
04-28-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717
2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت چهل و ششم
وقتي اورژانس رسيد و اعلام كردند كه بايد هر چه زودتر مامان رو به بيمارستان منتقل كنند ، من هم در حالي كه سامان رو در اغوشم گرفته بودم كنار مامان نشستم و سعي كردم رفتارم ارام باشد. سامان وحشت زده در بغلم مي لرزيد. طفلك به قدري از جيغ هاي من ترسيده بود كه به محض بلند شدن صداي گريه ام جيغ ميكشيد. ارام ارام او را نوازش كردم و سعي كردم خودم هم ارام باشم و در حالي كه به حرف هاي پزشك بالاي سرش فكر ميكردم سامان رو ميخواباندم.
سامان به خاطر گريه هاي مداومش زود چشم هاش پذيراي خواب شد. نميتوانستم هم مراقب مامان باشم هم مراقب سامان از اين رو ناچار به بهار زنگ زدم و از او خواستم تا به بيمارستان بياييد. بهار پشت تلفن هول كرد اما خيلي خيلي بيشتر از من بر رفتارش كنترل داشت. من خيلي عصبي شده بودم و اين رو دقيقاً حس ميكردم.
در بيمارستان تا رسيدن بهار سامان رو در اغوش يكي از پرستارها گذاشته بودم و پرستار او را كه خواب بود در كنارش نگه داشته بود.
به قدري عصبي بودم كه فراموش كرده بودم دفترچه مامان رو كجا گذاشتم. زماني كه پزشكش از من دفترچه اش رو خواست جلوي چشمان متعجب او كيفم رو روي صندلي خالي كردم و به دنبال دفترچه مامان گشتم و در همان لحظه چشمم به كارت پرهام هنرمند افتاد و برقي در چشمانم درخشيد. چيزي در ذهنم فرياد زد كه بايد با او تماس بگيرم. دفترچه را به پزشك دادم و از دفتر او خارج شدم و شماره همراه پرهام را گرفتم. بعد از اينكه تلفن سه بوق ممتد خورد صداي گرفته اي رو پشت خط شنيدم:
-بله...
اونقدر دلهره داشتم كه بدون اينكه سلام كرده باشم گفتم:
-با اقاي هنرمند كار دارم.
صدا با كمي مكث گفت:
-خودم هستم . امرتون.
-اقا پرهام خودتون هستيد؟
-بله شما؟
-پاييزم. خاطرتون هست؟
او مكثي كرد و بعد گفت:
-پاييز خانم شماييد؟ اتفاقي افتاده؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-بد موقع مزاحمتون شدم دكتر؟
به سرعت گفت:
-نه اصلاً . راستش اصلاً انتظار نداشتم صداتون رو بشنوم. حالتون خوبه؟
ميان گريه گفتم:
-من به حضورتون نياز دارم.
-چيزي شده؟ چرا گريه ميكنيد؟ اتفاقي افتاده؟
-مادرم. اقاي دكتر مادرم حالش هيچ خوب نيست.
-شما كجاييد؟
-بيمارستان.
-كدوم بيمارستان؟
نگاهي به اطراف بيمارستان كردم و با گيجي گفتم:
-بيمارستان ... هستم.
-من تا نيم ساعت ديگه اونجا هستم.
-تروخدا خودتون رو زودتر برسونيد.
-شما نگران نباشيد پاييز خانم زود ميام.
-ممنونم دكتر.
تلفن همراهم رو كه قطع كردم دستي بر شانه ام خورد و برگشتم و با ديدن بهار گريه ام شدت گرفت و خودم رو در اغوشش انداختم و گفتم:
- بهار ديدي چه خاكي تو سرمون شد؟ ديدي بدبخت شديم؟
بهار با صداي دورگه اش گفت:
-دكتر چي گفت؟
-گفت سكته قلبي كرده. بهار دارم دق ميكنم. دكتر ميگفت بايد عملش كنن.
بهار من رو از خودش جدا كرد و من در حالي كه ميديدم در نگاهش شيشه هاي اشك برق ميزند زمزمه كرد:
-سامان كجاست؟
با ياداوري سامان خودم رو از او دور كردم و گفتم:
-دادمش دست پرستار... بهار من خيلي ميترسم.
-از چي ميترسي عزيزم؟ نترس هيچ اتفاقي نمي افته.
-خدا كنه همونطور كه تو ميگي باشه.
او دستم رو گرفت و گفت:
-بيا بريم سامان رو بياريم.
ارام به دنبال او راه افتادم. شانه هايم از غم مامان خميده شده بود. شديداً نگران وضعيت مامان بودم و در دلم از خدا ميخواستم تا اتفاقي براي او نيفته. پزشكش گفته بود اگر من كمي دير رسيده بودم او را از دست مي داديم.بهار سعي ميكرد با حرفهايش ارامم كند در حالي كه در نگا خودش وحشت رو مشاهده ميكردم. او سعي ميكرد از درخواست خداوند بگويد. در اين لحظه به هر چيزي احتياج داشتم تا نصيحتهاي او. دلم ميخواست كسي باشد تا ارامم كند. دلم ميخواست كسي باشد تا به من بگويد مامان سالم از جايش بلند ميشود و به خانه مي ايد. دوست نداشتم بهار از خواست خدا براي مرگ و زندگي بگويد. جداً در اين شرايط اگر مامان رو از دست ميدادم دق ميكردم. من زندگي و كاشانه ام فرو ريخته شده بود و حالا اميدم تنها زندگي در جوار مامان بود. با اين حال سعي ميكردم به حرف بهار گوش كنم و به خدا توكل كنم.
مدتي بود كه ارام تر شده بودم و از ان تنش عصبي رد شده بودم. پرستار قرص ارام بخشي به من داده بود تا كمي ارام شوم و در ان لحظه در كنار بهار روي صندلي نشسته بوديم و من نگاهم به خط ابي روي ديوار روبرويم بود. صداي بهار رو از عاليم دور شنيدم كه گفت:
-پاييز موبايلت داره زنگ ميخوره.
از فكر و خيال بيرون اومدم و به سامان كه در اغوش بهار ارام گرفته بود نگاه كردم. بهار دوباره گفت:
-تو جيبته.
با گيجي دست در جيبم فرو بردم و موبايلم رو از جيبم خارج كردم.
-بله.
-سلام پرهام هستم.
از روي صندلي پريدم و گفتم:
-كجا هستيد اقاي دكتر؟
-من پذيرش بيمارستان هستم. شما كجاييد؟
نگاهي به ان سمت بيمارستان انداختم و با ديدن او كه پشتش به ما بود و با سرش به هر سمتي سرك ميكشيد تلفن رو قطع كردم و با قدم هاي بلند به سمتش رفتم. بي توجه به بهار كه ميپرسيد كجا ميرم.
وقتي روبروي او قرار گرفتم او با لبخندي سلام كردم و من باز هم بر بي ادبي خودم لعنت فرستادم و با ديدن چشمان قرمز رنگش پرسيدم:
-اقاي دكتر ببخشيد مزاحمتون شدم. به گمونم در حال استراحت بوديد.
نگاهي به ساعت بالاي سرش انداختم. عقرب ها ساعت سه بعدازظهر رو نشان ميداد. او لبخندش رو پررنگتر كرد و به قيافه شرمزده من نگاه كرد و گفت:
-راستش صبح جراحي داشتم براي همين در حال استراحت بودم. اما اصلاً مهم نيست. حال مادرتون چطوره؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-واقعاً شرمنده ام دكتر. نمي دونم چي شد كه اصلاً شماره شما رو گرفتم. با اينكه اينجا پزشكان حاذقي داره اما چيزي بهم ميگفت كه با شما تماس بگيريم.
دستي ميان موهاي مرتبش كشيد و گفت:
-باعث افتخار منه. مي تونم پزشك مادرتون رو ببينم؟
در كنار او به راه افتادم و در همان حال سعي كردم شرح وضعيت مامان رو براي او بگويم. او با ارامش به صحبت هايم گوش سپرد و زماني كه روبروي درب اتاق دكتر مامان از او جدا ميشدم لبخندي زد و گفت:
-مطمئن باشيد هر كاري از دستم بربياد براي بهبود مادرتون انجام ميدم حالا هم بهتره با خيال راحت بريد و استراحت كنيد.
از محبت او شرمنده شدم و سر تكان دادم و گفتم:
-واقعاً نمي دونم لطف شما رو چطور جبران كنم.
او متواضع سر تكان داد و گفت:
-با استراحت كردنتون مي تونيد لطف من رو جبران كنيد.
و بعد با خداحافظي كوتاهي درب اتاق دكتر رو به صدا در اورد و وارد اتاق دكتر شد.
وقتي او به داخل اتاق رفت من با ارامش به سمت بهار كه هنوز همانجا نشسته بود رفتم. بهار به محض ديدنم پرسيد:
-پاييز اين اقا كي بود؟
كنارش نشستم و ماجراي اشناييم رو با پرهام و خواهرش پرستو مو به مو به او گفتم و بهار هم در ارامش به حرفهايم گوش داد و تنها در جمله كوتاهي گفت:
-به نظر پسر مقبولي مي اومد.
جراحي قلب مامان توسط پزشك مامان و كمك پرهام انجام شد و مامان بعد از مدتي كه در بيمارستان بستري بود صحيح و سالم به خانه برگشت. من واقعاً خودم رو مديون پرهام ميدانستم گرچه او ميگفت كه بدون حضور او جراحي قلب مامان بي دردسر انجام ميشد و هيچ مشكلي نداشت. مامان به محض بهوشو امدنش سراغ سامان رو گرفت و بعد از اينكه ماجرا رو از زبون من شنيد در حالي كه ارام ارام اشك ميريخت سامان رو نوازش كرد. پرهام گفته بود نبايد به او تنش عصبي وارد شود و نبايد فكر و خيال زيادي بكند در حالي كه من ميدانستم غصه من مامان رو به اين روز انداخته بود. در اين مدت دائماً بالاي سر مامان بودم و روزهايي كه در دانشگاه كلاس داشتم بهار جايگزين من ميشد و طفلك بهار جور مراقبت از سامان رو هم ميكشيد. زماني كه من در بيمارستان بودم سامان در كنار بهار بود و در اين يكي دو هفته سامان خيلي كم من رو ديده بود و من هم ب يتاب او بودم و سامان به محض ديدنم در ابتدا اخم ميكرد از در اغوش امدنم سرباز ميزد اما بعد از مدتي كه او را نوازش ميكردم خودش رو در اغوشم مي انداخت و گريه ميكرد. او هم براي من ناز ميكرد. ميدانستم او من رو خيلي دوست دارد و شديداً به من وابسته است اما چار اي ديگري نداشتم. چون بهار هم در دانشگاه تدريس ميكرد و هم اينكه خانه دار بود و من نمي خواستم با به بيمارستان امدنش زحمت ديگري براي او فراهم كنم. گرچه روزهايمان رو طوري تنظيم كرده بوديم كه هنگام دانشگاه داشتن بهار بنفشه از سامان مراقبت ميكرد.
در اين مدت پرهام دائماً به مامان سر ميزد و بي اختيار ما به سمت هم جذب شده بوديم و رابطه من بيشتر از قبل شده بود. پرهام لااقل روزي دو بار رو تماس ميگرفت و به بهانه احوالپرسي از مامان مدتي رو با من صحبت ميكرد و اين صحبتها به جز رفت و امدهايش بود. با اينكه نمي خواستم او را به خودم وابسته كنم اما شديداً به حضور ش احتياج داشتم و حس ميكردم با بودنش ارامش خاصي دارم و نگران نيستم. گرچه بنفشه شديداً از من دلگير بود و از رفتارم خوشش نمي امد اما من نميتواستم دست خودم نبود. بهار او را تاييد كرده بود و از نظر او فردي مناسب براي من بود. اما هنوز پرهام نميدانست كه سامان پسر من هستش .
دو روز بعد از اينكه مامان از بيمارستان مرخص شده بود او به منزلمان براي ديدن مامان امد و ان روز سامان هم در كنار من بود و بهار كلاس داشت. حسي مرموز به من ميگفت كه ان روز همه چيز خراب ميشود و پرهام ميفهمد كه من قبلاً ازدواج كردم و حتماً بر من خرده ميگيرد كه چرا در اين مدت بازيش دادم اما خدا شاهد بود كه من هنوز رفتارم با او معقول بود و او را با نام هنرمند يا اقاي دكتر خطاب ميكردم و پا از حد خودم فراتر نگذاشته بود. اما پرهام رفتارش روز به روز با من صميمي تر ميشد .
در اين مدت پرستو هم به ملاقات مامان امده بود و برخلاف انتظارم رفتارش صميمي تر از بار اول بود. مي دانستم كه انها من رو به چشم دختر مجردي ميبينند. مسلماً اگر پرهام بداند كه من دختري نيستم كه او فكر ميكند مي رود و پشت سرش را هم نگاه نمي كند و پس چه بهتر قبل از اينكه وابسته اش شوم همه چيز رو با او در ميان بگذارم و در نظرم ان روز زمانش رسيده بود.
ان زمان كه پرهام به منزلمان امد مامان در خواب بود و از اين رو پرهام در پذيرايي روي كاناپه نشست و من براي پذيرايي او را با سامان تنها گذاشتم. وقتي برگشتم سامان روي پاهاي پرهام نشسته بود و پرهام با او صحبت ميكرد. لبخند زنان گفتم:
-سامان جان اقاي دكتر رو اذيت نكن عزيزم.
پرهام به جاي سامان پاسخ داد:
-نه اذيت نميكنه . سامان اقاست مگه نه؟
سامان با خنده گفت:
-بله.
روبروي او نشستم و پرسيدم:
-اقاي دكتر با زحمتهاي ما چطوريد؟
او سر به زير و مودبانه گفت:
-خواهش ميكنم اين حرفها چيه؟ اشنايي با خانواده شما سعادت بزرگيه براي من.
در دلم گفتم اره حتماً و بعد با لبخند گفتم:
-پرستو جون چطوره؟
او نگاه جذابش رو به روس صورتم ريخت و با همان لبخند كج گفت:
-سلام مخصوص خدمت شما رسوند.
-ايشون لطف دارند.
-خواهش ميكنم.
بين ما سكوتي ايجاد شد. سرم رو به زير انداختم و با خودم گفتم: يعني ميتونم اون رو به جاي سروش بپذيرم؟ با افكارم درگير بودم كه صداي بمش رو شنيدم:
-مامان چطوره؟ داروهاش رو مصرف ميكنه؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-اره به لطف شما خيلي بهتر شده.
سرش رو تكون داد و سكوت كرد. زير چشمي نگاهش كردم به سامان ذل زده بود و با ارامش موهاي سياه و نرم او را نوازش ميكرد. بغضي غريب گلويم رو فشرد. سروش عزيزم چطور فراموشت كنم؟ بايد رها ميكردم خودم رو . پرهام رو. نه نبايد او رو اسير خودم ميكردم. وگرنه تا اخر عمرم خودم رو نميبخشيدم. دستم رو روي گونه ام گذاشتم و حس كردم دماي بدنم بيش از حد بالاست. در حالي كه سرم پايين بود سعي كردم با عادي ترين جمله او را متوجه اشتباهش كنم.
-سامان جان بيا بغلم مامان. اقاي دكتر خسته شدند.
سرم رو بالا گرفتم و به او نگاه كردم. او به سختي سرش رو بالا گرفت و چشم به صورت من دوخت. لبخند تلخي زدم و چشم در چشمش شدم. به گمونم همه چيز تموم شد. بي اختيار عصبي شدم و سر خودم فرياد زدم به درك كه تموم شد. سرنوشت من هميشه مذخرف بوده و هميشه وداع و جدايي بوده. بابا. سروش. زندگيم و حالا هم پرهام. چيز تازه اي نيست كه. من پوست كلفت شدم. مهم نيست. ميره كه بره به درك. نگاهم رو به صورت سامان دوختم و با صدايي لرزان گفتم:
-سامان بيا...
سامان به نرمي از اغوش پرهام خارج شد و به سمتم اومد. هنوز نگاه ميخكوبش روي صورتم بود. عضلات صورتش سخت منقبض شده بود و رنگش به سپيدي ميزد. مطمئن بودم كه شديداً شكه شده. از روي كاناپه بلند شدم و سامان رو در اغوشم گرفتم و گفتم:
-بيا عزيزم بريم شير بهت بدم.
و بعد به صورت پرهام نگاه كردم و زمزمه كردم:
-معذرت مي خوام دكتر. الان خدمت ميرسم.
زماني كه پشتم رو به او كردم اشك ديدگانم رو تر كرد و با خودم گفتم اينهمه ارامش از كجا در وجودم ريخته؟ صورت سامان رو بوسيدم و سعي كردم توجه ام رو به سامان جذب كنم.
وقتي سامان رو روي زمين گذاشتم تا با ماشينش بازي كند دوباره روبروي او كه چون مجسمه سنگي به سامان چشم دوخته بود نگاه كردم و گفتم:
-ببخشيد اقاي دكتر اين داروهاي مامان خواب اور هستند و اكثر مواقع خواب هستش.
او سر بلند كرد و نگاهش رو به صورتم ريخت. از نگاهش وحشت كردم. چشمانش همچون خنجري به قلبم نيش ميزد. بي تفاوت پرسيدم:
-چي چرا؟
با همان صداي ارام گفت:
-چرا به من نگفتي؟
باز هم بايد نقش بازي ميكرد از اين رو گفتم:
-چه چيزي رو اقاي دكتر؟
عصبي گفت:
-اينقدر به من نگو دكتر. من اسمم پرهامه.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
-حالتون خوبه؟
از روي كاناپه بلند شد و عصبي پشت به من كرد و گفت:
-تو سنگدل ترين دختري هستي كه در تمام عمرم ديدم. تو حق نداشتي با من اينطور تا كني حق نداشتي.
بغض گلوم رو گرفت و او ادامه داد:
-تو مي دونستي من دوستت دارم. چرا به من نگفتي ؟ چرا نذاشتي با خودم كنار بيام؟ حالا كه ديونه ات شدم حقيقت رو رو ميكني؟ لعنتي... لعنت به من كه عاشقت شدم.
عصبي گفتم:
-من به پرستو گفته بودم ...
به سمتم چرخيد و گفت:
-چي رو گفته بودي؟ گفته بود قصد ازدواج نداري. نگفته بودي ازدواج كردي و اين ...
به سامان اشاره كرد. نگاهم رو به روي سامان دوختم. او متعجب به من و دكتر نگاه ميكرد.
-اين مه زندگي منه اقا دكتر. من نه با شما نه با هيچ كس ديگه اي قصد ازدواج ندارم. اينو به پرستو هم گفتم. بهش گفتم دور من رو خط بكشيد. چيزي كه زياده براي شما دختر... نه من كه يك زنه شكست خورده هستم. نه يك مادر كه جز فرزندش چيزي نميبينه. شما ميتونيد عشقتون رو به كسي هديه كنيد كه لياقتتون رو داشته باشه. من نميتونم...
او ميان كلامم پريد و گفت:
-پاييز بد كردي. با من بد كردي...
و بعد بدون هيچ حرف ديگه اي من رو تنها گذاشت و از ساختمان خارج شد.
وقتي صداي بسته شدن در خروجي در گوشم پيچيد روي كاناپه افتادم و اشك گونه هام رو تر كرد. با خودم زمزمه ميكردم و گريه ميكردم:
-تموم شد. همه چيز تموم شد. من كي لياقت خوشبختي داشتم. حالا دارم تقاص اون روزهاي خوشبختي رو ميدم. من دارم تو اتيش اشتباهم ميسوزم. اي كاش هيچ وقت حماقت نميكردم تا همچنان خوشبخت بودم. اره پرهام من بدم با همه بد ميكنم. با سروش و حالا هم با تو . خودم اين وسط بيشتر از هر كسي ميسوزم و عذاب ميكشم.
از روي كاناپه بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. دلم گرفته بود و دلم ميخواست خودم رو از زندگي كه واسه خودم درست كرده بودم خلاص كنم. به سمت ضبط رفتم و سي دي داخل ان گذاشتم تا صداي گريه هايم به گوش مامان كه اتاقش چسبيده به اتاقم بود نرسد. روبروي اينه نشستم و به چهره خودم چشم دوختم. صداي خواننده اهنگ روي اعصابم خط ميكشيد و چه صادقانه حماقتم رو فرياد ميزد. او با زبانش قلبم رو فشرده كرده بود و من ميشنيدم و اشك ميريختم. او بود كه با سوز صدايش قلب مرا در تب بيماري مي سوزاند و وادارم ميكرد تا باز هم مانند هميشه بر رفتار كودكانه ام خرده بگيرم.
-يه سلام ساده انگار سرنوشتمو عوض كرد*** نمي دونم كه چي مي شه توي اين روزاي دلسرد
تو اتيش اشتباهم بي صدا دارم ميسوزم*** مي توني منو ببخشي اگه يادمي هنوزم
بي تو دلگيرم و خسته *** بي تو ويرونم و مبهم*** باورم كن كه ديگه من اون من هميشه نيستم
تو كه پيشمي يه دنيا عشق و شادي روبرومه*** نگو فرصتي نمونده*** نگو كه ديگه تمومه
تمومه هر چي بين ماست تمومه*** تمومه *** تمومه
با گريه رو از صورت خودم گرفتم و به حلقه ام كه در قاب انگشتري روبروي اينه قرار داشت خيره شدم . دستم رو روي حلقه كشيدم و باز هم از ته قلبم از خدا خواستم سروش رو فراموش كنم.
حال مامان رو به بهبودي مي رفت و من روز به روز بر افسردگي ام افزوده ميشد. بنفشه و بهار از دستم كلافه شده بودند و طفلك سامان هم سكوت اختيار كرده بود. گرچه بهار و بنفشه سعي ميكردند او را از ان احوال جدا كنند و او را همراه خود به گردش ميبردند اما او من رو ميخواست و من تنهايي رو... پرهام در نبودم به مامان سر ميزد و به محض اينكه ساعت بازگشت من ميرسيد خانه را ترك ميكرد و من از اين رفتارش راضي بودم. گرچه از دستش مي رنجيدم اما خوشحال بودم كه سعي دارد با نديدنم من رو فراموش كنه. دوست نداشتم او را همپاي خودم به منجلاب بكشم. صادقانه برايش ارزوي بهترينها را داشتم و دلم ميخواست با دختري وصلت كند كه او را دوست داشته باشد و بتواند خوشبختش كند و حتي در هنگام نمازهايم از خدا ميخواستم به راحتي فكر مرا از سرش دور كند. در اين ميان تماس هاي پرستو بي هيچ كم و كاستي ادامه داشت. گرچه از او واقعاً خجالت ميكشيدم اما او مهربانتر از ان بود كه به خاطر گناه ناكرده ام در حق برادرش بر من خرده بگيرد. ميدانستم كه وابسته شدن پرهام به من ربطي ندارد اما باز هم بي اختيار مي رنجيدم. مامان پرهام رو به شدت قبول داشت و جالب اينجا بود كه گاهي با گوشه و كنايه به من ميگفت كه پسر خوبي را از دست دادم و دريغ كه او نميدانست پرهام به محض فهميدم حضور سامان تركم كرد. جالب اينجا بود بعد از رفتن پرهام افسردگيم بيشتر شده بود. او با رفتنش ناخواسته زخمي بر زخمهاي پوسيده ام كشيده بود و من رو افسرده تر كرده بود.
ان روز يكي از روزهاي بيكاري ام بود و در خانه نشسته بودم كه تلفن همراهم به صدا در امد. دستم رو براي پاسخ دادن به تلفن همراهم دراز كردم كه از ديدن شماره پرهام قلبم در سينه لرزيد. او مدتها بود كه ديگر با من صحبت نكرده بود. اخرين ديدار و صحبت ما يك ماه پيش در منزلمان بود. روزي كه از حضور سامان مطلع شد. پس چه كارم داشت؟ بالاخره بر تشويشم غلبه كردم و با صدايي لرزان پاسخ دادم:
-بله...
-سلام.
-سلام بفرماييد.
-پرهام هستم.
-بله اقاي دكتر. احوال شما؟
-ممنون. از احوال پرسي هاي شما...
لحنش پر از گلايه بود. چه انتظاري داشت؟! حتماً ميخواست زنگ بزنم و خودم را بر او تحميل كنم؟ محال بود. هر كاري از دستم بر مي امد الا اينكه خودم رو سربار كسي كنم. اگر قرار بود اين كار رو بكنم تا به حال صد بار به سراغ سروش مي رفتم. براي چه به او چيزي نميگفتم؟ مگه غير از اين بود كه نمي خواستم تحميل شم؟ ميخواستم خودش بفهمد چقدر دوستش دارم. حالا پرهام از من چه ميخواست؟ از اين رو با بي تفاوتي گفتم:
-جوياي احوالتون از پرستو جان هستم.
اه عميقي كشيد و بعد از كمي مكث گفت:
-پاييز ميخوام باهات حرف بزنم.
از اينكه بعد از مدتها نامم رو از زبان او ميشنيدم چيزي در وجودم فرو ريخت. صدايش دلنشين شده بود. او با تن خاص صدايش حسي متفاوت در من ايجاد ميكرد.
-ميشنوم اقاي دكتر. نكنه خداي نكرده حال مامان خراب شده؟
ميدانستم با دكتر خواندنش عصبي اش ميكنم. و حتي من با اينكه ميدانستم مامان حالش عالي شده با اين حال طوري رفتار ميكردم كه انگار اصلاً نمي دانم او با من چه كار دارد. به قول بنفشه با دست پيش ميكشيدم و با پا پس ميزدم. از اين تفكر و شيطنتي كه ناخوداگاه در وجودم رخنه كرده بود لبخندي مرموز زدم و او گفت:
-اينجوري نيمشه بايد باهات حضوري صحبت كنم.
-خوب ميتونيد تشريف بياريد منزل. خوشحال ميشيم ناهار يا شام در خدمتتون باشيم. اتفاقاً مامان اصرار داشت شما رو براي ناهار يا شما دعوت كنيم.
عصبي گفت:
-مي شه مسخره بازي در نياري؟ منظورم اينكه ميخوام باهات تنها صحبت كنم. چرا فكر ميكني من احمقم؟ چرا فكر ميكني با اين حرفها ميتوني رنجم بدي؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-اين حرفها چيه دكتر من به هیچ وجه همچين قصدي نداشتم.
-تو داري من رو ديونه ميكني... چرا اينقدر اذيتم ميكني دختر جون؟
او طوري با من رفتار ميكرد كه انگار نامزدش بودم و قصد ناز كردن داشتم. راستي چنين كاري نميكردم؟ خودم رو لوس نميكردم؟ نه مطمئناً قصدم اين نبود.
-فردا ساعت يك ميام دم دانشگاه دنبالت. لطفاً منتظرم بمون. خداحافظ...
و بعد بدون اينكه منتظر باشد تا اعلام نظر بكنم تلفن رو قطع كرد. لبخند هنوز سرسختانه روي لبم پايدار مانده بود. از سماجتش خوشم مي امد. او سعي ميكرد غرورش رو جريحه دار نكند. اين رفتارش را دوست داشتم.
سعی میکردم به او و تلفنش فکر نکنم. اما به هیچ عنوان تقصیر خودم نبود. نمیتوانستم ذهنم رو کنترل کنم و یا از او و فکر کردن به او دور کنم. ان شب سامان رو که ساعتی بود در خواب شیرین فرو رفته بود به اتاقم بردم و روی تختش خواباندم و بعد به اشپزخانه رفتم و با دو استکان چای به کنار مامان که داخل پذیرایی نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد رفتم. ان روز سکوت خاصی گریبانگیرم شده بود و دائماً ذهنم درگیر بود. درگیر چیزهایی که هیچ دوست نداشتم به انها فکر کنم. لیوان چای رو در دستم گرفته بودم و نگاهم به تلوزیون بود اما هر چه میکردم نمیتوانستم بفهمم چه چیزی پخش میشود ذهنم شدیداً درگیر بود.
-پاییز...
سر برگردوندم و به مامان نگاه کردم. او با تعجب پرسید:
-حالت خوبه؟
سر تکان دادم و پرسیدم:
-چطور مگه؟
-اخه چند بار صدات کردم اصلاض حواست نیست. به چی اینجوری ذل زدی؟
-دارم سریال رو نگاه میکنم.
مامان ابرو در هم کشید و گفت:
-سریال که خیلی وقته تموم شده.
به صفحه جادویی تلوزیون خیره شدم و هر چه کردم نتوانستم به یاد بیارم کی تیتراژ انتهای سریال پخش شد که من متوجه نشدم از این رو سرم رو به روی کاناپه گذاشتم و در حالی که چشمانم بسته بود گفتم:
-معذرت میخوام فکرم مشغول بود. حالا کاری داشتی؟
بدون اینکه نگاهش کنم سوالم رو پرسیده بودم. مامان نفس عمیقی کشید و اهسته گفت:
-میخواستم باهات صحبت کنم.
-در رابطه با چی؟
-ببین پاییز تو دختر عاقل و بالغی هستی و نباید به خاطر یک حماقت زندگی خودت و اون بچه رو برهم بزنی. نگاه کن به وضع زندگی خودت. تو دیگه اون پاییز همیشگی نیستی. اون دختر شاد و بی ریا نیستی. تو شکستی . دارم حس میکنم غرورت رو جریحه دار شده. عزیزم تو نیاز داری به یه مرد. به یکی که بهش تکیه کنی. چرا برنمیگردی پیش سروش؟
قطره اشکی از لابه لای مژه هایم سر خورد و به روی گونه ام ریخت. بدون اینکه چشم باز کنم گفتم:
-بازم بحث همیشگی. مادر من. عزیز من. درسته که سروش رو خیلی دوست داشتم. اما غرورم رو بیشتر دوست دارم. اون من رو داغون کرد. بدون اینکه توجه ای به شرایط وخیم من بکنه. اون لحظه که ذهن من قفل کرده بود سروش با بی رحمی من رو از خودش روند. حالا چطور انتظار دارید برگردم سمت کسی که ذهنش توسط کسایی که چیزی از محبت سر در نمیارن مسموم شده؟ سروش اگه میخواست میتونست من رو بفهمه. همونطور که من فهمیدمش. فهمیدمش و بهش تکیه کردم. تو اون مدت کوتاه عشق حقیقش رو درک کردم. اما چرا سروش من رو نشناخت؟ چرا نفهمید زندگیم رو با برگه های کاغذی عوض نمیکنم. چرا و هزار تا چرای دیگه.
سرم رو میون دستام گرفتم و به روبرو چشم دوختم.
-پاییز قشنگم اما تا کی میخوای خودتو مجازات کنی؟ تا کی میخوای به خاطر یه عشق پوسیده صبر کنی؟ مگه من تا کی زنده ام؟ دلم میخواست قبل از مرگم سر و سامون گرفتن تو رو ببینم. نمیتونم وقتی مردم تو چشم بابات نگاه کنم و بگم از امانتی هاش خوب مراقبت نکردم. من دارم داغون میشم به خاطر غم تو. شبا خواب بابات رو میبینم اما انگار باهام قهره . حرف نمیزنه و تنها نگام میکنه. پاییز بیا دست از حماقت بردار. فکر اون بچه بیچاره رو بکن. ازدواج کن پاییز. اصلاً مگه همین دکتر هنرمند چشه؟ بیچاره از نگاهش علاقه میباره. اون تو رو با همین شرایط قبول میکنه. پاییز بیا و به خاطر من این کار رو بکن. بذار وقتی من مردم دستم از قبر به خاطر تو بیرون نمونه.
اشکام رو پاک کردم و به مامان که داشت گریه میکرد نگاه کردم:
-مامانی خدا نکنه. ان شالله صد سال زنده باشی. به خدا من راضی نیستم به خاطر من برنجی. اما دست خودم نیست. هر کاری میکنم نمی تونم سروش رو فراموش کنم. من سروش رو دوست داشتم مامان. اون پدر بچه منه. پدر سامان.
-خوب کسی دیگه ای هم میتونه جای سروش رو بگیره. به خدا دکتر هنرمند سامان رو خیلی دوست داره.
دلم نمیخواست چیزی بگم که مامان برنجه. شدیداً نگران قلبش بودم و او با گریه حرف میزد و به قول خودش نصیحتم میکرد. دلم میخواست به حرفاش گوش کنم و به فکر زندگی خودم باشم. اگر قرار بود سروش برگرده تا به حال برگشته بود و من رو از این بیچارگی و اوارگی نجاتم میداد. من توی این مدت کم زجر نکشیده بودم. به قول مامان الان جوون بودم و دو سال دیگه که سنم میرفت بالا چطور با تنهایی سر میکردم؟ تا کی میخواستم به یاد زندگی خوش کوتاهم گونه هام رو از اشک تر کنم؟ تا کی میخواستم مثل ادم اهنی بی دل و سنگی باشم؟ تا کی با دیدن خوشبختی این و اون حسرت قلبم رو چنگ بزنه؟ چرا خوشبخت نشم؟ چرا نرم دنبال زندگیم؟ چرا؟ مگه ادم نبودم؟ چرا منتظر کسی موندم که وفا نداره؟ چرا دیگه اون خاطره های خوش هم نمیتونه نیازم رو برطرف کنه؟ واقعاً دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم دووم بیارم. دیگه حوصله خودم و گذشته هامم ندارم. این شبا داره داغونم میکنه. این شبای بیکسی داره ذره ذره وجودم رو اب میکنه. این شبا تا کی میخواد به یاد سروش سپری بشه؟ مگه خاطره هام تا چند سال برام دووم میاره؟ تا چند سال چهره سروش تو خاطرم نقش میبنده؟ بالاخره چی؟
انگار این حرفها همه یه چیز رو فریاد میزد. نصیحت های مامان و دل تنگی هام همه و همه میخواستند بگن تمومش کنم. تمومش کنم و به دنبال سرپناهی واسه خستگی هام باشم. به دنبال کسی که درکم کنه و بتونه بفهمه چی میخوام. حالا که پرهام من رو دوست داره باید دست از این بازی بردارم. باید سروش رو در قلبم بکشم. به خاطر خنجری که به احساسم زد. بسه هر چی عزای عشقی رو گرفتم که چیزی ازش باقی نمونده. سروش هیچ به یاد من نیست و برای خودش خوشه. مگه همین بنفشه نمیگفت چند روز پیش مهمونی گرفته بود و ریز و درشت رو دعوت کرده بود؟ مگه بنفشه نمیگفت قراردادهای مهمی رو با شرکت های خارجی میبنده و مگه بنفشه نمیگفت اب زیر پوستش رفته و خوش میگذرونه؟ پس چرا باید من بسوزم؟ چرا فقط من بسوزم؟ بذار اون هم توی این اتیش عشقی که به پا کرد بسوزه. بذار بهش نشون بدم که میتونم ازش متنفر باشم. بذار بهش نشون بدم که میتونم بدون اون خوشبخت باشم. بذار بهش بگم این پاییز پاییزی نیست که زندگیش رو با پول معامله کنه.
از روی کاناپه بلند شدم که مامان گفت:
-کجا میری؟
نگاهش کردم و گفتم:
-میرم تا به حرفاتون فکر کنم.
لبخند رضایت امیزی زد و شب بخیرم رو پاسخ داد.
سرم که به روی بالش رسید تنها به قدر زمزمه کردن نام خدا وقت پیدا کردم و بعد اغوش خواب من رو در بر کشید.
دلهره و اضطراب عجیبی بر وجودم رخنه کرده بود. بنفشه که متوجه شرایط روحی نامناسبم شده بود و از ان بدتر قیافه ام که بیشتر شبیه ارواح بود تا انسان تعجبش رو جلب کرده بود به هر طریقی میخواست در افکارم نفوذ پیدا کنه و بفهمه من چه مرگمه.
ادامه دارد...
__________________
and the roads becomes my bride
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|