجه اونها قرار داشتم و از همه مهمتر سنگ صبورشون بودم. با اينكه فاصله سني بين من با اونها زياده اما رابطه خوبي با هم داريم. خوب من اين مقدمه رو گفتم كه بدوني براي چي من اينجا روبروت نشستم. يكي از بردارام يك سال پيش ازدواج كرده و در حال حاضر سر خونه و زندگيش هستش. واما برادر ديگه ام كه يك پزشك حاذق و البته مجرده... اين اقا داداش من به تازگي دلش رو پيش دختر خانمي ، با نگاه اول به زنجير كشيده و همه زندگيش رو ول كرده و منتظره كه اين دختر خانم بهش تلفن كنه و دعوتش رو كه به صرف قهوه بوده بپذيره. اما...
او شروع به خنديدن كرد و من در خلال صحبت هايش متوجه شدم كه او خواهر دكتر هنرمند هست. همان اقا پسري كه چشمانش ان شب حال و هواي ديگري به من بخشيده بود. چطور به اين سرعت او رو فراموش كرده بودم؟ اما حالا اين دختر خانم چي ميخواست از من؟
-خوب گمونم متوجه شدي من كي هستم و باهات چي كار دارم؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-متوجه شدم كي هستي، اما هنوز متوجه نشدم براي چه كاري نزد من اومدي و البته چطور من رو پيدا كردي.
چشمكي زد و ادامه داد:
-خوب دختر جون اين كه مشخصه چطور پيدات كردم. ادرست رو اقا داداشم بهم داد.
تا دهان باز كردم حرفي بزنم دستش رو جلوي صورتم گرفت و گفت:
-نپرس چطوري كه اونم مشخصه. اين داداش من از وقتي تو رو ديده كار و زندگيش رو ول كرده و افتاده دنبال محبوبي كه بعد سالها قلب سنگي اش رو لرزونده.
حرفهايش به قدري شيرين و بي ريا بود كه به دلم مي نشست. او عاطفي صحبت ميكرد و با صداي گرم و گيرايي كه داشت دل رو مي لرزوند. او كلماتش رو خالص و ناب انتخاب ميكرد تا در شنونده اثر خودش رو بذاره. نفسي كشيدم و به قهوه اي كه روي ميز قرار گرفت چشم دوختم و بعد صداي پرستو رو شنيدم كه از مستخدم تشكر كرد و ادامه داد:
-حالا من اومدم و مزاحمت شدم تا ازت بپرسم چرا اين داداشي من رو دنبال خودت مي كشي اما نيم نگاهي بهش نميندازي؟ چرا بهش زنگ نميزني عزيزم؟
سرم رو بلند كردم و نگاهم رو به صورتش دوختم و ارام ارام گفتم:
-ببين پرستو خانم من نميدونم برادرت من رو كجا ديده و چي شده كه به قول شما به قلب سنگيش راه پيدا كردم. اگر هم تماسي با برادرت نگرفتم براي اين بوده كه دليلي در اين كار نميديدم و حقيقتش اينكه به كل اون رو فراموش كرده بودم.
او با همان لبخند گرم و صميمي اش ادامه داد:
-اگه مامانم بود الان ميگفت اين نشون دهنده حجب و حيايست كه داري.
خنده ام گرفت و او باز هم ادامه داد:
-خوب بالاخره از يه جا ديده كه بهت دل بسته ديگه. اونجور كه خودش ميگفت توي يه رستوران ديدتت. راستش نحوه اشناييتون براي من خيلي جالب بود. پرهام تعريف ميكرد كه اون شب تولد يه بچه كوچولو بوده و همه شما اونجا جمع شده بوديد. الهي... پرهام ميگفت به قدري اون پسر بچه ناز بوده كه دلش ميخواسته همونجا ببوستش.
بغضي غريب گلويم رو چنگ انداخت. اون زيبا روي پسر من بوده.
-پرستو خانم من اصلاً قصد ناراحت كردن شما يا برادرتون رو ندارم اما بهتره تا كار به جاهاي باريك نكشيده به برادرتون بگيد فكر من رو از سرشون بيرون كنن. من قصد ازدواج ندارم.
او با تعجب گفت:
-اخه چرا؟
از روي صندلي بلند شدم و در حالي كه هر لحظه امكان فرو ريختن اشكهايم وجود داشت گفتم:
-دليلش شخصيه. اما اين به نفع برادرته.
صندلي رو عقب كشيدم و در همون حال گفتم:
-از قهوه ممنونم.
و ديگر نماندم تا او چيزي بگويد و به سرعت كافي شاپ رو ترك كردم و به محض بيرون امدنم بغضم سر باز كرد و اشكهايم ارام ارام روي گونه ام فرو ريخت. سرعت قدمهايم رو تندتر كردم و بر خودم لعنت فرستادم كه چرا همان روز او را دست به سر نكردم. از دست خودم عصباني بودم كه چرا ان شب انقدر خوشحال شدم كه اهميتي به نگاه هاي ميخكوب او ندادم. خداي من اي كاش او يك لات اسمون جل بود تا ميتوانستم بپذيرم از سر بي كاري و بي شرمي نگاهش رو به صورتم دوخته. اما رفتار او و خواهرش كاملاً برخلاف خواسته هاي من بود. اي كاش ميتوانستم تا به پرستو بگويم ان پسر بچه عزيز دل من بود و اي كاش ميتوانستم به او بگويم كه هنوز نام همسرم در شناسنامه ام مي درخشه اما از او دورم. عصبي خودم رو به بالاي پل رساندم و از انجا نگاهم رو به زمين زير پايم انداختم. ماشينها به سرعت رد ميشدند و من كم كم ارام ميشدم. نفس عميقي كشيدم و رو به اسمان گفتم: خدايا چرا من؟ چرا بين اين همه ادم زندگي من بايد اين جور بشه ؟
صداي دختر بچه اي توجه ام رو جلب كرد. با چشمان خيسم نگاهش كردم .
-خانم تروخدا يه ادامس بگيريد. خانم تروخدا.
بي حوصله او را پس زدم. اما او گوشه مانتويم رو چسبيد و با التماس گفت:
-خانم تروخدا دعاتون ميكنم. خانم بخريد ديگه.
كلافه سر او فرياد زدم:
-دختر جون ولم كن ديگه.
چشمانش از اشك تر شد و گفت:
-به خدا هنوز هيچي نفروختم. تروخدا بخر . من دعات ميكنم.
ديدن چشمان نمناكش، دلم رو لرزاند. دست در كيفم فرو بردم و دو اسكناس سبز هزاري خارج كردم و جلوي رويش گرفتم. چشمانش برق زد و جَلدي چهار بسته ادامس در دستم قرار داد. سه بسته اش رو به او برگرداندم و با مهرباني دستي به سرش كشيدم و با صداي دورگه اي زمزمه كردم:
-يادت نره دعام كني.
لبخند زد و گفت:
-نه يادم نميره.
و به سرعت از من دور شد. شايد ميترسيد پشيمان بشم و پولم رو پس بگيرم. ديدن خنده او ناراحتي ام رو زايد كرد. من هم لبخند زدم و به راه افتادم و در دلم از خدا خواستم تا كمكم كند.
حضور پرستو در خاطرم نقش بسته بود و سعي ميكردم به حضور او فكر نكنم اما ان چهره معصوم و دلفريب فراموشم نميشد. جالب اينجا بود كه باز هم همان شب تنها پرهام هنرمند ذهنم رو اشفته كرد و فردا به محض بيدار شدن او كه در خاطرم نقش بسته بود مانند پرنده اي مهاجر پر زد و رفت.
ان روز در دانشگاه ماجراي پرستو و پرهام رو براي بنفشه تعريف كردم. او كه هميشه عاشق اين ماجراهاي پليسي و ماجراجويانه بود لبخند به لب و با اشتياق به حرفهايم كه بيشتر جنبه طنز داشت نگاه ميكرد. با اينكه به سختي مانع برهم خوردن تعادلم بودم اما همه تلاشم رو ميكردم تا با شوخي و خنده مسئله رو عنوان كنم. بنفشه به قدري از پرهام خوشش امده بود كه من با خودم ميگفتم اگر او را ببيند چه ميكند. اما زماني كه به او گفتم پرستو از من خواستگاري كرده به ناگه از كوره در رفت و برخلاف دقايق پيشش با عصبانيت سرم فرياد زد :
-خيلي بيخود كرده پسره احمق تو چي جوابش رو دادي؟
از تعصبش به روي خودم خنده ام شدت گرفت. لبخندي زدم و پرسيدم:
-چته؟ چرا يهو جو قورتت داد؟ چرا پارس ميكني؟
عصبي نيشگوني از پايم گرفت و گفت:
-خفه شو ببينم. گفتم جوابشو چي دادي؟
كلاسورم رو روي پايم گذاشتم و نگاهي به محوطه دانشگاه انداختم. دخترها و پسرها دسته دسته در كنار هم قدم مي زدند و با هم صحبت ميكردند. از هر گوشه و كناري صداي خنده و شيطنت برميخواست. انرژي از هر سمتي به انسان وارد ميشد. هواي گرم و لذت بخش رو وارد ريه هام كردم و با خودم انديشيدم :چطور بنفشه اينقدر حساس شده؟ تصميم گرفتم كمي سر به سرش بذارم .از اين رو گفتم:
-خوب راستش به نظرم پسر بدي نيومد. هر چي باشه اون خيلي مودب و با فهم و شعور بود.
و بعد به صورتش نگاه كردم و با ارامش پرسيدم:
-به نظرت اگه بهش بگم سامان پسر منه باز هم قبول ميكنه با من ازدواج كنه؟
از روي صندلي مانند ترقه پريد و دست به كمر روبرويم ايستاد. ميدانستم هر ان امكان فوران كردن عصبانيتش مي باشد. اما همچنان با لبخند نگاهش ميكردم. او هر لحظه رنگ صورتش به سرخي ميگراييد. بالاخره صبرش تمام شد و با صدايي نيمه بلند گفت:
-به خدا خفه ات ميكنم. من احمق رو بگو تا به حال به حرف تو گوش دادم. همين الان ميرم زنگ ميزنم به سروش و حقيقت رو بهش ميگم.
چهره در هم كشيدم و بي اختيار گفتم:
-گناه كه نميكنم. ميخوام ازدواج كنم.
-اين مسخره بازي ها چيه راه انداختي؟ تا ديروز اسم خواستگار مي اومد پاچمونو ميگرفتي. حالا چي شد كه يهو عاشق و شيفته اين پسر شدي؟ ببينمت پاييز چرا دست از اين حماقتت برنميداري؟
انگار نه انگار داشتم او را اذيت ميكردم. بي اختيار فكري در ذهنم جرقه زد. چي ميش اگه با پرهام ازدواج ميكردم؟ پسر باكمالات و باشعوري بود. براي همين زمزمه كردم:
-تا كي بايد منتظر بمونم كه برگرده؟ تكليف من رو كه مشخص نميكنه. خسته شدم. ديگه كافيه. مي خوام به زندگيم برسم. سايه سر ميخوام. ارامش مي خوام. مي خوام وقتي خسته ام به يكي پناه ببرم كه دوستم داره. خسته شدم از بس شبها خاطراتم رو با سروش زنده كردم. همش يك سال و چند ماه باهاش زندگي كردم و حالا سه ساله كه دارم با خاطراتش زندگي ميكنم. خاطرات اون مدت در قبال چند سالم كافيه؟ خسته شدم بنفشه ميفهمي؟ منم دلم مي خواد يه كسي باشه كه دستش رو بگيرم و باهاش حرف بزنم. دلم مي خواد يه كسي باشه تا وقتي از سختي روزگار دلم به تنگ مياد بهش تكيه كنم. وقتي ناراحتم يكي نازم رو بكشه. دلم مي خواد يكي نوازشم كنه. دلم مي خواد نگرانم باشه. بابا منم ادمم. منم حق زندگي دارم. نمي تونم ديگه نمي تونم....
بغضم سر باز كرده بود و اروم اروم اشك ميريختم. بنفشه اهسته روبروي پام نشسته بود و دستاش رو روي زانوهام گذاشته بود و مثل من اشك مي ريخت. يعني در اين مدت اينقدر بهم سخت گذشته بود كه وقتي حرف زدم اينهمه اندوه رو از خودم دور كردم؟ باورم نميشه. يعني اينقدر اين مدت بهم سخت گذشته بود؟ حالا كه فكر ميكنم مي بينم اينا چيزهايي بود كه در تمام اين مدت رنجم داده بود. من كمبود محبت داشتم. كمبود عاطفه. چيزي كه ديده بودم و بعد ازم جدا شده بود. راست مي گن هميشه از نخورده بگير بده به دست خورده. من محبت رو ديده بودم و عطرش رو چشيده بودم. مي دونستم چه لذتي داره وقتي يكي نگرانت باشه. مي دونستم چه لذتي داره وقتي يكي دوستت داشته باشه و حالا توي اين مدتي كه از سروش دور بودم داشتم عذاب ميكشيدم.
نفس عميقي كشيدم و به بنفشه نگاه كردم. انگار اون هم حق رو به من ميداد. بعضي از دانشجوها با تعجب به من و بنفشه نگاه ميكردند. بعضي پچ پچ ميكردند و بعضي بي توجه از كنارمون رد ميشدند. موجي از گرما به تنم ريخته شده بود. دستم رو روي صورت بنفش كشيدم و گفتم:
-پاشو پاشو بريم و اينقدر به جون من غر نزن. داشتم باهات شوخي ميكردم. من نه با اين پسر نه با كس ديگه اي قصد ازدواج ندارم.
و او رو از خودم دور كردم و با خودم انديشيدم پس اون حرفها چي بود كه زدم، اگر قصد ازدواج ندارم؟
وقتي از بنفشه دور شدم سوار تاكسي شدم تا خودم رو به منزل برسونم. داخل ماشين راننده صداي موزيكي در فضا طنين انداز شده بود. سرم رو روي شيشه ماشين گذاشتم و با خودم فکر کردم چرا هر وقت دلم از چیزی میگیره زمین و زمان یاری میکنند تا اشک رو به چشمام بنشونند؟
-هيچكي نمي تونه بفهمه كه دلم از چي گرفته*** هيچكي نمي تونه بفهمه كه صدام از چي گرفته
هيچكي نمي مونه تا با من توي راهم همسفر شه*** اخه مي ترسه كه با من، با دل من دربدر شه
هيچكي نمي دونه كه چشمام چرا هميشه خيسه خيسه*** چرا هيچكي حتي يه نامه واسه من ديگه نمي نويسه
هيچكي نمي دونه كه قلبم تا حالا چند دفعه شكسته*** هيچكي نمي دونه كه سر راه اون تا حالا چند دفعه نشسته
اخه تو كلبه سوت و تاريك قلبم خورشيد كه جا نمي شه*** مي دونم اگه تا لحظه ي مرگم بگردم دنبالش پيدا نمي شه
درخت هاي خيابان از جلوي چشمام به سرعت برق و باد ميگذشتند و باز هم اشكهاي من بود كه روي صورتم به خاطر بادي كه ميوزيد خشك ميشد. سرم رو كمي از شيشه بيرون برده بودم و باد شلاق وحشتناكي به صورتم ميزد. از اين همه ضعيفي خودم بيزار بودم. راستي من همون پاييز شجاع بودم؟ چرا اينقدر اشك ميريزم؟ با خودم فكر كردم در تمام مدتي كه تو باغ ارغوان زندگي ميكردم يادم نمياد اينقدر اشك ريخته باشم كه در اين مدت جدايي ام از سروش اشك ريختم. سروش با من چه كرده بود؟ راستي راستي همه وجودم رو زير قدم هاش له كرده بود. گرچه بي تقصير نبودم اما لايق اين مجازات سخت نبودم. راستي به كدامين گناه نكرده ام اينقدر عذاب ميكشيدم؟ مگه بهار نميگفت كه هر بلايي سرمون مياد به خاطرگناه يا كار بدي كه انجام داديم. پس چرا هيچ كس نيست تا به من بگه به كدوم گناه دارم اينطور مجازات ميشم. هر چقدر هم گناه كار باشم به قدر كافي زجر كشيدم. ديگه كافي بود. بهتر بود همه چيز رو فراموش ميكردم. اما چطوري؟ اينا شعار بود كه سرمي دادم وگرنه اونقدر بي قرار سروش بودم كه فراموش كردنش حتي در خاطرم هم نمي گنجيد. چطور مي تونستم فراموشش كنم در حالي كه موجود نازنيني رو از وجود او در كنارم داشتم. راستي بهتر نبود ازدواج ميكردم و سروش رو فراموش مي كردم؟ اره كار درست همين بود بايد ازدواج مي كردم.
نفس عميقي كشيدم و كليد رو در قفل چرخاندم و در ساختمان با صداي نرمي روي پاشنه چرخيد و باز شد.
پله هاي ساختمان تن خسته ام رو در بر گرفته بود و من به ارامي پله ها رو بالا ميرفتم و سعي ميكردم به هيچ چيزي فكر نكنم كه ناگهان صداي فرياد بلند سامان رو شنيدم. فريادش به قدري وجودم رو لرزاند كه براي لحظه اي روي پله ها مكث كردم و بعد به محض اينكه توانستم تمركز كنم پله ها رو به سرعت طي كردم و شروع به در زدن كردم. اونقدر عصبي بودم كه فراموش كردم كليدم در جيب مانتويم هست و هم چنان در ميزدم.پس چرا مامان در رو باز نميكرد؟ اهان. حتماً مامان دستشويي يا جايي هست كه نميتونه در رو باز كنه. صداي سامان رو شنيدم كه با گريه از پشت در گفت:
-ماما... مامي ...
با وحشت در رو كوبيدم و گفتم:
-سامان در رو باز كن. ماماني كجاست؟
اما سامان جيغ ميزد و گريه ميكرد و خبري از مامان نبود. گريه سامان من رو هم به گريه انداخت و من از اين سمت در و سامان از اون سمت در گريه ميكردم و در همين حال به ياد كليدم افتادم و با سرعت ان رو از جيبم خارج كردم و در قفل انداختم. اما از شدت ضعف و گريه نميتوانستم در رو باز كنم و اخر سر در حالي كه به زحمت مسير قفل رو پيدا كردم جيغي كشيدم و خودم رو داخل ساختمان انداختم. از ديدن سامان در ان وضعيت چيزي در قلبم فرو ريخت. او را با حركتي سريع در اغوش كشيدم و گفتم:
-چيه عزيزم؟ چرا داري گريه ميكني؟
و جالب اينجا بود كه خودم هم اشك ميريختم. سامان در ميان گريه گفت:
-مامي...
ياد مامان افتادم و با وحشت سامان رو روي زمين گذاشتم و با سرعت به سمت پذيرايي رفتم و در همون حال مامان رو صدا زدم. سامان با گريه به سمت اتاق خواب مامان به راه افتاد و من با سرعت او را كنار زدم و وارد اتاق مامان شدم و از چيزي كه ديدم با صداي بلند خدا رو صدا زدم:
-اي خداي بزرگ. مامان... مامان حالت خوبه؟
مامان كنار تختش روي زمين افتاده بود و چشمانش بسته بود و دستش روي قلبش بود. او را تكان ميدادم و با وحشت گريه ميكردم. مچ دست مامان رو گرفتم و نبضش رو كنترل كردم. نبضش ميزد. خوشحال شدم از اينكه او زنده بود. براي لحظه اي حس كردم او را از دست دادم. از روي زمين بلند شدم و تلفن كنار تخت مامان رو به دست گرفتم و سريع شماره اور‍ژانس گرفتم و بعد از اينكه ادرس رو دادم به دنبال قرص زير زباني مامان گشتم و ان رو كنار تلفن پيدا كردم. مامان رو بغلم گرفتم و قرص رو به زحمت از ميان دندان هاي كليد شده اش زير زبانش گذاشتم و در همون حال هم اشك ميريختم. نبضش رو دوباره كنترل كردم. به قدري ضعيف بود كه باز كنترل رفتارم رو از دست دادم و جيغ كشيدم . گريه ميكردم و با صدايي خش دار و خشن مي گفتم:
-واي خدايا كمكم كن... مامان تو رو خدا چشماتو باز كن.. مامان... عزيزم چشماتو باز كن... خدايا خودت به دادم برس...
سامان كنار در روي زمين نشسته بود و گريه ميكرد. اصلاً كنترل رفتارم دست خودم نبود. شديداً عصبي شده بودم و تنش وحشتناكي به من وارد شده بود. مامان رو نوازش ميكردم و اشك هام روي گونه هاش مي ريخت و مامان بي حركت روي دستانم افتاده بود و بدنش به سردي ميزد. هر چند لحظه يكبار بي اختيار جيغ بلندي ميكشيدم و خدا رو صدا ميزدم.
ادامه دارد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید