نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و هفت
بعد از اتمام كلاس هر دو به نيت رفتن به سلف از كلاس خارج شديم. بنفشه كه به خاطر سكوت من شديداً عصبي شده بود و رفتارش گوياي حالات دروني اش بود بي توجه به من چند قدم جلوتر به راه افتاد. بنفشه خوب ميدانست من به شدت از اين كار ميرنجم اما او به قصد اين كار رو انجام داده بود تا من رو رنج بده. از اين رو با بي تفاوتي سر برگردوندم و با نگاه كردن به بچه ها مسير رو طي كردم.
زماني كه هر دو روبروي هم نشستيم دستم رو به ليوان داغ چاي گرفتم و نفس عميقي كشيدم. با خودم فكر كردم كه چقدر با اين كار ارامش پيدا ميكنم. نگاهم رو به صورت بنفشه دوختم و از اين كه اينقدر حرص ميخورد لبخند زدم. او كه لبخندم رو ديده بود كلافه و عصبي گفت:
-چيه؟ كجاي قيافه من خنده داره؟ نكنه رو پيشوني من نوشته هالو كه تو داري ميخندي؟
خنده ام شدت گرفت. دستم رو جلوي دهانم گذاشتم تا متوجه نشود. اما او كه تيزتر از اين حرفها بود سرش رو تكان داد و كفت:
-واقعاً كه. بعد از اين همه سال دوستي هيچ فكر نميكردم اينقدر غريبه باشم كه بهم نگي توي اون سر كوچيكت چي ميگذره.
و بعد حالت نگاهش رو جدي كرد و به سمتم خم شد و دستم رو گرفت و گفت:
-داري با خودت چي كار ميكني پاييز؟ داري خودتو داغون ميكني. كجاي كارت گيره دختر خوب؟
دستش رو نوازش كردم و نگاهم رو به سوي حلقه اش كشيدم و اروم زمزمه كردم:
-تصميمم رو گرفتم. ميخوام ازدواج كنم.
سرم رو كه بالا گرفتم با نگاه يخ زده و مبهوت بنفشه روبرو شدم. ادامه دادم:
-با پرهام هنرمند. حس ميكنم دركم ميكنه. با مامان هم صحبت كردم، نظرش مساعده. بهار هم توي اين مدت بارها گفته كه پسر خوبيه. اون من رو دوست داره و مطمئنم با شرايط من كنار اومده. اخه ديشب تماس گرفت و ازم خواست تا باهاش برم بيرون... ديگه بسه هر چي منتظر سروش موندم. منتظر موندن من بي فايده است. سروش زندگيش رو بدون من از سر گرفته. پس چرا من خودم و يه بچه رو به خاطر سروش از بين ببرم؟ سامان يه پدر ميخواد. يه كسي كه بتونه بهش تكيه كنه. درست مثل من. منم دنبال يه سايه سر ميگردم. ميفهمي چي ميگم بنفشه؟ ازم نخواه صبر كنم. ازم نخواه... چون ديگه نميتونم. ديگه خسته شدم از اين بازي تكراري.
بنفشه اب دهانش رو فرو خورد و براي لحظه اي نگاه از صورت من گرفت. باز هم ميخواستم حرف بزنم. انگار متقاعد كردن او برايم از هر چيزي مهمتر بود. دوست نداشتم دوستي با بنفشه رو از دست بدم. دوستي با كسي كه توي بدترين شرايط زندگيم كنارم بود و خواهرانه بهم محبت كرد. حالا چرا بايد او رو از دست مي دادم. ميدونستم كه بنفشه با ازدواجم با هيچ كسي جز سروش موافق نيست. اما من تمام فكرهايم رو كرده بودم و حالا داشتم تصميم گيريم رو براي ديگران اعلام ميكردم.در اين مدت من بودم كه عذاب كشيدم نه بنفشه و نه ديگران. انها توي زندگي خودشون بودند و هرازگاهي با ياداوري من اهي ميكشيدند در حالي كه شب و روز كار من ،كار پاييز اه كشيدن شده بود.
-ببين بنفشه...
سرش رو برگردوند و به صورتم نگاه كرد. چشماش از اشك تر شده بود و چشمانش برق ميزد. دستم رو عقب زد و اروم از روي صندلي بلند شد و زمزمه كرد:
-مباركت باشه...
و بدون هيچ حرفي از سلف خارج شد. با رفتن او سرم رو تكون دادم و با خودم زمزمه كردم كه چرا هيچ كس من رو درك نميكنه؟ اگه ميموندم و عذاب ميكشيدم خوب بود؟
بنفشه حتي كلاسهاي باقي مانده رو هم شركت نكرده بود و به منزل رفت و من رو در تنهايي خودم باقي گذاشت. زماني كه دانشگاه رو به مقصد خونه ترك ميكردم روبروي درب دانشگاه با ماشين پرهام روبرو شدم. به قدري از ديدنش جا خوردم كه انگار اصلاً منتظر او نبوده ام. وقتي صداي بوق ماشينش رو شنيدم و چند ثانيه بعد خودش رو ديدم كه دستش رو روي سقف ماشينش گذاشته و نگاهم ميكند تازه متوجه قرارم با او شدم. اهسته جلو رفتم و سلام كوتاهي كردم و او هم با لبخند پاسخ داد.
وقتي كنارش نشستم عطر تندش مشامم رو ازرده كرد. با اينكه بوي عطرش خوش بود اما من هميشه بوي عطر سروش رو دوست داشتم. سرم رو تكون دادم و با خودم گفتم كه اين تازه اول راهه. از فردا بايد همه چيزش رو با سروش مقايسه كني و چقدر اين موضوع من رو ازار ميداد. پرهام بعد از اينكه كمي از دانشگاه فاصله گرفت با صدايي ارام پرسيد:
-خوبي؟
سر بلند كردم و به نيمرخ جذابش نگاه كردم. موهايش رو به طرز زيبايي ارايش كرده بود. لبخند زدم و گفتم:
-ممنونم. شما خوبيد؟
بدون اينكه توجه اي به سوالم داشته باشه پرسيد:
-مامان و سامان خوب بودند؟
سرم رو برگردوندم و در حالي كه بيرون رو تماشا ميكردم گفتم:
-سلام رسوندند خدمتتون.
-ناهار كه نخوردي؟
همونطور بدون اينكه نگاهش كنم اروم جواب منفي دادم و او هم بر سرعت ماشين اضافه كرد. در اين جور مواقع صداي ضبط سكوت ما بين دو نفر رو ميشكست اما از شانس من صدايي جز صداي نفس هامون در فضا پخش نميشد.
بعد از سفارش غذا سر به زير انداختم و دسته كيفم رو به چنگ كشيدم. نگاه ميخكوب او رو روي صورتم حس ميكردم. صداي موزيك ملايمي در فضا طنين انداخته بود و صداي صحبت هاي ديگران و قاشق و چنگالهايي كه به ظرف ميخورد ملودي جالبي ايجاد كرده بود. بعد از مدتي مكث كه افكار اشفته ام رو جمع و جور كردم سكوت ايجاد شده بينمون رو شكستم و گفتم:
-خوب اقاي دكتر براي چي ميخواستيد من رو ببينيد؟
او نگاهش رو از روي چشمانم به لبهام سر داد و گفت:
-يعني گفتن پرهام اينقدر سخت تر از گفتن اقاي دكتره؟
لبخند زدم و سر تكون دادم. او نفس عميقي كشيد و گفت:
-ببين پاييز ازت خواستم بيايي اينجا تا راجع به خودمون صحبت كنيم.
خودمون؟ چند بار اين كلمه رو در ذهنم تكرار كردم و منتظر شدم تا ادامه بدهد.
-من ... راستش من هر كاري كردم نتونستم فراموشت كنم. اصلاً چرا بايد فراموشت ميكردم؟ مگه تو اصل قضيه كه خودتي تفاوتي ايجاد شده؟ من پاييز رو دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.حالا چه قبلاً ازدواج كرده باشه چه يه بچه هم داشته باشه. ميفهمي چي ميگم پاييز؟ در اصل تو براي من مهمي . زندگي با تو برام مهمه. نميگم ناراحت نشدم وقتي فهميدم قبلاً ازدواج كردي. نميگم نرنجيدم وقتي فهميدم بچه داري. اما با همه ناراحتي كه اون لحظه داشتم الان به همون نسبت علاقه ام به تو زياد شده. فكر ميكردم تو منو بازي دادي . اما وقتي به رفتارت توي اون مدت فكر كردم ديدم اصلاً اينطور نيست. تو رفتارت با من طوري نبود كه من رو به سمتت بكشوني . هميشه حريم خاصي بين من و تو خودت قرار ميدادي و هيچ وقت از *****هايي كه بين من و خودت ايجاد كرده بودي گذر نميكردي. حتي همين الان.
نفس عميقي كشيد و در حالي كه من مسخ سخاوتش شده بودم ادامه داد:
-حالا كه ازت خوساتم بياي اينجا تنها به اين علت بوده كه ازت خواستگاري كنم. ازت بخوام شريك زندگيم بشي.
نگاهم رو از ظرف غذام گرفتم و گفتم:
-ببينيد اقاي دكتر اينكه شما اينقدر سخاوت داريد هيچ شكي درش نيست. شما انسان فهميده و والا مقامي هستيد. اما...
-اما چي؟
-گاهي اوقات اون چيزيهايي كه ما اطرافمون مي بينيم حقيقت ندارند. شما در حال حاضر دختري رو مي بينيد كه تا دو سه ماه ديگه ليسانس ميگيره. دختري رو ميبينيد كه توي يكي از خونه هاي شيك در يكي از بهترين مناطق تهران ساكنه. شما دختري رو مي بينيد كه يكبار ازدواج ناموفق داشته و يه فرزند هم ثمره همين ازدواجش بوده. اما حقيقت اينجوري كه مقابل ديده شما قرار گرفته نيست. من... نميدونم چطور بهتون بگم. حقيقت جور ديگه ايه. اگه چند سال قبل بود مسلماً براي من گفتن حقيقت خيلي ساده تر بود. اما الان نه. من نميتونم پرده از رازي بردارم كه براي خودم شبيه يه كابوسه. پرده از زندگي بردارم كه تنها به همون علت خانواده شوهرم من رو طرد كردند...
ساكت شدم و بغضي كه سد گلوم شده بود رو فرو خوردم. پرهام ليواني نوشيدني مقابلم گرفت و من با تشكر ليوان رو از اون گرفتم و قطره اي براي رد نكردن دستش خوردم.
-نيازي نيست به خودت زحمت بدي. مني كه الان روبروي تو نشستم از چم و خم زندگيت باخبرم. به خدا قسم كه هيچي ميلي به دونستن حقيقت نداشتم اما اصرار مادرت براي گفتن حقيقت اونقدر زياد بود كه من ناخواسته پاي حرفهاش نشستم. اون بهم گفت كه از كجا به كجا رسيدي. بهم گفت كه چطور با همسر سابقت ازدواج كردي و حتي ... حتي گفت كه به خاطر علاقه شديدي كه بهش داشتي و بدون اينكه به عقوبتش فكر كني كاري كردي كه زندگيت از هم بپاشه. حالا من از همه چيز باخبرم اما باز هم خواستار زندگي با كسي هستم كه شده همه فكر و ذكرم...
جرئت سر بلند كردن و نگاه كردن به صورتش رو نداشتم. يعني ارزش من اينقدر بالا بود كه او با داشتن اين همه مزيت حاضر بود باز هم با من زندگي بكنه؟ نه او به خاطر عشق خودش اين كار را مي كرد. سرم رو بلند كردم و در حالي كه قطره هاي اشك داخل چشمانم مي لرزيد نگاهش كردم. او لبخندي به پهناي صورتش روي لبانش نشست و بعد در حالي كه خيره خيره نگاهم مي كرد سكوت كرد. انگار ميخواست رازش رو از نگاهش بخونم. بي اختيار ياد روزي افتادم كه توي خونه ارغوان من روي تاب نشسته بودم و سروش ازم ميخواست تا از نگاهش صداقت رو بخونم. اهي افسرده كشيدم و نگاهم به پشت سر پرهام افتاد. انگار كه جريان برقي به بدنم وصل كرده باشند. چشمانم بيش از حد باز شد. نگاه ميخكوبم روي كسي كه ان سمت سالن پشت پيانو نشسته بود ثابت مانده بود. او دستانش رو ارام ارام روي كليدهاي پيانو ميزد و با ارامش زمزمه ميكرد. صدايش انقدر نرم و شفاف بود كه مو بر تنم راست شده بود. چرا تا الان متوجه او نشده بودم؟ صدايش من رو به گذشته برده بود. پرهام داشت ارام ارام بي توجه به من صحبت ميكرد و من هر لحظه نگاه متعجبم به ارامش تبديل ميشد. صداي خواننده به قدري نوازش بخش بود كه در اعماق وجودم رسوخ كرده بود.
-همه چي آرومه ، تو به من دل بستي*** اين چقدر خوبه كه تو كنارم هستي
همه چي آرومه غصه ها خوابيدند*** شك نداري ديگه تو به احساس من
همه چي آرومه من چقدر خوشحالم*** پيشم هستي حالا به خودم ميبالم
تو به من دل بستي از چشات معلومه*** من چقدر خوشبختم همه چي آرومه
تشنه چشماتم منو سيرابم كن*** منو با لالايي دوباره خوابم كن
بگو اين ارامش تا ابد پابرجاست*** حالا كه برق عشق تو نگاهت پيداست
با خودم فكر كردم چرا حس كردم او سروشه؟ چرا يك لحظه زمان به گذشته برگشت؟ به همان زماني كه به ماه عسل رفته بوديم و او عاشقانه برايم از عشق خواند. صداي نرم اين خواننده من رو به عشقم پيوند زد. چرا هر وقت ميخوام فراموشش كنم بايد به يادش بيفتم؟ چرا الان كه روبروي كسي نشستم كه ميخوام اينده ام رو باهاش شروع كنم بايد ياد سروش بيفتم؟ اصلاً الان كجاست؟ يعني اگه بفهمه ميخوام ازدواج كنم ناراحت ميشه؟ نه گمون نكنم...
صداي پرهام من رو از فكر و خيال بيرون كشيد. نگاهش كردم او با ارامش گفت:
-حالا حاضري به درخواست ازدواجم پاسخ مثبت بدي؟
نفس در سينه ام حبس شده بود. نگاه پرهام سرشار از التماس بود. انگار با نگاهش ميگفت زود باش بگو بله. سرم رو به پايين انداختم و با خودم درگير شدم. لبهام باز ميشد و باز هم بسته ميشد.انگار براي گفتن بله بايد كوهي رو از روي لبهام برمي داشتم.اخر سر تصميم گرفتم و بعد از مكثي طولاني مونطور سر به زير گفتم:
-من... من جوابم به اين خواستگا...
صداي تلفن همراهم مانندضربه اي بر سرم فرود امد. مانند مجرمي در حال ارتكاب جرم قلبم در سينه چنان بي تابي كرد كه دستانم در هم گره خورد و حرارت شديدي رو در بدنم حس كردم. صداي پرهام رو شنيدم كه گفت:
-نميخواي جواب بدي؟
سر بلند كردم و به او نگاه كردم. اخمي روي پيشوني اش ايجاد شده بود . سر تكون دادم و از داخل كيفم تلفنم رو كه همچنان زنگ ميخورد خارج كردم. نگاهم كه به صفحه مانيتور گوشيم افتاد. عضلات صورتم سخت منقبض شد و نفس در سينه ام حبس شد. وحشت رو در تك تك ياخته هاي بدنم حس ميكردم. دستام شروع به لرزيدن كرد. لب باز كردم و با صدايي توام با لرزش و بغض گفتم:لعنتي...
صداي پرهام بلند شد:
-بهتره جواب بدي صداش همه رو متوجه ما كرده...
بدون اينكه سر بلند كنم تلفنم رو روشن كردم و در همون حال با خودم فكر كردم:چي ميخواد از جونم؟
-الو...
-...
-الو صدام مياد؟ پاييز جان اونجايي؟
نحوه صدا كردنش همچون كوهي بر روي دوشم سنگيني ميكرد. بغضم رو فرو خوردم و به تلافي همه بلاهايي كه سرم در اورده بود با صدايي خشن و دو رگه گفتم:
-بفرماييد.
-سلام. پاييز خودتي؟
-خود هستم امرتون.
-پاييز بايد بب...
صداي سرفه هاي خشكش روي اعصابم خط كشيد و ادامه داد:
-بايد ببينمت. ازت خواهش ميكنم. لطفاً بيا به اين ادرس.
-به چه علتي ميخوايد من رو ببينيد اقاي ارغوان؟ نكنه هنوز با هم حسابي داريم؟ نكنه بازم ميخوايد پامو از زندگي پسرتون ببريد؟ مگه ديگه چيزي بين من و پسرتون باقي مونده؟ لعنتي چي ميخواي از جونم؟ چرا دست از سرم برنميداري؟
اشكهايم اهسته روي گونه هاي ملتهبم مي ريخت و او هم با صدايي خش دار گفت:
-ازت خواهش ميكنم. بايد بيايي ببينمت...
عصبي شده بودم. لعنتي التماس كردنش هم با دستور دادن همراه بود. باي چي ميخواست من رو ببينه؟ چي كارم داشت؟
-ببين پا...
باز هم سرفه كرد و ادامه داد:
-پاييز من وقت زيادي ندارم. ازت خواه... خواهش ميكنم بيا... دارم مي ميرم...
-چرا وقت زيادي نداريد؟ نكنه عزراييل بهتون مهلت نميده؟
لبخند بي رحمانه اي زدم و گفتم:
-چيه اقاي ارغوان نميتونيد به عزراييل باج بديد؟ نميتونيد ازش وقت بگيريد بهتون مهلت ادامه زندگي بده؟
خنده عصبي كردم و گفتم:
-ميخوايد منو ببينيد چي كار؟ نكنه انتقام چيزهاي ديگه اي رو ميخوايد از من بگيريد؟ به چه قيمتي؟
-پاييز بيا. فقط بيا...
و بعد سرفه هاي ممتدش شروع شد و چند لحظه بعد فردي ديگر گوشي رو گرفت و گفت:
-خانم لطفاً تشريف بياريد به بيمارستان ...
و گوشي رو بدون هيچ خداحافظي قطع كرد. اما هنوز صداي سرفه هاي ارغوان تا لحظه اخر ادامه داشت. وقتي گوشي تلفن رو قطع كردم پرهام نگاهش به ظرف غذاي يخ كرده بود. هيچ كدوممون لب به غذا نزده بوديم اهسته گفت:ژ
-داره ميميره؟
سرم رو تكون دادم و او ادامه داد:
-ميخواي انتقام چي رو از اين پيرمرد بگيري؟ اين چه رفتاري بود كه باهاش داشتي؟
-انتظار داشتي چي كار كنم؟ خوشحال بشم؟ بهش تبريك بگم كه تونست زندگيم رو از هم بپاشه؟
-چرا گناه خودت رو گردن بقيه ميندازي؟ اين بين تو بيشتر از هر كسي مقصر بودي.
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و نگاه میخکوبم رو به روی صورتش ریختم و گفتم:
-خودم بهتر از هر کسی میدونم مقصر اصلی کی بوده بهتره تو توی این کارها دخالت نکنی.
او که به شدت از رفتار من تعجب کرده بود همچنان نگاهش رو از پشت سر روی بدنم حس میکردم. وقتی از ان رستوران لعنتی خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و با نفرت گفتم:
-چرا همه تقصیرها رو میندازن گردن من؟ حالا بهشون نشون میدم تقصیر کی بوده.
و با این فکر قدمهایم رو برای گرفتن تاکسی بلند کردم.
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید